عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۶
آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
تا بخت در رو خفته را، چون بخت سرواستان کنیم
همچون غریبان چمن، بیپا روان گشته به فن
هم بسته پا، هم گام زن، عزم غریبستان کنیم
جانی که رست از خاکدان، نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را، هم منزل ایشان کنیم
ای برگ قوت یافتی، تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان بگو، تا ما درین حبس آن کنیم
ای سرو بر سرور زدی، تا از زمین سر ور زدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم
ای غنچه گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم
آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم
ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟
ای سبزپوشان چون خضر، ای غیبها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پر درو پر مرجان کنیم
بشنو ز گلشن رازها، بیحرف و بیآوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم
آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می آورد الحان تر، جان مست آن الحان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۱
ای ساقی و دستگیر مستان
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
دل را ز وفای مست مستان
ای ساقی تشنگان مخمور
بس تشنه شدند می پرستان
از دست به دست می روان کن
بر دست مگیر مکر و دستان
سررشتهٔ نیستی به ما ده
در حسرت نیست اند، هستان
چون قیصر ما به قیصریهست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که می است، بزم آن جاست
هر جا که وی است، نک گلستان
یک جام برآر همچو خورشید
عالی کن از آن نهال پستان
دیدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبیند و دهستان
منکر ز برای چشم زخمت
همچو سر خر میان بستان
گر در دل او نمینشیند
خوش در دل ما نشسته است آن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
حلقهٔ زلف تو در گوش ای پسر
عالمی افگنده در جوش ای پسر
کیست در عالم که بیند مر ترا
کش بجا ماند دل و هوش ای پسر
هم تویی ماه قدحگیر ای غلام
هم تویی سرو قباپوش ای پسر
سرو در بر دارم و مه در کنار
چون ترا دارم در آغوش ای پسر
بر جفا کاری چه کوشی ای غلام
بر وفاداری همی کوش ای پسر
امشب ای دلبر به دام آویختی
کز برم بگریختی دوش ای پسر
بوسهٔ نوشین همی بخش از عقیق
بادهٔ نوشین همی نوش ای پسر
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میر داد اینجاست خاموش ای پسر
عالمی افگنده در جوش ای پسر
کیست در عالم که بیند مر ترا
کش بجا ماند دل و هوش ای پسر
هم تویی ماه قدحگیر ای غلام
هم تویی سرو قباپوش ای پسر
سرو در بر دارم و مه در کنار
چون ترا دارم در آغوش ای پسر
بر جفا کاری چه کوشی ای غلام
بر وفاداری همی کوش ای پسر
امشب ای دلبر به دام آویختی
کز برم بگریختی دوش ای پسر
بوسهٔ نوشین همی بخش از عقیق
بادهٔ نوشین همی نوش ای پسر
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میر داد اینجاست خاموش ای پسر
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۸
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست
وحشی تو هرگز این همه شادی نداشتی
گویا دروغ های منت باور آمدست
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
هم به نوعی که تواند بکند چارهٔ دردم
پیش ازینم دل دیوانه بده جای گرو بود
این زمان دل به یکی دادم و ترک همه کردم
شرم دارم ز سگان درو سکان محلت
بر سر کوچهٔ او روز و شب از بس که بگردم
آ ستین گر چه به خون ریختنم باز نوردد
تا اجل در نرسد دامن ازو در ننوردم
خاک کوی توام، ای یار و پس از مرگ به زاری
هم به کوی تو برد باد محبت همه گردم
همه عالم به جمالت نگرانند وز غیرت
من آشفته کنون با همه عالم به نبردم
اوحدی را بر خود راه ده، ای فرد به خوبی
تا تفاخر کند اندر همه آفاق که: فردم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طرهاش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
میدرم جامه و از مدعیان میپوشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
میخورم جامی و زهری بگمان مینوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهیکند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده مینوشم و از آتش دل میجوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون میخورم و خاموشم
مطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر میشد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم میکشم و میکوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
ای چشم تو چشمبند مستان
روی تو چراغ بت پرستان
بادام تو نقل میگساران
عناب تو کام تنگدستان
مرجان تو پرده دار لؤلؤ
ریحان تو خادم گلستان
رخسار تو در شکنج گیسو
رخشنده چو شمع در شبستان
سرنامهٔ حسن یا خطست این
عنوان جمال یا رخست آن
ای شمع مریز اشک خونین
گریه چه دهی بیاد مستان
صد جامه دریدهام چو غنچه
بر زمزمهٔ هزار دستان
سرخاب قدح تهمتنانرا
از پای در آورد بدستان
خواجو دهن قرابه بگشای
وز لعل پیاله کام بستان
روی تو چراغ بت پرستان
بادام تو نقل میگساران
عناب تو کام تنگدستان
مرجان تو پرده دار لؤلؤ
ریحان تو خادم گلستان
رخسار تو در شکنج گیسو
رخشنده چو شمع در شبستان
سرنامهٔ حسن یا خطست این
عنوان جمال یا رخست آن
ای شمع مریز اشک خونین
گریه چه دهی بیاد مستان
صد جامه دریدهام چو غنچه
بر زمزمهٔ هزار دستان
سرخاب قدح تهمتنانرا
از پای در آورد بدستان
خواجو دهن قرابه بگشای
وز لعل پیاله کام بستان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت
کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب میآید
که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خونخوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را
نمیدیدم به حال خویش و میدیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی
که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت
که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازهای چندان
که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی
ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را
به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت
کنون ماه تمامی ناتمامی آن چنان یارت
به آب دیده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هربی بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوی شیر از غنچهٔ سیراب میآید
که بود از شیرهٔ جانم غذای چشم خونخوارت
هنوزت دایه میزد شانه بر سنبل که من خود را
نمیدیدم به حال خویش و میدیدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبی
که جیبم پاره بود از دست خوی مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکنی چابک نبود ای بت
که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از یوسف حسنت نبود آوازهای چندان
که با چندین هوس بودم من مفلس خریدارت
کنون کز پای تا سر در لباس عشوه و نازی
ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را
به یک نظاره بر لطف قد و انگیز رفتارت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
به گمانهای غلط رفتم از آن در به عبث
چهرهٔ عصمت او یافت تغییر به دروغ
مشرب عشرت من گشت مکدر به عبث
تیره گشت آینهٔ پاکی آن مه به خلاف
شد سیه روز من سوخته اختر به عبث
بود در قبضهٔ تسخیر من اقلیم وصال
ناکهان باختم آن ملک مسخر به عبث
وصل هر نقد که در دامن امیدم ریخت
من بی صرفه تلف ساختم اکثر به عبث
جامهٔ هجر که بر قامت صبر است دراز
بر قد خویش بریدم من ابتر به عبث
محتشم گر نشد آشفته دماغت ز جنون
به چه دادی ز کف آن زلف معنبر به عبث
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال
آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق
یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت
زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما
ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر
متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما
در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۲
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالههای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بندهام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳۸
ایا نگار صدف سینهٔ گهر دندان
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفتهدار رخ خویش را ز هر دیده
نگاهدار لب خویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان
چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،
لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق درافشان ندیدهای هرگز
بگیر آینه میخند و مینگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو به کامی رسد مگر دندان
چو خضر چشمهٔ حیوان شدهست مورد او
چو از دهان تو کردهست آبخور دندان
همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
به جای خون دهنم پر عسل شود گر من
فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگی است دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او به جان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود
ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک
گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان تو را گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ میسوزد
مرا کز آتش آه است چون شرر دندان
به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
به کلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشق است بیاثر عاقل
ز چاشنی طعام است بیخبر دندان
به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...
عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان
نهفتهدار رخ خویش را ز هر دیده
نگاهدار لب خویش را ز هر دندان
ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک
لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان
چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند
ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،
لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده
دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان
اگر تو برق درافشان ندیدهای هرگز
بگیر آینه میخند و مینگر دندان
ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست
که از لب تو به کامی رسد مگر دندان
چو خضر چشمهٔ حیوان شدهست مورد او
چو از دهان تو کردهست آبخور دندان
همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد
غم تو در دل من همچو کرم در دندان
شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان
به جای خون دهنم پر عسل شود گر من
فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان
ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل
سگی است دوخته بر آستان در دندان
دلم که منفعت او به جان خلق رسد
درو نهاد غمت از پی ضرر دندان
چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود
ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان
چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک
گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان
دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده
که هست درج دهان تو را گهر دندان
بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد
لب افق چو بدید از شعاع خور دندان
ز سوز عشق تو لب چون چراغ میسوزد
مرا کز آتش آه است چون شرر دندان
به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا
به کلبتین رود از جای خود بدر دندان
ز ذوق عالم عشق است بیاثر عاقل
ز چاشنی طعام است بیخبر دندان
به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست
چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
سنبل گل پوش را بر سمن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای
وین همه آشوب را بهر من آوردهای
سرو چمان را به ناز سوی چمن بردهای
قامت شمشاد را در شکن آوردهای
نرگس مخمور را جام به کف دادهای
غنچهٔ خاموش را در سخن آوردهای
حقهٔ یاقوت را قوت روان کردهای
چشمهٔ جان بخش را در دهن آوردهای
در گران مایه را از عدن آرد سپهر
تو ز دهان درج در در عدن آوردهای
قافلهٔ مشک را از ختن آرد نسیم
تو ز خط انبار مشک در ختن آوردهای
عیسی دلها تویی کز نفس جان فزا
مردهٔ صدساله را جان به تن آوردهای
یوسف دل در فتاد از کف مردم به چاه
تا تو چه سرنگون زان ذقن آوردهای
جیب فروغی درید تا تو به گلزار حسن
پیرهن از برگ گل بر بدن آوردهای