زلف دلبر را اسیرانش پریشان گفته اند
با پریشانی ولیکن عنبرافشان گفته اند
لعل جان بخش لبش را کشتگان عشق یار
مُحیی ِ عیسی ابن مریم ها کماکان گفته اند
نطق یزدان را تویی رطب اللّسان در هر زمان
نطق پاکت را به مصحف، نورِ تبیان گفته اند
شهریاران گرچه فاخر گشته اند از مُلک عشق
خاک کویت را غلامان تاج شاهان گفته اند
صد چو منصور از تو آموزد سرافشانیّ ِ عشق
راز عشقت را به عالم سربداران گفته اند
درد عالم گر دل دنیا برنجاند به جور
آن لبت را چون مفرّح سِحرِ درمان گفته اند
بی می و میخانه، عشاقت خمارآلوده اند
زان دو چشمت ساتکین مِی پرستان گفته اند
از فراقت دیده ها باران خون جاری کنند
الله الله چشم یاران را چو طوفان گفته اند
قلب عشاق و صفوف بیقراران را به حکم
از یسار و از یمین آماج مژگان گفته اند
یوسف عشقی که در بازار زیباسیرتان
صد چو یوسف را به پایت نقد ارزان گفته اند
نعمت ملک زمین یک قرص نان از سفره ات
اهل امکان را به خوانت خیل مهمان گفته اند
مهر خود را برمتاب از دیدهء بی تاب ما
زانکه رویت در مثل خورشید تابان گفته اند
باغ رضوان آن زمان کز نفخه ات آمد پدید
عارضت را زینت باغ و گلستان گفته اند
تیرگی را از جمالت ماه انور دیده اند
وز فروغت عالمی هور فروزان گفته اند
مردی و رسم مروّت را نشان جز اسم نیست
گوئیا این مردمان را عبد دیوان گفته اند
گر پدید آید میان مردمان یک مرد شب
روزها از دیده گان او را گریزان گفته اند
آن مشیّد برج انصاف و عدالت را کنون
همچو ایوان مداین سست بنیان گفته اند
نامسلمانی کند این کافر یزدان ستیز
ایعجب آن گبرکان او را مسلمان گفته اند
این رمه از دست این گرگان رها کن از کرم
چون ترا مردان حق موسای دوران گفته اند
گوهری چون تو ندارد تاج و تخت لامکان
گوهرت را چون #غریبِ شاه امکان گفته اند
#در_شهادت_امام_حسن_عسکری_و_امامت_امام_زمان_علیهما_السلام
تیر الم کرده به دل نشتری
موسم ماتم شده بر عسکری
جنّ و بشر از غم او نوحهگر
سینهدران گشته و کوبد به سر
گرد الم بر دل قائم نشست
لعل عیون بر رخ گلگون ببست
پور رشیدش شده صاحب عزا
گوید ایوای از این ماجرا
کاش جهان جمله هبا آمدی
این محنت بر دل ما نآمدی
بعد تو دنیای دنی چاه من
از دلِ چَهْ رفته به مَه آه من
هرچه محن بر دل نازت نشست
شیشهء جان سنگ عدویت شکست
خواست عدو حجّت حق بر زمین
پا نگذارد وَ نگردد مکین
لیک خداوند کند مایَشا
کرد ترا فارغ از این ابتلا
جای تو اینک منم آن خوشخلف
هین منم آن وعدهء قول سلف
تا که جهان بوده و باشد چنین
مرد خدایست به روی زمین
آنچه در این دایرهء اخضر است
آل خدا بر خطِ آن محور است
نقطهء پرگار نباشد اگر
صفحهء کُنْ دایره باشد مگر؟
هین منم آن نقطهگهِ بی خلل
هین منم آن منجی نسل ملل
هر که ز من روی بتابد ز کبر
کلک قضا میکِشَدش خطّ ِ حبر
آنکه بخواهد که بیابد مرا
بر ره من خیمه زند مطلقا
نور چو خواهی که بگیری ز مهر
رُو به سُوی نور و ضیایش به مهر
باذن خدا شمس خدایم به خلق
کامده چون مهر، ضیایم به خلق
گر برود مهر پسِ میغها
از پس ِ هر میغ رساند ضیا
چهر مرا خلق نبیند به چشم
زانکه بیارد به یقین چشم، خشم
نور مرا نور دلان دیدهاند
کان همه محرم شده بر دیدهاند
وانکه دلش تیره چو چاه ظُلَم
از چه دوان دیدهء او از پِیَم؟
(دیو چو بیرون رود) از جسم و جان
روح و مَلَک جای کند آن مکان
تا نشود طاهرِ تن هیچ کس
گفت خدا خطّ ِ مرا لایَمَس
خطّ ِ خدا آمده ظاهر، کتاب
باطن آن سینهء ما مُستَطاب
پس بنگر خواهد اگر آن وضو
دیدن ما لازمه دان نور و ضو
نور دلم بر همه یاران رسد
بر همه یاران و به عدوان رسد
لیک از آن نور که بر یار رفت
در کنفم سایهگهِ غار رفت
نور که بر خیمهء عدوان رسد
در کنف رحمت رحمان رسد
آنکه شده سایهء غارم مقیم
جیره خوری کرده ز نور رحیم
چون تو شوی نور رحیمیطلب
همّت خود همّت ما را طلب
همت خود را بطلب ای فتی'
بهرهء تو نیست بجز ماسَعی'
لیک اگر مهر نگیرد ز مهر
دست ترا، کی برسی کانِ مهر
چشمهء خورشید که شد ذرّهدوست
ذرّهء عالم همه در ظلّ ِ اوست
مهر چو تابد ز سما بر زمین
از اثرش سنگ شود چون برین
عمریست که از هجر رخت دل نگرانم
تا خاک لحد نیز بر این عشق بمانم
چندان به نوا می زنم این ساز دلم را
تا گوش جهان کر کنم از آه و فغانم
تا موی گره گیر تو زد حلقه به رویت
مفتون رخت گشتم و مجنون زمانم
دیوانهء رویت نهراسد ز رقیبان
گر جان برود نیست غمم، باخته جانم
دل، جان و جهان را چه کند باغ چه جوید
چون جان و جهانش تویی ای رشک جنانم
کافرصفتی می کنی ای شب پرهء خصم
ور نی به دلت نور دهد شمس عیانم
از فرقت او کاخ امل سست نهاد است
یارب به سراپردهء وصلش برسانم
بس گنج برند اهل جهان از لب لعلت
گر حکمت حق فاش کند گنج نهانم
مُهری بزن از وصل به طومار #غریبُ
من مفلس ناچیزم و تو شاه جهانم
یار اگر چشمی به این سائل کند
فدیه اش این جان ناقابل کند
دانهء عشقش به جان بنهفته ایم
کِشته ای جز این چه را حاصل کند
عالمی را سوی خود صحرا کشد
یار ما چون پای در محمِل کند
داغ عشقش آنزمان از دل رود
کاین وجودم در عدم منزل کند
آنکه غیر از عشق رویش نرد باخت
گنج عمرش را یقین عاطل کند
تا نهان از دیدگان گردید یار
اشک ما را در عیان وابل کند
فتنهء چشمان هاروتی تو
فنّ سِحر سامری باطل کند
چاه شهرآشوبت ای ماروت جان
روی گیتی را همه بابل کند
از خدا خواهم به صد سوز و نیاز
دست ما بر دامنش واصل کند
سر ز سجده برندارم روز و شب
گر مرا الطاف خود شامل کند
درد و غم از حد فزون شد باک نیست
با نگاهی یک شبی زایل کند
هفت اقلیم سعادت طی کنم
ظلّ دولت گر به من مایل کند
خون ما ریزد نگار خون پرست
اینچنین ظلمی کجا قاتل کند
گرچه قابل گشته ام از کار خویش
لیک عشقم پاک وش هابل کند
با همه بی توشه گی و مفلسی
فضل حق ما را بدو نائل کند
حاش لله لعل یار و ترک مِی
گر چنین کاری کند عاقل کند
نشئهء مِی تا ابد یار منست
لطف مِی نطقم چنین قائل کند
گوهر شعرش ز شه بگرفته است
این دلم کی مدح ناقابل کند
نور مهرت وامگیر از جان ما
ای جمالت چشمهء تابان ما
از فراقت جوی خون جاری کند
روز و شب این چشم خون افشان ما
کان غم را ما بکندیم از مژه
حاصل آمد گوهر غلطان ما
زهر هجرت می چشد چون انگبین
کام دلخون دل نالان ما
روز اول قرعهء عشقت زدیم
تا چه باشد بعد از آن پایان ما
تا رسم روزی به وصل آباد تو
وادی هجر و دل حیران ما
سوختی چون کورهء آتشفشان
از تمنای لبانت جان ما
مشعل خورشید با آن آب و تاب
شعله ای شد زآتش سوزان ما
مطرب دل نغمهء عشقت نواخت
شد جهان پرنغمه از دستان ما
زندهء جاوید مِی نوشِ لبت
ای دو لعلت چشمهء حیوان ما
جرعه ای نوشان ز لعلت تا کنی
مست جاوید این دل عطشان ما
سروِ قد را سنبل افشان روی خد
ای سراپای تنت بستان ما
وانزمان بگذار تا چیند گلی
از بهاران رخت چشمان ما
شاهد عشقم به رویت ای صنم
این دل دیوانه و هذیان ما
گر الف ب ت ز عشق آموزیم
دلنشان گردد ز تو دیوان ما
مُهر مِهرت را بزن بر چامه ام
من #غریبُ چون تویی سلطان ما
#عرض_ارادت_به_محضر
#حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام
ما مریدان امام اکبریم
ما غلامان مرام اکبریم
رُو سخن با ما ز میخانه مگو
ما همه سرمست جام اکبریم
گرچه مرغ زیرکیم از لطف دوست،
ای عجب پابست دام اکبریم
ما صبوحی از مِی وحدت زدیم
مست جامِ لعلْ فام اکبریم
لیلیِ لیلا بُوَد لیلای ما
ما جنونِ زلف ِ شام اکبریم
گر جهان همچون عروسان دلرباست
ما غلام کوی مام اکبریم
تخت و تاج این جهان زانِ شما
ما غبار زیر گام اکبریم
دعوی حرمت کجا و ما کجا
محترم از احترام اکبریم
پادشاهیّ ِ جهان از آنِ ماست
الله الله ما غلام اکبریم
واَعتصم فرمود یزدان حبل خویش
معتصم از اعتصام اکبریم
گر جهان صدها بلا بارد به خشم
ما مقاوم از قِوام اکبریم
روز و شب اندر منام و یقظه ها
مُحرِم بیت الحرام اکبریم
بی کلاه و بی کمر بی تخت و تاج
محتشم از احتشام اکبریم
ننگ بادا نام اگر جوییم ما
مفتخر از فخرِ نام اکبریم
گر جهان ریزد بهم از بیخ و بن
منتظَم از انتظام اکبریم
انتظار از حد گذشت ای منتظَر
منتظِر بر انتقام اکبریم
ذوالفقار جانشکارت گر کشی
ما چو تیغی در نیام اکبریم
ای #غریبت فخر شاهان جهان
بندگان ذُو انتقام اکبریم
گرچه خاک و مملکت بر باد رفت
ورچه تا اوج فلک فریاد رفت
گرچه نمرودان بسی بتخانه ساخت
گرچه فرعون زمان بر ما بتاخت
دست حق لیکن فراز دست هاست
فوق ایدیهم گواه حرف ماست
دست حق چون تیغ کین گیرد به دست
با جلالش همچو خاکی اوج و پست
مهدیا ای نام تو آرام جان
مظهری از روی تو باغ جنان
نام تو اكسير جان های مِسین
یاد تو شادی دل های حزین
این جهان باغ و وجودت نوبهار
از نسیمت جان ما زنده بدار
خون جاری در رگ هستی تویی
عاشقان را مایهء مستی تویی
ای قرار عاشقان بیقرار
ابر لطفی، رَشحه ای بر ما ببار
من کمین ذره تو یارا آفتاب
آفتابا رو ز ذره برمتاب
قلب ما را از غمت آکنده کن
مهر دنیا را ز دل برکنده کن
باغ دل را زیوری ای گلعذار
غیر مهرت در دلم مهری نکار
گنج عشقت در دل ویرانه کن
جان ما بر شمع خود پروانه کن
تا که اندر پرده غیبت کرده ای
عالمی را غرق حیرت کرده ای
لطف حق می خواهدت باقی کند
تا بر اهل دل تو را ساقی کند
ای شجاعت را حقیقت یا علی المرتضا
وی صلابت را نهایت یا علی المرتضا
آن توئی کز قهر او لرزد همه کوه و جبل
وآن تویی کز سطوتش شیران همه باشد بدل
با یدت قدرت نمائی کرده حق عزَّ و جل
ای خدا را دست قدرت یا علی المرتضا
هر صفت را سَنبُلی باشد میان مردمان
مرد جنگی را بخواند مردمان پیل دمان
در شجاعت، ذات حق را ای صفت، شیر ژیان
از تو هیبت، غرق هیبت یاعلی المرتضا
جوشن بی پشت پوشیدی به هر جنگ و نبرد
پهلوانان را رخ از هیبت نمودی زردِ زرد
هر یلی آمد به میدان، تیغ تو دو نیم کرد
ای چه صولت وین چه سَطوَت یا علی المرتضا
جز تو یک سردار جنگی در تمام روزگار
فاتح میدان نیامد بی شکستِ کارزار
جوشن فتح المبین زیبد، ترا اندر کنار
چون توئی فرّ ِ شجاعت یاعلی المرتضا
باذن یزدان زد ندا جِبْریل؛ کای مردان کار
لافتی الّا علی لا سیف الّا ذوالفقار
لا فتا لاسیفْ را معنا تویی ای شهسوار
چون تویی عین فُتُوَّت یا علی المرتضا
خصم تو قادر نبودی بر نبرد روبرو
دشمنان را راه چاره بسته شد از چار سو
راه قتلت را فرا آموخت از شیطان، عدو
تا زد آن ضربت به غفلت یا علی المرتضا
هر شهنشه را وزیری باشد او را همطراز
در امور مملکت وی را کند همباز و راز
مملکت، دین حق است و شه رسول پاکباز
تو وزیر آن ولایت یا علی المرتضا
گر وزیر بی نظیر احمدی از کردگار
خود، شهنشاه ولایی ای شه والاتبار
امرِ حق را هر نبی از تو بیابد اقتدار
ای بنازم اقتدارت یا علی المرتضا
بی ولاااایت، نعمت عالم همه نقمت بُوَد
با ولاااایت، نقمت بی حد به جان نعمت بُوَد
زیستن بی عشق تو، ذلت بُوَد، زحمت بُوَد
ای ولاااایت عینِ رحمت یا علی المرتضا
نام تو مشتق ز نام ذوالجلال عالی است
گفت احمد این ولی بر کلّ ِ عالم والی است
اُف بر آن دل کز عداوت از ولاااایت خالی است
ای ولاااایت، رمز خلقت یا علی المرتضا
پیشتر زان که جهان از امر حق آید پدید
نورتان آمد ز نور حضرت ایزد پدید
ذکر حق از امر حق از نورتان آمد پدید
نورتان اَسبَق ز خلقت یا علی المرتضا
خلقتت سبقت گرفته از همه کون و مکان
در مکان ناید وجودت چون وجود لامکان
هر کجا باشد نشانی از نشان بی نشان
آن توئی ای جان خلقت یا علی المرتضا
نور تو ای نور الانوار مبین و مستدِل
ماسوالله را دلالت کرده بر اطوار دل
گر نبودی نور تو، آدمْ میانِ آب و گِل...
مانده بودی تا قیامت، یا علی المرتضا
با وجودت آسمان، ای دست حق، هستی گرفت
با همه رفعت، به پیشت رتبهء پستی گرفت
با همه پستی، ز جامت چون مِی و مستی گرفت
می زند زان دور حیرت یا علی المرتضا
گر جهان، حکمت شود از بوعلی های سِنا
ور جهان جمله مُحاط آید به علم ماسوا
سرّی از سِرَّت نداند ای تو سِرّ ِ مُختَفا
سرّ ِ تو مخفی ز حکمت، یاعلی المرتضا
حرفی از علم تو ای عالِم به هر علمِ ملل
نحوی از انحاء علم آمد بر آن مردِ دُؤَل
نقطه بر مسودّه اش نَفْزوده ارباب محل
کرده جمله تابعیت یا علی المرتضا
محیی الموتی' که آمد از مکانِ لامکان
در حقِ ذات تو باشد ای تو جانِ جانِ جان
جان عالَم، بی تو کی باشد قرارش در مکان؟
ای که ناپیدا ، مکانت یا علی المرتضا
کنْهِ ذاتت برتر از اوهام و ادراک و عقول
عقل کُلَّت، وارث عقل نخستین رسول
منحدر از عقل تو انهار علم است و سُیول
قطره اش دریای حکمت، یا علی المرتضا
خواست ایزد تا که بیند جلوهء وجهِ كريم
پیش رویش وجهِ تو بگرفت ای وجهِ عظيم
آن لقای حق که موعود است در لوح رحیم
وه که آن باشد لقایت یا علی المرتضا
ای کتاب آفرینش را بهین فصل الخطاب
جمله در اوصاف خویت آمده از حق کتاب
شرح وصفت جزءجزء و فصل فصل و باب باب
جملگی مُضمَر به نقطت یاعلی المرتضا
من که باشم وصف تو گویم اَیا موصوف حق
در بیوت آسمانی گشته ای مألوف حق
از عنایات ازل باشی همه معطوف حق
ای ز تو بر کون عطوفت یاعلی المرتضا
ای بلاغت از بیانات بلیغت آشکار
بعد فرقان نطق تو باشد بیان کردگار
ای لسان لایزال خلقت پروردگار
مانَفِد گشتی ز حکمت یاعلی المرتضا
ای تو ذکر ذات یزدان ای علی المجتبا
از شئونات تو باشد جمله شأن انبیا
تا نگوید ذکر تو خیل رسولان خدا
کرده از مذکور غفلت یاعلی المرتضا
ای ز جامت سرگران جام دل اهل ولا
ای که مخمور از مِیَت جانِ جمیع انبیا
وی دو چشمت کاسهء مستی فزای اولیا
کی شود هشیار مستت یاعلی المرتضا
یک زبان خواهم به پهنای فلک در مدح تو
آنچنان گویم که گوئی گفته ام من شطح تو
صد زبانی چون فلک کرده به مدحت قدح تو
قدح باشد از تو مِدحت یاعلی المرتضا
هین که صنع صانعی از صنعت و خلق بهین_
وز برایت شد پدید این آسمان و این زمین_
کفر مصنوعت نگرداند تو را از خاسرین
زانکه گیرد از تو صنعت یاعلی المرتضا
مؤمن و کافر چو میرد روی تو بیند عیان
دیده رویت قبلِ مردن عارفان اندر جهان
زانکه هر هستی که باشد اندرین کون و مکان
کرده بر ذاتت دلالت یاعلی المرتضا
قدر تو کی مُدرَک آید بر نفوس و بر عقول
قدر تو نشناخت جز باریتعالی و رسول
گر نبودی کفو تو دخت نبی عذرا بتول
کی شدی کفوت رعایت یاعلی المرتضا
پیش از آنکه کائنات و ممکنات آید پدید
خطبهء وصل شما را خواند منّان فرید
بار دیگر در زمان وصلتان حیّ وحید
بهرتان می راند خطبت یاعلی المرتضا
عشق زهرا و شما را نیست هرگز انتها
در حقیقت او علی باشد بتولت مرتضا
در ازل تقدیر فرموده حبیب لایری'
عشقتان را بی نهایت یاعلی المرتضا
جز ولای تو ولایی را نمی داند دلم
غیر تو هرگز امامی را نمی خواند دلم
جز سر کوی تو در کویی نمی ماند دلم
هین مران از آستانت #یاعلی_المرتضا
از سواد کفر زلفش مِهر ایمان یافتم
قبلهگاه مؤمن و ترسا و رُهبان یافتم
یک دمش را با مسیح زندهدل کردم قیاس
صد چو عیسا را به پیشش جمله بیجان یافتم
من که ظلمتپوی صحرای جهالت بودهام
با بیانش وادی تبیین و تبیان یافتم
شهرِ یاران شهریاران گرچه افزون دیده است
از غبار شهریارم تاج شاهان یافتم
)
یک نظر بر پهنهء دریای عشق انداختم
کشتی نوح نبی را غرق طوفان یافتم
عالمانِ علم ِ اعصار و قرون ماسلف
پای مکتبخانهاش طفل دبستان یافتم
نی غلط شد، علم مرسولان به پیش علم او
حرفی از صدها علوم علم قرآن یافتم
تا ضیافتخانهاش دیدم کران تا بیکران
حاتم طی را طُفیلی بر سرِ خوان یافتم
ای که گویی عرش در بالا بُوَد هذیان چرا
در حریم کوی جانان عرش رحمان یافتم
سایهء طوبی نجویم زانکه در باغ نگار
معتکف صدها جنان و خُلدِ رضوان یافتم
گلشن جاوید و انهار روان را در عیان
زیر پای آن سهی سرو خرامان یافتم
عاشقان را در وصال و در فراقش بی امان
دیدهگریان خاکبیزان جمله نالان یافتم
چهرشان فغفور و قیصر، شاه اورنگ عجم
سوده بر خاک حریمش همچو خاقان یافتم
از تشعشعهای مهرانگیز خورشیدآفرین
ذرّهها را اَللهاَلله شمس رخشان یافتم
فاش گویم در حریم حضرت ثاراللَّهی
صفبهصف خیل سلاطین را چو دربان یافتم
ماه عالمتاب برج هاشمی از نور شاه
بر همه اشراقیان چون مهر تابان یافتم
آن ستاره کو به دست شه اُفول خود بدید
سینهآرای شه بی رأس ِ عطشان یافتم
طلعت پیغمبر رحمت به زیر پای شاه
قطعه قطعه، ریز ریز از تیغ بُرّان یافتم
آن سیهچرده که شاهان بندهء درگاه اوست
شاةِ مذبوحِ قدومِ شاهِ امکان یافتم
موسفیدِ عشق جانان را به درگاه امیر
با تفاخر چون غلامانِ نگهبان یافتم
قاسم نوکدخدا آن تازه داماد بلا
پیشمرگِ نوعروسِ سورِ ویران یافتم
اهلبیت مصطفی و کودکان بیپناه
زیر پای اسب صیّادان و دونان یافتم
نالهء أمّنیجیب و شیون مستورگان
در میان دشمنان با چشم برهان یافتم
نعرهء گیر و ببندِ نهبیِ شیطانصفت
در میان بانوان با آه و افغان یافتم
نوعروس باحیایی خون ز گوشش می چکید
گوشواری را به دستِ چیرِ خصمان یافتم
ساربان بیخدا و بیمروّت را به شب
در کنار شاهِ منهوبِ پریشان یافتم
خاتم و انگشتر شه را به دست ساربان
موپریشان اشکبیزان دیدهگریان یافتم
نائب مرضیه در کنج خیام نیمسوخت
چون پرستارانِ دلسوزِ یتیمان یافتم
نالهء لالائی آن مادر بیطفل را
دلخراش و سینهافروز و گدازان یافتم
زلفک گیسوپریشانان آن جمع پریش
روی خاک کربلا بگسسته، اَفشان یافتم
در خزانِ بیکسی چشمانِ دخت مرتضی
در فراق گلْسِتان، ابر بهاران یافتم
نرگس ِ مخمورِ باغِ مصطفی را از جفا
در دُراَفشانی بسان چشم نیسان یافتم
حمدلله از عطا و بخشش شاه ولا
کلکِ آتشبارِ محنت را زرافشان یافتم
بندهای ناچیزم و موری ضعیف امّا به فضل
از #غریبِ خاتمش جاه سلیمان یافتم