عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۰
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همیدانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همیبوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمیآید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت میآمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندهست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همیدانم که فریادم به گوشش میرسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همیبوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق میکوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمیآید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت میآمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نماندهست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۵
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو بردهای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همیجویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمیجویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کردهای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک میگویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره میپویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی
جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی
تو از نبات گرو بردهای به شیرینی
به اتفاق ولیکن نبات خودرویی
هزار جان به ارادت تو را همیجویند
تو سنگدل به لطافت دلی نمیجویی
ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد
بیا و گر همه بد کردهای که نیکویی
تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد
بگوی از آن لب شیرین که نیک میگویی
گلم نباید و سروم به چشم درناید
مرا وصال تو باید که سرو گلبویی
هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی
به دست جهد نشاید گرفت دامن کام
اگر نخواهدت ای نفس خیره میپویی
درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت
به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی
همین که پای نهادی بر آستانه عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی
ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید
هزار سال پس از مرگش ار بینبویی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد
افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را
ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را
کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
از دیده به بالاش فرو بارم گوهر
آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
جان پیشکش او بتوان کرد ولیکن
بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد
پروانهٔ وصل از سر و زر خواهد مرفق
آن شحنهٔ حسن از چه سر و زر نپذیرد
خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را
ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینهٔ من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری
دل کشتهٔ من اینجا به خیال توست زنده
چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری
کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی
به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری
سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری
چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری
به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینهٔ من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری
دل کشتهٔ من اینجا به خیال توست زنده
چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری
کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی
به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری
سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری
چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری
به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟
دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟
دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو
به ما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت
گمان بردم که می جوید دلت وصل مرا، لیکن
مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
اگر دانم که فردا من نخواهم دید دیدارت
سرم را میکنی پر شور و بردل مینهی منت
دلم را میکشی در خون و برجان مینهم بارت
ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
که گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت
گل وصلی به دستم چون نمیآید چه بودیار
کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟
دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟
دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو
به ما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت
گمان بردم که می جوید دلت وصل مرا، لیکن
مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت
هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی
اگر دانم که فردا من نخواهم دید دیدارت
سرم را میکنی پر شور و بردل مینهی منت
دلم را میکشی در خون و برجان مینهم بارت
ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی
که گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت
گل وصلی به دستم چون نمیآید چه بودیار
کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!
گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت
مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت
مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت
ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت
که دل تنگم ز سودای دهان کوچک تنگت
از آن چون مهر زر دایم فرو بستست کار من
که مهر زر نمیورزد دل بیمهر چون سنگت
اگر سالی نمیبینی نشان، هرگز نمیپرسی
کجا پرسی نشان من؟ که هست از نام من ننگت
به حسن غمزه و قامت ببردی دل جهانی را
فغان از قامت چالاک و آه از غمزهٔ شنگت!
گناه هر که در عالم، بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین رنگت
مرا از رنگ و دستان تو بوی آن همی آید
که هم دستان زبون گردد ز دستان و ز نیرنگت
مکن پنهان ز چشم من بیاض روز روی خود
که ما را کرد سودایی سواد زلف شبرنگت
ترا با اوحدی جنگست و ما را فکر آن در دل
که سر در پایت اندازیم،اگر باشد سر جنگت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نمودهای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی به بوی زلف تو از خویش رفتهاند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفتهای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نمودهای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی به بوی زلف تو از خویش رفتهاند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفتهای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
دولت ز در باز آمدی ما را پس از بیدولتی
گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»
میزیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی
از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما در برش زاریکنان مانند کوس نوبتی
دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟
من میتوانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا میکند میترسم از بیحرمتی
شکر به دامن میکشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من میمیرد از بیشربتی
ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی
شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی
گر رخ نمودی ترک ما «بعداللتیا واللتی»
میزیبد او را سلطنت، زیرا که پیش درگهش
هر شب خروش عاشقان باشد چو کوس نوبتی
از سرکشی او چون علم در جنگ با ما روز و شب
ما در برش زاریکنان مانند کوس نوبتی
دادم به زلفش دوش دل، چشمش به ترکی گفت: هی!
او را چو کردی پیشکش، ما را نیاری خدمتی؟
من میتوانم بوسها دزدیدن از لعلش ولی
چشمش چو غوغا میکند میترسم از بیحرمتی
شکر به دامن میکشند از لعل او تردامنان
وانگه دل بیمار من میمیرد از بیشربتی
ای اوحدی، چون طاقت جورش نیاوردی دگر
بر یار هر جایی منه خاطر، که صاحب غیرتی
شهر کسانست این، دگر بر نیکوان عاشق مشو
گردن به مسکینی بنه، مادام کندر غربتی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان میکش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
کجا یادآوری از من؟ که از من بهتری داری
چه محتاجی به آرایش؟ که پیش نقش روی تو
کس از حیرت نمیداند که بر تن زیوری داری
من مسکین سری دارم، فدای مهرتست، ار چه
تو صد چون من به هر جایی و هر جایی سری داری
نشاید پر نظر کردن به رویت، کان سعادت را
مبارک ناظری باید، که نیکو منظری داری
نثار تست سیم اشک من، لیکن کجا باشد؟
بر توسیم را قدری، که خود سیمین بری داری
شکایت کردم از جور تو یاران را و گفتندم:
برو بارش به جان میکش، که نازک دلبری داری
چو فرهاد، اوحدی، دانم که روزی بر سر کویت
ببازد جان شیرین را، که شیرین شکری داری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمیباید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمیباید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۴
در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست