میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای دل به فراق یار بگداز و بسوز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۰۲
ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱
سلطان خودم خدمت سلطان نکنم
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
عاشق و رند و میخواره من از عهد قدیم
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای شاه، بهار دشمنانت دی باد
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴ - وله ایضا
ای شهسوار عرصه همت که می‌کشند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴ - همت مردانه
بی حجابانه درآ از در کاشانه ما
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۱۳
استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ بود، کی در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود یکی به نزدیک شیخ آمد و گفت مردی غریبم، بدین شهر درآمدم و همه شهر صیت و آوازۀ شماست و ترا کرامتهای بسیارست اکنون از آن یکی بنمای. شیخ گفت بآمل بودیم، یکی به نزدیک بوالعباس قصاب در آمد و همین سؤال کرد، شیخ بوالعباس گفت می‌نبینی آن چیست کی آن نه کراماتست آنچ آنجا بینی پسر قصابی بود که از پدر قصابی آموخت، چیزی بدو نمودند و او را بربودند، به بغداد تاختند، پیر شبلی او را به مکه فرستاد و از مکه به مدینه فرستاد و از مدینه به بیت المقدس، خضر را بدو نمودند و در دل خضر افگندند تا این را قبول کرد و صحبت افتاد و اینجا باز آوردو عالمی را روی بوی آورد تا از خراباتها می‌آیند و از ظلمتها بیزار می‌شوندو توبه می‌کنند و از اطراف عالم سوختگان می‌آیند و ازما او را می‌جویند، کرامت بیش از این بود؟ پس گفت کرامتی می‌باید در وقت کی بینم، گفت نیک ببین نه کرم اوست که فرزند بُزکُشی را درصدر بزرگان بنشانند و به زمین فرو نشود و دیوار بر وی نیفتد و این خانه بر وی فرو نیاید؟ بی‌ملک و مال ولایت دارد، بی‌آلت و کسب روزی خورد و خلق را بخوراند، این همه نه کراماتست؟ آنگه شیخ ما گفت ای جوامرد ما را با تو همان افتاد که وی را. این مرد گفت یا شیخ من از تو کرامات تو می‌طلبم تو از شیخ بوالعباس می‌گویی؟ شیخ گفت هرکه بجمله کریم را گردد همۀ حرکات وی کریم را گردد پس تبسم کرد و بگمارید و گفت:
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - وله ایضا فی صفة الفرس
مرا اسبیست الحق این چنین اسب
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
چون شاه سوی تخت سرافراز آمد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما و من برلب مرغان چمن بسیارست
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
سفر با او
بی شاهد و شمع و شکر و می، چه توان کرد؟
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۸۵ - تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را کی زود این حکم را به فیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو کی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را
گفت ای شه جملگی فرمان توراست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۶
از غبارم هرچه بالا می‌کشد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۶ - در بیان آنکه اولیا و ملک باطنشان و جمال روح بیچونشان از چشم حس پنهان است. همچون صورت جرمی و تنی ندارد پنهان مانده است. و صورت عالم ذره‌ای است از ملک باطن ایشان. جهت آنکه این جهان ظاهر و محسوس است بس هول و بزرگ و زیبا و خوب مینماید اگر از معنی و باطن ایشان ذره‌ای محسوس گشتی و بصورت درآمدی عالم خرد و حقیر نمودی چنانکه گفته‌اند اگر عقل محسوس شدی و مصور گشتی آفتاب روشن از شب تاریکتر نمودی واگر حماقت محسوس گشتی شب تارکی از روز روشنتر نمودی. و در تقریر آنکه آدمی مرکب است از صورت و معنی و شیطانی و رحمانی دمبدم از اندرونش حوران بهشت و دیوان دوزخ سر می‌کنند و روی مینمایند تا بر او کدام رک و صفت غالب است و بکدامین صورت مناسبتش بیشتر است. رغبت بدان کند تا قبله و معشوقش آن شود. لاجرم آخر کار ع
گر بدی نور اولیا پیدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
با زر غم و بی‌زر غم، آخر غم با زر به
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۱) حکایت اسکندر و کلمات حکیم بر سر او
چو اسکندر بزاری در زمین خفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۷
معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند