عبارات مورد جستجو در ۳۲۹ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
روضه ی خلد برین خلوت درویشان است
مایه ی محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر میشود از پرتوی آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله ی حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
مظهرش آینه ی طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
مایه ی محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر میشود از پرتوی آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله ی حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
مظهرش آینه ی طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ی خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده ی شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه ی خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ی خال
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
سر و دستار نداند که کدام اندازد
زاهد خام که انکار می و جام کند
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
گرد خرگاه افق پرده ی شام اندازد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظا سر ز کله گوشه ی خورشید برآر
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
من که شبها ره تقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
بنده ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی میگفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوش گوار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت می گسار هم
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم
بر خاکیان عشق فشان جرعه ی لبش
تا خاک لعل گون شود و مشک بار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
چون کائنات جمله به بوی تو زندهاند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان میکند فدا و کواکب نثار هم
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تا از نتیجه ی فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سرو قد گل عذار هم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
کوتاه کرد قصه ی زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهیی تو دلا؟
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
که لحظه لحظه براری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح
که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا در است، بلایش بنوش و در میبار
چه میگریزی آخر، گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیست
میان خلق نشستهست در خلاست خلا
زهی پیاله که در چشم سر همیناید
ز دست ساقی معنی، تو هم بنوش هلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
چو ایشان را حریف از اندرون است
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طرهٔ پرتاب رفتند
همه اندر غم اسباب و ایشان
قلندروار بیاسباب رفتند
که یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند
تو چون دلوی برین دولاب میگرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند
ببین آنها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند
ببین آنها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
چو ایشان را حریف از اندرون است
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طرهٔ پرتاب رفتند
همه اندر غم اسباب و ایشان
قلندروار بیاسباب رفتند
که یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند
تو چون دلوی برین دولاب میگرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند
ببین آنها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند
ببین آنها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
بباید عشق را ای دوست دردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بیحد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بیجان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بستهیی، در زهد میباش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
دل پر درد و رخساران زردک
ای بیدرد دل و بیسوز سینه
بود دعوی مشتاقیت سردک
جهان عشق بس بیحد جهان است
تو داری دیدگان نیک خردک
چه داند روستایی مخزن شاه؟
کماج و دوغ داند جان کردک
به جز بانگ دفت نبود نصیبی
چو هستی چون خصی در روز گردک
اگر خواهی که مرد کار گردی
ز کار و بار خود شو زود فردک
چو چیزی یافتی، خود را تو مفروش
به پیش هر دکان مانند قردک
که دعوی مردیت بیجان مردان
بدان آرد که گویندت که مردک
اگر ناگاه مردی پیش افتد
به خون خود دری کاری نبردک
تو دیده بستهیی، در زهد میباش
به تسبیح و به ذکر چند وردک
مکن شیخی دروغی بر مریدان
از آن ناز و کرشمه، ای فسردک
شه شطرنجی ارتو کژ ببازی
به شمس الدین تبریزی تو نردک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
من از اقلیم بالایم، سر عالم نمیدارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم نمیدارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم نمیدارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه میبندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم نمیدارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب برنمیشینم سر ادهم نمیدارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند، سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم نمیدارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
نه از آبم، نه از خاکم، سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر، وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر، سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن، دمی با ما حریفی کن
مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم
مرا چون دایهٔ فضلش، به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم، سر زمزم نمیدارم
در آن شربت که جان سازد، دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد، منش محرم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم، سر غم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم نمیدارم
پی آن خمر چون عندم، شکم بر روزه میبندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم
درافتادم در آب جو، شدم شسته زرنگ و بو
زعشق ذوق زخم او، سر مرهم نمیدارم
تو روز و شب دو مرکب دان، یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب برنمیشینم سر ادهم نمیدارم
جز این منهاج روز و شب، بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند، سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم، ولی خاتم نمیدارم
منم عیسی خوش خنده، که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم، من از مریم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم، خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۷
پیغام زاهدان را، کآمد بلای توبه
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
با آن جمال و خوبی، آخرچه جای توبه؟
هم زهد برشکسته، هم توبه توبه کرده
چون هست عاشقان را کاری ورای توبه
چون از جهان رمیدی، در نور جان رسیدی
چون شمع سر بریدی، بشکن تو پای توبه
شرط است بیقراری، با آهوی تتاری
ترک خطا چو آمد، ای بس خطای توبه
در صید چون درآید، بس جان که او رباید
یک تیر غمزهٔ او، صد خون بهای توبه
چون هر سحر خیالش، بر عاشقان بتازد
گرد غبار اسبش، صد توتیای توبه
از بادهٔ لب او، مخمور گشته جانها
وان چشم پرخمارش داده سزای توبه
تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی
حسنت خراب کرده بام و سرای توبه
ای توبه برگشاده، بیشمس حق تبریز
روزی که ره نماید، ای وای وای توبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
نه ز عاقلانم، که ز من بگیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
خردم تو بردی، چه ز من بگیری
نخرم فلک را به دو حبه والله
من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم
بده ای برادر، قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم
که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من
هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی
کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد، که شبی نخسبی؟
طرب اندر آیی، نکنی زحیری؟
تو بیار ساقی، ز شراب باقی
که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان
که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۱ - نالیدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهی
مغنی بدان ساز غمگین نواز
درین سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز یک آواز رامش فروز
مرا زین شب محنت آری به روز
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهی نزد نیز کوس
اگر چه ز شاهان پیروز بخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت
بدین ملک ده روزه رائی نداشت
که چندان نو آیین نوائی نداشت
بنالید چون بلبل دردمند
که زیر افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن ولیعهد بندند عهد
در گنج بر وی گشایند باز
بجای سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهی نبود
که در وی جز ایزد پناهی نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنی شغل دارید راست
که بر من حرامست می خواستن
بجای پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نیست
که این رشته را سر پدیدار نیست
گمانم نبد کان جهانگیر شاه
به روز جوانی کند عزم راه
فرو ماند ایوان اورنگ را
پذیرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکیان رستهام
به ایزد پرستی میان بستهام
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرو رفت من کیستم
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
نه زو نیز بارای و تدبیرتر
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دل خوشی
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
همه تخت و پیرایه را سوختم
به تخت کیان تخته بردوختم
نشستم به کنجی چو افتادگان
به آزادی جان آزادگان
هوسهای این نقره زر خرید
بسا کیسه کز نقره و زر درید
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
به سر درکنی هر چه در سر کنی
همان به که پیش از برانگیختن
شوم دور ازین جای بگریختن
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت
درین غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گیرم شکار
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک
فرو شویم آلودگیهای خاک
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
بسیچم به کار بسیچیدنی
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گیاهی قناعت کنم
به آسانی از رنجها نگذرم
که دشوار میرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آید فراز
کنم بر فرشته در دیو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنید
کفی خاک را زیر خاک افکنید
چو از مرگ بسیار یادآوری
شکیبنده باشی در آن داوری
وگر ناری از تلخی مرگ یاد
به دشواری آن در توانی گشاد
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برین زیست گفتن نشاید که مرد
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست
درین سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز یک آواز رامش فروز
مرا زین شب محنت آری به روز
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهی نزد نیز کوس
اگر چه ز شاهان پیروز بخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت
بدین ملک ده روزه رائی نداشت
که چندان نو آیین نوائی نداشت
بنالید چون بلبل دردمند
که زیر افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن ولیعهد بندند عهد
در گنج بر وی گشایند باز
بجای سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهی نبود
که در وی جز ایزد پناهی نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنی شغل دارید راست
که بر من حرامست می خواستن
بجای پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نیست
که این رشته را سر پدیدار نیست
گمانم نبد کان جهانگیر شاه
به روز جوانی کند عزم راه
فرو ماند ایوان اورنگ را
پذیرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکیان رستهام
به ایزد پرستی میان بستهام
بر این سرسری پول ناپایدار
چگونه توان کرد پای استوار
همانا که بیش از پدر نیستم
پدر چون فرو رفت من کیستم
نه خواهم شدن زو جهان گیرتر
نه زو نیز بارای و تدبیرتر
ز دنیا چه دید او بدان دلکشی
که من نیز بینم همان دل خوشی
چو دیدم کزین حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
همه تخت و پیرایه را سوختم
به تخت کیان تخته بردوختم
نشستم به کنجی چو افتادگان
به آزادی جان آزادگان
هوسهای این نقره زر خرید
بسا کیسه کز نقره و زر درید
چو پیمانه پر گشت و پرتر کنی
به سر درکنی هر چه در سر کنی
همان به که پیش از برانگیختن
شوم دور ازین جای بگریختن
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید به بخت
درین غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گیرم شکار
یکی دیر خارا بدست آورم
در آن دیر تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک
فرو شویم آلودگیهای خاک
بپیچم سر از هر چه پیچیدنی
بسیچم به کار بسیچیدنی
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گیاهی قناعت کنم
به آسانی از رنجها نگذرم
که دشوار میرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آید فراز
کنم بر فرشته در دیو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنید
کفی خاک را زیر خاک افکنید
چو از مرگ بسیار یادآوری
شکیبنده باشی در آن داوری
وگر ناری از تلخی مرگ یاد
به دشواری آن در توانی گشاد
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برین زیست گفتن نشاید که مرد
تو نیز ای جوان از پس پیر خویش
مگردان ازین شیوه تدبیر خویش
که در عالم این چرخ نیرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز
بسا یوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
سعدی : غزلیات
غزل ۳۲۷
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لالهایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسانتر بود کآسیب مویی بر تنش
تا چه روی است آن که حیران ماندهام در وصف او
صبحی از مشرق همیتابد یکی از روزنش
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لالهایست
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسانتر بود کآسیب مویی بر تنش
تا چه روی است آن که حیران ماندهام در وصف او
صبحی از مشرق همیتابد یکی از روزنش
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۴۴
ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ
کز زهد ندیدهام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ
خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ
عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ
ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ
گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ
من خرقه فکندهام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ
سعدی همه روز عشق میباز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر میرود
به مرگ این دو از سر بدر میرود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
که ایمنتر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر میرود
به مرگ این دو از سر بدر میرود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد
که روی از تکبر بر او سر که کرد
مرو از پی هرچه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم بدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
شکم صوفیی را زبون کرد و فرج
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
دو دینار بر هر دوان کرد خرج
یکی گفتش از دوستان در نهفت
چه کردی بدین هر دو دینار؟ گفت
به دیناری از پشت راندم نشاط
به دیگر، شکم را کشیدم سماط
فرومایگی کردم وابلهی
که این همچنان پر نشد وان تهی
غذا گر لطیف است و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری
سر آنگه به بالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگهدار گوی
وز اندازه بیرون، مرو پیش زن
نه دیوانهای تیغ بر خود مزن
به بی رغبتی شهوت انگیختن
به رغبت بود خون خود ریختن
برو اندرونی بدست آر پاک
شکم پر نخواهد شد الا به خاک
سعدی : غزلیات
غزل ۳
ای که انکار کنی عالم درویشان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جانافشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوختهای بیسر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بیسر و بیسامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست
که به شمشیر میسر نشود سلطان را
طلب منصب فانی نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را
آن به در میرود از باغ به دلتنگی و داغ
وین به بازوی فرح میشکند زندان را
دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد
مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را
جان بیگانه ستاند ملکالموت به زجر
زجر حاجت نبود عاشق جانافشان را
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریدهٔ سرگردان را
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را
عاشقی سوختهای بیسر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را
نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بیسر و بیسامان را
پند دلبند تو در گوش من آید هیهات
من که بر درد حریصم چه کنم درمان را
سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جامهٔ عرفان
به درویشی، بزرگی جامهای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلودهای چند
خیال بوده و نابودهای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلودهای چند
خیال بوده و نابودهای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی