عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۵۸
خرم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید
بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید
سرلشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید
وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید
ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آنکه ز سرچشمهٔ حیوان تو آید
خوش میگذری غنچه گشای چمن کیست
این باد که از جنبش دامان تو آید
بر مائدهٔ خلد خورانم همه خونم
رشک مگسی کان ز سر خوان تو آید
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنکس که به راه سر میدان تو آید
سرلشکر هر فتنه که آید پی جانی
تازان ز ره عرصهٔ جولان تو آید
وحشی مرض عشق کشد چاره گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۴
ز کمال ناتوانی به لب آمدست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
ز غم تو میگریزم من ازین جهان و ترسم
که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
اگر آنکه زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
ز غم تو میگریزم من ازین جهان و ترسم
که همان بلای خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده وحشی ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر اینچنین بمانم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۵
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
بیتابم و از غصهٔ این خواب ندارم
زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود
درماندهام و چارهٔ این باب ندارم
آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم
ساقی می صافی به حریفان دگر ده
من دُرد کشم ذوق می ناب ندارم
وحشی صفتم اینهمه اسباب الم هست
غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۵
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
جانا، نظری که ناتوانم
بخشا، که به لب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جانفشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زیست باید
بیدوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار میندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
بخشا، که به لب رسید جانم
دریاب، که نیک دردمندم
بشتاب، که سخت ناتوانم
من خسته که روی تو نبینم
آخر به چه روی زنده مانم؟
گفتی که: بمردی از غم ما
تعجیل مکن که اندر آنم
اینک به در تو آمدم باز
تا بر سر کوت جانفشانم
افسوس بود که بهر جانی
از خاک در تو بازمانم
مردن به از آن که زیست باید
بیدوست به کام دشمنانم
چه سود مرا ز زندگانی
چون از پی سود در زیانم؟
از راحت این جهان ندارم
جز درد دلی کزو بجانم
بنهادم پای بر سر جان
زان دستخوش غم جهانم
کاریم فتاده است مشکل
بیرون شد کار میندانم
درمانده شدم، که از عراقی
خود را به چه حیله وارهانم؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
ما درین وحشت سرا آتش عنان افتادهایم
عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است
گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
عکس خورشیدیم در آب روان افتادهایم
ناامید از جذبهٔ خورشید تابان نیستیم
گر چه چون پرتو به خاک از آسمان افتادهایم
رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار
در رکاب باد چون برگ خزان افتادهایم
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتادهایم
بر نمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم
گر چه در آغوش بحر بیکران افتادهایم
چهرهٔ آشفته حالان نامهٔ واکردهای است
گر چه ما در عرض مطلب بیزبان افتادهایم
کجروی در کیش ما کفرست صائب همچو تیر
از چه دایم در کشاکش چون کمان افتادهایم؟
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۷
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج
ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید
غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر
غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود
جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی
جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولیست ولی
ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند
اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج
ور کشد سر ز علاج من بی دل چه علاج
کار بحر هوس از رشگ به طوفان چو کشید
غیر زورق کشی خویش به ساحل چه علاج
قتل شیرین چو شد از تلخی جان کندن صبر
غیر منت کشی از سرعت قاتل چه علاج
دست غم زنگ ز پیشانی خدمت چو زدود
جز به تقصیر شدن پیش تو قایل چه علاج
نیم بسمل شده را خاصه به تیغ چو توئی
جز نهادن سر تسلیم به سمل چه علاج
نقد دین گرچه ندادن ز کف اولیست ولی
ترک چشم تو چو گردیده محصل چه علاج
گو دل تازه جنون باش به زلفش دربند
اهل این سلسله را جز به سلاسل چه علاج
محتشم رفتن از آن کوست علاج دل تو
لیک چون رفته فروپای تو در گل چه علاج
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بیقرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهٔ سیلبار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بیقرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهٔ سیلبار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
رای اقضی القضاة اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زود پیش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرماید
روح تشنه است راح بفرستد
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد
شحنهٔ دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختی از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقیم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هیجاست در خورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد
هم خزانهٔ فتوح بگشاید
هم نشانهٔ فلاح بفرستد
مال دنیاست سنگ استنجا
به سوی مستراح بفرستد
به کرم بیجگر به خاقانی
آنچه کرد اقتراح بفرستد
زله پیش از نکاح بفرستد
خواجه چون خوان صبحدم فکند
زود پیش از صباح بفرستند
نزل ارواح دوستان نو نو
به صباح و رواح بفرستد
دل گرسنه است قوت فرماید
روح تشنه است راح بفرستد
بیخ دل را چو ریح صرصر کند
شاخ جان را ریاح بفرستد
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صباح بفرستد
بر جگر صد جراحت است مرا
یک قصاص جراح بفرستد
شحنهٔ دانش مرا منشور
از نجات و نجاح بفرستد
رستم فضل را ز هند کرم
هم سنان هم رماح بفرستد
در دار الکتب چو باز کند
نسختی از صحاح بفرستد
بفرستد به من سقیم صحاح
درد ندهد صحاح بفرستد
وقت هیجاست در خورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد
کتب علم گنج روحانی است
سوی عالم مباح بفرستد
هم خزانهٔ فتوح بگشاید
هم نشانهٔ فلاح بفرستد
مال دنیاست سنگ استنجا
به سوی مستراح بفرستد
به کرم بیجگر به خاقانی
آنچه کرد اقتراح بفرستد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - شکوه از روزگار
خدایگانا سالی مقیم بنشستم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
به بوی آنکه مگر به شود ز تو کارم
همی نیاید نقشی به خیره چه خروشم
همی نگردد کارم نفیر چون دارم
نه ماه دولتم از چرخ میدهد نورم
نه شاخ شادیم از باد میدهد بارم
نه پای آنکه ز دست زمانه بگریزم
نه دست آنکه در این رنج پای بفشارم
نه پشت آنکه ز اقبال روی برتابم
نه روی آنکه دگر پشت بر جهان آرم
نه حرفتی که بدان نعمتی به دست آرم
نه غمخوری که خورد پیش تخت تیمارم
گهی به باختهای این سپهر منحوسم
گهی گداختهای این جهان غدارم
گهی به کنجی اندر بمانده چون مورم
گهی به غاری اندر خزیده چون مارم
گهی چو باد به هر جایگاه پویانم
گهی چو خاک به هر بارگاه در خوارم
گهی ز آب دو دیده مدام در بحرم
گهی ز آتش سینه مقیم در نارم
گهی به اجرت خانه گرو بود کفشم
گهی به نان شبانه به رهن دستارم
گهی نهند گرانجان و ژاژخا نامم
گهی دهند لقب احمق و سبکبارم
به حد و وصف نیاید که من ز غم چونم
به وهم خلق نگنجد که من چهسان زارم
خدای داند زینگونه زندگی که مراست
به جان و دیده و دل مرگ را خریدارم
از آنچه گفتم اگر هیچ بیش و کم گفتم
ز دین ایزد و شرع رسول بیزارم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۷۹
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۴۷
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۳
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۵
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۲۳