عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
طوق جنون سلسله شد، باز مکن سلسله را
لابه‌گری می‌کنمت، راه تو زن قافله را
مست و خوش و شاد توام حاملۀ داد توام
حامله گر بار نهد، جرم منه حامله را
هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر؟
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را؟
می‌کشد آن شه رقمی، دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی، خواجه رها کن گله را
آنچه کند شاه جفا، آبله دان بر کف شه
آن که بیابد کف شه، بوسه دهد آبله را
همچو کتابی‌ست جهان، جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن، فهم کن این مسئله را
شاد همی‌باش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلۀ زنگله را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست
بزن دستی، بگو، کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست
چو یار ما در این عالم که باشد؟
چنین عیدی به صد دوران که دیدست؟
زمین و آسمان‌ها پرشکر شد
به هر سویی شکرها بردمیدست
رسید آن بانگ موج گوهرافشان
جهان پرموج و دریا ناپدیدست
محمد باز از معراج آمد
ز چارم چرخ عیسی دررسیدست
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست
میی کز جام جان نبود پلیدست
زهی مجلس که ساقی بخت باشد
حریفانش جنید و بایزیدست
خماری داشتم من در ارادت
ندانستم که حق ما را مریدست
کنون من خفتم و پاها کشیدم
چو دانستم که بختم می‌کشیدست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سودایی‌ست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
ایمان بر کفر تو ای شاه چه کس باشد؟
سیمرغ فلک پیما پیش تو مگس باشد
آب حیوان ایمان خاک سیهی کفران
بر آتش تو هر دو مانندهٔ خس باشد
جان را صفت ایمان شد وین جان به نفس جان شد
دل غرقهٔ عمان شد چه جای نفس باشد؟
شب کفر و چراغٰ ایمان خورشید چو شد رخشان
با کفر بگفت ایمان رفتیم که بس باشد
ایمان فرسی دین را مر نفس چو فرزین را
وان شاه نوآیین را چه جای فرس باشد؟
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
شمس الحق تبریزی رانی تو چنان بالا
تا جز من پابرجا خود دست مرس باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
هر چند که بلبلان گزینند
مرغان دگر خمش نشینند
خود گیر که خرمنی ندارند
نز خرمن فقر دانه چینند؟
از حلقه برون نه‌ایم ما نیز
هر چند که آن شهان نگینند
گر ولولهٔ مرا نخواهند
از بهر چه کارم آفرینند
شیرین و ترش مراد شاه است
دو دیگ نهاده بهر اینند
بایست بود ترش به مطبخ
چون مخموران بدان رهینند
هر حالت ما غذای قومی‌ست
زین اغذیه غیبیان سمینند
مرغان ضمیر از آسمانند
روزی دو سه بستهٔ زمینند
زانشان ز فلک گسیل کردند
هر چند ستارگان دینند
تا قدر وصال حق بدانند
تا درد فراق حق ببینند
بر خاک قراضه گر بریزند
آن را نهلند و برگزینند
شمس تبریز کم سخن بود
شاهان همه صابر و امینند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
دی بر سرم تاج زری بنهاده است آن دلبرم
چندانک سیلی می‌زنی، آن می‌نیفتد از سرم
شاه کله دوز ابد، بر فرق من از فرق خود
شب پوش عشق خود نهد، پاینده باشد لاجرم
ورسر نماند با کله، من سر شوم جمله چو مه
زیرا که بی‌حقه و صدف، رخشان تر آید گوهرم
اینک سر و گرز گران، می‌زن برای امتحان
وربشکند این استخوان، از عقل و جان مغزین ترم
آن جوز بی‌مغزی بود، کو پوست بگزیده بود
او ذوق کی دیده بود از لوزی پیغامبرم؟
لوزینهٔ پر جوز او، پر شکر و پر لوز او
شیرین کند حلق و لبم، نوری نهد در منظرم
چون مغز یابی ای پسر، از پوست برداری نظر
در کوی عیسی آمدی، دیگر نگویی کو خرم؟
ای جان من تا کی گله؟ یک خر تو کم گیر از گله
در زفتی فارس نگر، نی بارگیر لاغرم
زفتی عاشق را بدان از زفتی معشوق او
زیرا که کبر عاشقان، خیزد زالله اکبرم
ای دردهای آه گو، اه اه مگو، الله گو
از چه مگو، از جاه گو، ای یوسف جان پرورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
اگر به عقل و کفایت پی جنون باشم
میان حلقهٔ عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سلیمان، زبان من آصف
چرا ببستهٔ هر دارو و فسون باشم
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبه
مقیم کعبه شوم، کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم؟
به دست گیرم آن ذوالفقار پرخون را
شهید عشقم و اندر میان خون باشم
درین بساط منم عندلیب الرحمان
مجوی حد و کنارم، ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبریزی
ز روح قدس، ز کروبیان فزون باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌‌ها به تجلی چو ماه، مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌یی ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی، نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهرهٔ حوران
وگر چو زر ز فراقی، کجاست داغ فراق؟
چنین فسرده بود سکه‌های ‌مهجوران
چو نیست عشق تو را، بندگی بجا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدان که عشق خدا خاتم سلیمانی ست
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشه‌‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد، تا وارهی ز کافوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۹
ای تو پناه همه روز محن
بازسپردم به تو من خویشتن
قلزم مهری که کناریش نیست
قطرهٔ آن الفت مرد است و زن
شیر دهد شیر به اطفال خویش
شاه بگوید به گدا کیمسن
بلکه شود آتش دایه‌ی خلیل
سرمهٔ یعقوب شود پیرهن
نور بد و شد بصر از آفتاب
آب بنوشد ز ثری یاسمن
بلکه کشد از بت سنگین غذا
با همه کفرش به عبادت شمن
قهر کند دایگی از لطف تو
زهر دهد دایه چو آری تو فن
گردد ابریشم بر کرم گور
حله شود بر تن مؤمن کفن
بس کن ازین شرح و خمش کن که تا
بلبل جان خطبه کند بر فنن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
ایا گم گشتگان راه و بی‌راه
شما را باز می‌خواند شهنشاه
همی‌گوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان، به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید، پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد، بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بسته‌‌ست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مقناطیس آید آخرآهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایه ای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده، گر چه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش می‌تنیدم، همچو جولاه
خمش کن تا که قلما شیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
تو استظهار آن داری که رو از ما بگردانی
ولی چون کعبه برپرد، کجا ماند مسلمانی؟
تو سلطانی و جانداری، تو هم آنی و آن داری
مشوران مرغ جان‌ها را، که ایشان را سلیمانی
فلک ایمن زهر غوغا، زمین پر غارت و یغما
ولیکن از فلک دارد زمین جمع و پریشانی
زمین مانند تن آمد، فلک چون عقل و جان آمد
تن ارفربه وگر لاغر، زجان باشد، همی‌دانی
چو تن را عقل بگذارد، پریشانی کند این تن
بگوید تن که معذورم، تو رفتی که نگهبانی
عنایت‌های تو جان را، چو عقل عقل ما آمد
چو تو از عقل برگردی، چه دارد عقل، عقلانی؟
شود یوسف یکی گرگی، شود موسی چو فرعونی
چو بیرون شد رکاب تو، سرآخر گشت پالانی
چو ما دستیم و تو کانی، بیاور هرچه می‌آری
چو ما خاکیم و تو آبی، برویان هرچه رویانی
تو جویایی و ناجویا، چو مقناطیس ای مولا
تو گویایی و ناگویا، چو اصطرلاب و میزانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۹
بی‌گهان شد، بهر رفتن سوی روزن ننگری
آتشی اندرزنی، از سوی مه، در مشتری
منگر آخر سوی روزن، سوی روی من نگر
تا ز روی من به روزن‌‌های غیبی بنگری
روی زرینم به هر سو شش جهت را لعل کرد
تا ز لعل تو بیاموزید رویم زرگری
شش جهت گوسالهٔ زرین و بانگش بانگ زر
گاوکان بر بانگ زر، مستان سحر سامری
شیرگیرا گاو و گوساله به بانگ زر سپار
چون که شیر و شیرگیر جام صرف احمری
دشمن اسلام، زلف کافرت، ما را بگفت
دور شو گر مؤمنی و، پیشم آ گر کافری
گفتمش این لاف‌ها از شمس تبریزی ستت؟
گفت آری و برون آورد مهر دلبری
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست
وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟
بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی، می‌کنی الواح را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبح‌دم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روح‌های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جان‌ها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۸ - در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها
گفت پیغامبر که نفحت‌های حق
اندرین ایام می‌آرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هرکه را می‌خواست جان بخشید و رفت
نفحۀ دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجه‌تاش
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
تازگی و جنبش طوبی‌ست این
همچو جنبش‌های خلقان نیست این
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره‌هاشان آب گردد در زمان
خود ز بیم این دم بی‌منتها
باز خوان فأبین ان یحملنها
ورنه خود اشفقن منها چون بدی؟
گرنه از بیمش دل که خون شدی؟
دوش دیگر لون این می‌داد دست
لقمۀ چندی درآمد ره ببست
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمان است، ای لقمه برو
از هوای لقمه‌یی این خارخار
از کف لقمان همی‌جویید خار
در کف او خار و سایه‌ش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
خار دان آن را که خرما دیده‌یی
زان که بس‌نان کور و بس نادیده‌یی
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خستۀ خاری چراست؟
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی‌زادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش ازان کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو می‌نگنجد در جهان
در سر خاری همی‌گردد نهان
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
این حمیرا لفظ تأنیث است و جان
نام تأنیثش نهند این تازیان
لیک از تأنیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
از مؤنث وز مذکر برتر است
این نی آن جان است، کز خشک و تر است
این نه آن جان است کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین، گاهی چنان
خوش کننده‌ست و خوش و عین خوشی
بی‌خوشی نبود خوشی ای مرتشی
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
چون شکر گردی ز تأثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا؟
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب ‌سر بود
زیرک و داناست، اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنی‌ست
او به قول و فعل یار ما بود
چون به حکم حال آیی، لا بود
لا بود، چون او نشد از هست نیست
چون که طوعا لا نشد کرها بسی‌ست
جان کمال است و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کندر دمیدم در دلت
زان دمی کآدم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بی‌هوش گشت
مصطفی بی‌خویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
سر از آن خواب مبارک برنداشت
تا نماز صبح دم آمد به چاشت
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خوانده‌ام، عیبی مگیر
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یک دمی
لیک می‌گوید بگو، هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب؟
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
کفر هم نسبت به خالق حکمت است
چون به ما نسبت کنی، کفر آفت است
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زان که آن هر دو چو جسم و جان خوشند
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی‌نشان
جان دشمن‌دارشان جسم است صرف
چون زیاد از نرد، او اسم است صرف
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
آن نمک کز وی محمد املح است
زان حدیث بانمک او افصح است
این نمک باقی‌ست از میراث او
با تو‌اند آن وارثان او، بجو
پیش تو شسته، تو را خود پیش کو؟
پیش هستت، جان پیش‌اندیش کو؟
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بستۀ جسمی و محرومی ز جان
زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است
بی‌جهت‌ها ذات جان روشن است
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوته‌نظر
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس؟
روز باران است، می‌رو تا به شب
نه ازین باران، از آن باران رب
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیش‌قدم‌تر باشی
گفت پیغامبر علی را کی علی
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی‌طواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کرده‌ست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهان‌ستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی‌نفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زنده‌ش کند
زنده چه بود؟ جان پاینده‌ش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک به‌اند
غایبان را چون نواله می‌دهند
پیش مهمان تا چه نعمت‌ها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازک‌دل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بی‌صیقل آیینه شوی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاش‌تر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
ره‌روان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی زآفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه می‌گوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم، تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و می‌خور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بی‌واسطه
حق کند، چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندار، زید کو؟
تا دهم پندش که رسوایی مجو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
پادشاهی بنده‌‌یی را از کرم
برگزیده بود بر جمله‌ی حشم
جامگی او وظیفه‌ی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده هم‌پیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بده‌ست
بگذر از این‌ها که نو حادث شده‌ست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشت‌های اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیله‌ها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلت‌های کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی می‌نهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته‌ی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانی‌ست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشته‌ست
آخر آن روید که اول کاشته‌ست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سخت‌تر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایده‌ی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایده‌هاست
پس جهان بی‌فایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بی‌فایده‌ست
از جهت‌های دگر پر عایده‌ست
فایده‌ی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایده‌ست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضی‌ست
پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بی‌گلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی می‌خورد
دل ز هر علمی صفایی می‌برد
صورت هر آدمی چون کاسه‌یی‌ست
چشم از معنی او حساسه‌یی‌ست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با باران‌ها
میوه‌ها و سبزه و ریحان‌ها
وز قران سبزه‌ها با آدمی
دلخوشی و بی‌غمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
می‌بزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگ‌ها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی می‌رسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزه‌ی خدوک
گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک
چون نمی‌آیند این‌جا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرق‌ها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بی‌فییم
باز گرد شمس می‌گردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سبب‌ها مطلع
هم ازو حبل سبب‌ها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستی‌ها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردش‌ها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر می‌گوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست این‌جا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه‌ گردانی‌ست ای نیزه که تو
راست می‌گردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بی‌ناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمت‌کش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو می‌آرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان می‌کنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که می‌رنجد ز بود آفتاب
اینت درد بی‌دوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گم‌کرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر می‌زنند
پر و بال نازنینش می‌کنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود این‌جا، می‌روم
سوی شاهنشاه راجع می‌شوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، می‌روم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت می‌کند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانه‌های ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
می‌نماید سیری این حیلت‌پرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه می‌زند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه می‌گوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهی‌ست
مرغک لاغر چه درخورد شهی‌ست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاری‌گری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی می‌پرم
پرده‌های آسمان‌ها می‌درم
روشنی عقل‌ها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد که‌بود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بی‌نوا
مالک ملکم، نیم من طبل‌خوار
طبل بازم می‌زند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمده‌ست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانی‌های او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردن‌کشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلق‌ها نه بی‌کیف است و چون؟
عقل‌ها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخن‌ها خود به معنی یا ربی‌ست
حرف‌ها دام دم شیرین ‌لبی‌ست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب می‌رسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود
گفتشان در خواب کی اولاد من
نیست ممکن ظاهر این را دم زدن
فاش و مطلق گفتنم دستور نیست
لیک راز از پیش چشمم دور نیست
لیک بنمایم نشانی با شما
تا شود پیدا شما را این خفا
نور چشمانم چو آن جا گه روید
از مقام خفتنش آگه شوید
آن زمان که خفته باشد آن حکیم
آن عصا را قصد کن بگذار بیم
گر بدزدی و توانی ساحر است
چارهٔ ساحر بر تو حاضر است
ور نتانی هان و هان آن ایزدی‌ست
او رسول ذوالجلال و مهتدی‌ست
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آن گاه حرب؟
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسبد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چون که چوپان خفت گرگ ایمن شود
چون که خفت آن جهد او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آن جا امید و ره کجاست؟
جادوی که حق کند حق است و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطع است
گر بمیرد نیز حقش رافع است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۴ - یک درخت شدن آن هفت درخت
گفت راندم پیش تر من نیک بخت
باز شد آن هفت جمله یک درخت
هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی
من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی
بعد ازان دیدم درختان در نماز
صف کشیده چون جماعت کرده ساز
یک درخت از پیش مانند امام
دیگران اندر پس او در قیام
آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم می‌نمود
یاد کردم قول حق را آن زمان
گفت النجم و شجر را یسجدان
این درختان را نه زانو نه میان
این چه ترتیب نماز است آن چنان؟
آمد الهام خدا کی با فروز
می‌عجب داری ز کار ما هنوز؟