عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یک‌رنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ می‌رنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمه‌ی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بی‌زنگ شویم
یک جهان تنگ‌دل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دل‌تنگ شویم
دشمن عقل که دیده‌ست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
آمده‌یی بی‌گه، خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمه‌ی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقه‌ی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمی‌‌‌‌اش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
سعدی : غزلیات
غزل ۳۶۶
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درست است که من توبه شکستم
گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم
ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم
زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم
ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم
دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
بند همه غم‌های جهان بر دل من بود
در بند تو افتادم و از جمله برستم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من می‌روم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ساقیا، خیز و یک دو جام بده
می گلرنگ لاله فام بده
دهن همچو قند را بگشای
بی‌دلان به بوسه کام بده
دلم از شربت حلال گرفت
ساغری بادهٔ حرام بده
تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم
قدحی، ای منت غلام، بده
به سلامت چو میروی، ای باد
آن پری را ز من سلام بده
گو که: از نام ما نداری ننگ
ساعتی ترک ننگ و نام بده
همه داری تو هر چه می‌باید
من چه گویم ترا: کدام بده؟
سخن لعل آبدار بگوی
خبر قد خوش خرام بده
تا که دیگ وصال پخته شود
اوحدی را شراب خام بده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
کشتی ما کو که ما زورق درآب افکنده‌ایم
در خرابات مغان خود را خراب افکنده‌ایم
جام می را مطلع خورشید تابان کرده‌ایم
وز حرارت تاب دل در آفتاب افکنده‌ایم
با جوانان بر در میخانه مست افتاده‌ایم
وز فغان پیر مغان را در عذاب افکنده‌ایم
شاهد میخوارگان گو روی بنمای از نقاب
کاین زمان از روی کار خود نقاب افکنده‌ایم
محتسب اسب فضیحت بر سرما گو مران
گر برندی در جهان خر در خلاف افکنده‌ایم
آبروی ساغر از چشم قدح پیمای ماست
گر به بی آبی سپر بر روی آب افکنده‌ایم
ما که از جام محبت نیمه مست افتاده‌ایم
کی بهوش آئیم کافیون در شراب افکنده‌ایم
گوشهٔ دل کرده‌ایم از بهر میخواران کباب
لیکن از سوز دل آتش در کباب افکنده‌ایم
غم مخور خواجو که از غم خواب را بینی بخواب
زانکه ما چشم امید از خورد و خواب افکنده‌ایم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود
لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست
جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۰
مطربا صبح است، قانون صبوحی ساز کن
دانه دل را سپند شعله آواز کن
از ته دل چون سحر برکش نوای ساده ای
نقش بر بال تذروان چنگل شهباز کن
سهل باشد پرده قانون خود را ساختن
می توانی، طالع ناساز ما را ساز کن
ناقه را ذوق حدی (بر) دارد از دل فکر بار
زیر بار غم منه دل را، حدی آغاز کن
در رکاب برق دارد پای، فیض صبحگاه
ای کم از شبنم، درین گلزار چشمی باز کن
زیر کوه آهنین منت صیقل مرو
خانه آیینه دل را به می پرداز کن
ناخنی بر پرده های چنگ خواب آلود زن
عیش های شب پریشان گشته را آواز کن
غنچه باغ خموشی ایمن است از برگریز
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
ماه صائب از نیاز خویش دایم زردروست
بی نیازی شیوه خود کن، به عالم ناز کن
این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی
پادشاه امروز گشتی در جهان آواز کن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
خواهی که به هیچ غم نمیری
تا دست دهد پیاله گیری
می نوش به شادی و شو از او
آن دم که به دست غم اسیری
نی گفت به زیر لب همین است
اگر اهل دلی نفس پذیری
در سرزمی ات چو تاج لعل است
سلطانی و صاحب سریری
من درد کشم نه شاه و درویش
فارغ ز بزرگی و حقیری
در عشق جوانم و توانگر
غم نیست ز پیری و قیری
از سرو روان عصای پیری
شد پیر کمال بایدش ساخت
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱ - مختصری از کتاب مثنوی مسمّی به خرابات
ثناهاست پیر خرابات را
که شست از دلم لوث طامات را
عطا کرد ز اندیشه فارغ دلی
چو میخانه بخشید سرمنزلی
مرا با مغان همدم راز کرد
به رویم در فیض را باز کرد
در ادوار چندی گرم دور داشت
دل از کاوش هجر ناسور داشت
سرشکم به رخساره خوناب بود
دل از آتش شوق در تاب بود
غم غربتم در دلش کار کرد
ز اغیار فارغ، به خود یار کرد
ز مهرم، به میخانه محرم نمود
لبم را به پیمانه همدم نمود
به دست سبو بیعتم تازه شد
لبم دشمن جان خمیازه شد
به بر، ذرّه ام مهر تابان گرفت
رخ گاهیم رنگ جانان گرفت
فشاندم غبار غم دینه را
نشان یافتم یار دیرینه را
شرابی لب تشنه ام نوش کرد
که از وصل و هجران فراموش کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
اگر یک جرعه می در شیشه داری
نشاید کز جهان اندیشه داری
بکش دیو خرد راهم بزنجیر
تو کز باده پری در شیشه داری
درخت عقل را از ریشه بر کن
تو کاندر کف ز شیشه، تیشه داری
بهشیاری عالم غم نیرزد
همان بهتر که مستی پیشه داری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۹ - در غزل است
عید رسید ای نگار؛ دوستی آغاز کن
در حجره وصل خویش ؛ جای رهی باز کن
عشق دل تنگ تو؛ به روزه در تنگ خورد
تا کی از این خوی تنگ؛ تنگ درآ ناز کن
ماه گرانان برفت ؛روز ظریفان رسید
جای عواشر نماند؛ عشرت را ساز کن
خواهی کز دست غم؛ باز رهی ساعتی
در قدح راز دل ؛باده غماز کن
راز دلت گر بمی؛ ز دل نیاید برون
مسبب عشق را موکل راز کن
جام می آور به کف ؛ جامه طاعت بکن
سینه غمناک را؛ باطرب انباز کن
هر که تو را روز عید؛ گوید سیکی مخور
گر همه قاضی بود؛ عربده آغاز کن
به شادی ماه نو ؛ یک دو قدح باده خور
شعر قوامی نسیب؛ مطرب خوش ساز کن
روزه قلم در شکست؛ عید قدم در نهاد
دفتر شادی بیار؛ زان ورقی باز کن