جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پرده از کار تو بی باکی صهبا برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک می‌سازم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
از بهر قتل عاشق دلخسته چشم یار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
هر کرا دل بی غبار کینه است
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فرو رفتن در باطل
صفت هشتم: خوض در باطل و مراد از آن، حکایت کردن در معصیتها و فجور است مثل حکایت افعال زنان فاحشه، و مجالس شراب، و رفتار اهل فسق و فجور، و کیفیت اسراف اهل اسراف، و تکبر و کبر پادشاهان، و عادت بد ایشان، و حکایت بدعتهای اهل بدعت و مذهبهای فاسده و امثال اینها.
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
سلطان سراپردهٔ میخانه کجا شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
در حقیقت مقصد جسم و مراد دل یکی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بسکه گردیدند همراهان ما دلگیر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خط آزادی است دل را خط مرغوب لبت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
ذوق درویشی ام از عالم اسباب بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
باغ خوش از سبزه و ز سنبل از آنهم خوشتر است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
افراز ملوک را نشیبی است مکن
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۶
خوشا آنانکه پا از سر ندونند
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱ - اصل اول
و ما در این فضل خوی نیکو بگوئیم پس حقیقت خوی نیکو پیدا کنیم که خوی نیکو به دست آوردن ممکن است به ریاضت پس طریق آن بگوییم که چیست پس علامت خوی بد بگوییم. پس تدبیر آن که کسی عیب خود بشناسد بگوییم. پس علامت خوی نیکو پیدا کنیم. پس طریق پروردن کودکان و تربیت ایشان بگوییم. پس را مجاهدت مرید اندر ابتدای این کار پیدا کنیم و فضل و ثواب خوی نیکو بگوییم، انشاءالله تعالی.
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
من و تصوّر ترک غمت خیال محال است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مهربانیهای پنهان را مزاج کاین ازوست
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۶۵
آورده‌اند کی شیخ بشهر هری می‌رفت و جمعی بسیار و مقریان در خدمت. چون بدیه ریکا رسید و آن دیهیست بر دو فرسنگی شهر، و مردی بوده است در آن دیه او را شیخ بوالعباس ریکایی گفتندی و او برادری داشته است مردی عزیز و نیکو روزگار. ایشان پیوسته باهم بوده‌اند و کوشکی داشته‌اند چنانک عادت اهل هری است، و نشست ایشان آنجا بودی و هرکه از اهل متصوفه آنجا رسیدی او را آنجا فرود آوردندی و شرط ضیافت بجای آوردندی، و سماع را منکر بودندی. چون شیخ آنجا رسید او را درآن کوشک فرود آورندو ما حضری آوردند، چون از سفره فارغ شدند شیخ گفت بیتی برگویید. شیخ بوالعباس گفت ما را معهود نبوده است. شیخ قوّال را گفت بیا بیتی بگوی. قوّال چیزی برگفت، شیخ را حالتی پدید آمد، برخاست و رقص می‌کرد و جمع با شیخ موافقت می‌نمودند و شیخ بوالعباس انکاری می‌نمود. شیخ ما دست او بگرفت و نزدیک خود کشید تا او نیز در رقص موافقت کند. او خویشتن کشیده می‌داشت. شیخ ما گفت بنگر! او به صحرا بیرون نگریست، جملۀ کوهها و درختان و بناها را دید که بر موافقت شیخ رقص می‌کردند. شیخ بوالعباس بی‌خویشتن در رقص آمد و دست برادر بگرفت و گفت بیا کی ما را به بیل این مرد گِل نیست! هر دو برادر در رقص آمدند و انکار از پیش برگرفتند و بعد از آن در سماع رغبت نمودند. و شیخ آن روز آنجا ببود و دیگر روز به شهر هری شد، چون بدر شهر رسید گفت درین شهر مسلمانی در شده است اما کفر بیرون نیامده است. چون در شهر شد در آن خانقاه شد که خالو در آنجا بود. در بالای خانقاه خالو شیخ را پیش آمد و یکدیگر را بدیدند. شیخ هیچ سخن نگفت و هم از آنجا بازگشت و بسرای قاضی هری شد و بنشست بی‌حجاب. خبر به شیخ قاضی رسید، قاضی پای برهنه بیرون دوید و بدو زانو به خدمت شیخ بنشست و گفت ای شیخ آخر سخنی بگوی! شیخ گفت حُبُّ الدُّنیا رأسُ کُلِّ خَطیئةٍ و بیش ازین سخن نگفت و برخاست. قاضی بسیار تضرع نمود کی شیخ یک ساعت توقف کند، نکرد در راه که می‌رفت یکی از اهل هری دست به فتراک شیخ نهاده بودو می‌رفت، در راه از شیخ سؤال کرد که ای شیخ درین آیت چگویی کی اَلرَّحْمنُ عَلَی الْعَرشِ استوی. شیخ گفت ما را در میهنه پیرزنان باشند که یاد دارند که خدای بود و هیچ عرش نبود. پس شیخ بیامدتا به دروازه بیرون شود، جایی رسید کی گَوی آب کندۀ بزرگ بود چنانک معهود ایشانست کی آنرا جاء یعقوب گویند مردی ایستاده بود بر سر آن گَوِ آب و فریاد می‌کرد کی ای گوهر بیا! زنی سر از سرای بیرون کرد. پیر و سیاه و آبله زده و دندانهای بزرگ و بصفات ذمیمه موصوف، شیخ و جمع را نظر برآن زن افتاد، شیخ گفت: چنان دریا را گوهر به ازین نباشد! و روی بدروازۀ نهاد که آنرا دروازۀ درسره گویند. چون به دروازه رسید، مردی آنجا بود، کلمۀ بگفت که شیخ ازآن برنجید و بر لفظ شیخ کلمۀ رفت که دلالت کرد بر آنکه بدان دروازه عمارتی نباشد چنانک بر دیگر دروازها. از آن وقت باز بدان دروازه هیچ عمارت نبود چنانک بر دیگر دروازهای هری پس شیخ از در شهر بیرون آمد و خلق بسیار بوداع شیخ و به نظاره بیرون آمده بودند. شیخ روی بازپس کرد و گفت یا اهل هری اِنّی اریکُم بِخیرٍ و اِنّی اَخافُ عَلَیکم عَذاب یومٍ عَظیم و برفت و بیش ازین سخن نگفت و یک ساعت در شهر هری مقام نکرد.
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
سوی خم می این دل مخمور فرستیم