فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۹
یکی رومئی بود میرین به نام
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲۷ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ صفا سنک سپید سخت باشد یعنى صافى که در آن هیچ خلطى نبود از خاک و گل و غیر آن، و مروه سنگى باشد سیاه و سست و نرم که زود شکسته شود. و گفته‏اند آدم و حوا چون آنجا رسیدند آدم بکوه صفا فرو آمد و حوا بکوه مروه پس هر دو کوه را بنام ایشان باز خواندند، صفا از آن خواندند که آدم صفى آنجا فرو آمد، و مروة از آن گفت که مرأة یعنى جفت آدم آنجا فرو آمد. مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ اى متعبّداته التی اشعرها اللَّه، اى جعلها اعلاما لنا. شعائر اللَّه اعلام دین حق باشد و نشانهاى ملت حنیفى، امّا اینجا مناسک حج میخواهد، فکانه قال «انّ الطواف بالصفا و المروة من اعلام دین اللَّه و مناسک حجّه» طواف کردن میان صفا و مروه از مناسک حج است و از ارکان آن، و این طواف آنست که علما آن را سعى خوانند، مصطفى ع گفت: «انّ اللَّه کتب علیکم السعى کما کتب علیکم الحج»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بستم ز چارگوشة عالم نگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نمی‌پوشد چو خورشید آن پری از هیچ کس رو را
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷۹
کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۴
وقتت خوش ای حبیبی، بشنو به حق یاری
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز من منّت بود سرو و سمن را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ز پس افتادگان عرض نیازی پیشوایان را
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چه حاجت است به شمع و چراغ مستان را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
می وقت صبوح راوقی باید
محتشم کاشانی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۳ - من نتایج افکاره فی مرثیه‌اخیه‌الصاحب الاجل الاکرام خواجه عبدالغنی
ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
منم که کرده‌‌ام الماس نشئه مرهم را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
کم گیر بهر حادثه عقل کفیل را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ای طربخانه دل خلوت سلطان غمت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۴۳ - بازرگان آهن‌فروش
و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بود:زمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید؟ دمنه گفت:چگونه؟ گفت:آورده‌اند که بازرگانی اندک مال بود و می‌خواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت. چون بازآمد امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخائیدن آن قادر باشد. امین راست کار شاد گشت، یعنی «بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت. » گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم.
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را