عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
مستی سلامت میکند پنهان پیامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
آن کو دلش را بردهیی جان هم غلامت میکند
ای نیست کرده هست را بشنو سلام مست را
مستی که هر دو دست را پابند دامت میکند
ای آسمان عاشقان ای جان جان عاشقان
حسنت میان عاشقان نک دوست کامت میکند
ای چاشنی هر لبی ای قبلهٔ هر مذهبی
مه پاسبانی هر شبی بر گرد بامت میکند
آن کو ز خاک ابدان کند مر دود را کیوان کند
ای خاک تن وی دود دل بنگر کدامت میکند
یک لحظهات پر میدهد یک لحظه لنگر میدهد
یک لحظه صبحت میکند یک لحظه شامت میکند
یک لحظه میلرزاندت یک لحظه میخنداندت
یک لحظه مستت میکند یک لحظه جامت میکند
چون مهرهیی در دست او گه باده و گه مست او
این مهرهات را بشکند والله تمامت میکند
گه آن بود گه این بود پایان تو تمکین بود
لیکن بدین تلوینها مقبول و رامت میکند
تو نوح بودی مدتی بودت قدم در شدتی
مانندهٔ کشتی کنون بیپا و گامت میکند
خامش کن و حیران نشین حیران حیرت آفرین
پخته سخن مردی ولی گفتار خامت میکند
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۸
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی
نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست میپنداشتی
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی
همچنانت ناخن رنگین گواهی میدهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنهای بر ناظرم بگماشتی
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
هر دم از شاخ زبانم میوهای تر میرسد
بوستانها رست از آن تخمم که در دل کاشتی
سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد
تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل
شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرا
می توان کرد به تسلیم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نیست مرا
چون سپر، موجه شمشیر به هم پیوسته است
در مصافی که به جز سینه سپر نیست مرا
از قبول نظر عشق شود عیب هنر
ورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
هیچ دربار به جز برگ سفر نیست مرا
چه حضورست که در پرده غم صائب نیست؟
با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل
شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه من؟
کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرا
می توان کرد به تسلیم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نیست مرا
چون سپر، موجه شمشیر به هم پیوسته است
در مصافی که به جز سینه سپر نیست مرا
از قبول نظر عشق شود عیب هنر
ورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
هیچ دربار به جز برگ سفر نیست مرا
چه حضورست که در پرده غم صائب نیست؟
با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴۴
گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۰۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمیباشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبتدیده را یارای خودداری نمیباشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمیباشد
چه مست غفلتی؟ یکچند ترک بادهنوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمیباشد
ز دستاندازِ بیانداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمیباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مه من چند یار ارجمندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن
بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری
چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن
ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی
وگرنه خود بدل سختی چو سندان می توان بودن
شرابی گر نمی بخشی بگفت تلخ خرسندم
نه هر وقتی حریف آبدندان می توان بودن
پسند خاطر خوبی نگشتم گرچه جان دادم
عجب گر با چنین مشکل پسندان می توان بودن
چه جای عقل و صبر و هوش اگر اینست رعنایی
فدای راه این بالا بلندان می توان بودن
مصاحب نیستی بگذر فغانی از می و مجلس
برون در طفیل تیغ بندان می توان بودن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بی تو نه با غم خوش و نی خانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
عمریست تا به درد محبت فسانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
چون سایه ز آفتاب طرب بر کرانهایم
چون زلف بس که مست پریشانی خودیم
در بند یک خرام نسیم بهانهایم
بر مصر دام و شهر قفس کم گذشتهایم
ما مرغ روستایی این آشیانهایم
بوسیم دست و پای چه دشمن چه دوست را
در دیر و کعبه هم در و هم آستانهایم
با ناقصان خوشیم که منت نمینهند
بر هیچ کس که کامل این کارخانهایم
چون از هجوم شوق صد آغوش گشتهایم
گرنه به دست شاهد اندوه شانهایم
بیکار نیستیم فصیحی درین دیار
محنت ستان و نالهفروش زمانهایم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱