حمید مصدق : از جدایی ها ( دفتر دوم)
بخش۲
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
آرزوی ما کند با مدعا بیگانگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی را
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۶
ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
بیا ایکه جانرا مداوا توئی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهان‌آرای اکبرآباد
تعالی‌لله ازین باغ دل‌افروز
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل به اختیار تو کاری نمی رود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
اندر ره تو دل چه بود جان چه قدر دارد
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً عالمى بود آرمیده در هیچ دل آتش عشقى نه، در هیچ سینه تهمت سودایى نه، دریاى رحمت بجوش آمده خزائن طاعات پر بر آمده، غبار هیچ فترت بر ناصیه طاعت مطیعان نانشسته، و علم لاف دعوى وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ بعیوق رسانیده، هر چه در عالم جوهرى بود کى آن لطافتى داشت بخود در طمعى افتاده، عرش مجید بعظمت خود مینگرست و میگفت مگر رقم این حدیث بما فرو کشند، کرسى در سعت خود مینگریست که مگر این خطبه بنام ما کنند، هشت بهشت بجمال خود نظر میکرد که مگر این ولایت بما دهند، طمع همگنان از خاک بریده، و هر یک در تهمتى افتاده، و هر کس در سودایى مانده. ناگاه از حضرت عزت و جلال این خبر در عالم فریشتگان دادند که إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً این نه مشاورت بود با فریشتگان که این تمهید قواعد عزت و عظمت آدم بود، و نه استعانت بود که نشر بساط توقیر آدم بود. گفت حکم قهر ما کارى راند و قلم کرم را فرمودیم تا از سر دیوان عالم تا بآخر خطى در کشد، و از منقطع عرش تا منتهى فرش سکان هر دو کون را عزم نامه نویسد، تا صدر ممالک آدم خاکى را مسلم شود، و سینه عزیز وى بنور معرفت روشن، و لطائف کرم و صنایع فضل ما در حق وى آشکارا، زلزله هیبت از عزت این خطاب در دلهاى مقربان افتاد، گفتند این چه نهادى تواند بود که پیش از آفرینش بر سدّه جمال وى عزت قرآن گوش خلافت وى میکوبد و وى هنوز در بند خلقت نه، و جلال تقدیر از مکنونات غیب خبر میدهد که گرد میدان دولت آدم مگردید که شما سرّ فطرت وى نشناسید، عقاب هیچ خاطر بر شاخ دولت آدم نه نشست، دیده هیچ بصیرت جمال خورشید صفوف آدم در نیافت، این شرف از چه بود؟ و آن دولت از چه خاست؟ زانک آدم صدف اسرار ربوبیّت بود و خزینه جواهر مملکت.
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
بر دل بیتاب من ساقی می نابی زند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با چشم من این اشک روان را چه فتادست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵
در عین علی سر الهی پیداست
کسایی مروزی : دیوان اشعار
تف و تاب
از بهر که بایدت بدین سان شبگیر
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
یکباره دل از هوای تو بگسستیم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
سقا پسرا خسته دل از دست توام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
منم و گوشه‌ای و سودایی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۳ - گفتگوی صلح با فرستاده ی مانوش
از او آگهی رفت نزدیک شاه