عبارات مورد جستجو در ۱۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰ - بخفت خفته و دولت بیدار
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آن که می خواست به رویم در دولت بگشاید
با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آن که می خواست غبار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر می رود از آتش هجران تو دودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه ی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده
شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۳
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۸
پیرانه سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال سایه دولت به من رسید
فردی نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید
پیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسید
شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید
زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید
صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد
این فیضها ز گوشه عزلت به من رسید
چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد وداغ محبت به من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید
هر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید
این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
وقت زوال سایه دولت به من رسید
فردی نمانده بود ز مجموعه حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید
پیمانه ام ز رعشه پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد
درد شرابخانه قسمت به من رسید
شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید
زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید
صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد
این فیضها ز گوشه عزلت به من رسید
چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد وداغ محبت به من رسید
از زهر سبز شد پروبالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید
هر نشأه ای که در جگرخم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چونوبت به من رسید
این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا دست می دهد می و معشوق می پرست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
هر کجا حرف لب آن یار جانی میرود
رنگ از روی شراب ارغوانی میرود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی میرود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی میرود
عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی میرود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی میرود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی میرود
غافلی فیّاض سخت از بیوفاییهای عمر
خفتهای و روزگارت در امانی میرود
رنگ از روی شراب ارغوانی میرود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی میرود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی میرود
عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی میرود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی میرود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی میرود
غافلی فیّاض سخت از بیوفاییهای عمر
خفتهای و روزگارت در امانی میرود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم