عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران می‌کنی، مکن
با ما ز خشم روی گران می‌کنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان می‌کنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان می‌کنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم می‌دهی، مده
در جوی آب خون چه روان می‌کنی؟ مکن
از چهره‌‌ام ‌‌نشاط طرب می‌بری، مبر
بر چهره‌‌ام ‌‌ز دیده نشان می‌کنی، مکن
مظلوم می‌کشی و تظلم‌‌ همی‌کنی
خود راه می‌زنی و فغان می‌کنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان می‌کنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان می‌کنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتی‌ست، همان می‌کنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن می‌کنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می‌‌ همی‌دهی
مخمور را چه خشک دهان می‌کنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان می‌کنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم‌‌ نمی‌هلی
هر موی را ز عشق زبان می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۸
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
که مست و بی‌خودم از چاشنی محنت او
اگر چو چنگ بزارم ازو، شکایت نیست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
زمن نباشد اگر پرده‌یی بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگرچه قند ندارم چو نی، نوا دارم
ازان که بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف ازین دست ست
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من زآفتاب، ننگی نیست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او؟
وگر چو لعل ندزدم زآفتاب کمال
گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او؟
نه لولیان سیاه دو چشم دزد وی اند؟
همی کشند نهان نور از بصیرت او؟
زآدمی چو بدزدی، به کم قناعت کن
که شح نفس قرین است با جبلت او
ازو مدزد به جز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او
که نیست قهر خدا را به جز ز دزد خسیس
که سوی کالهٔ فانی بود عزیمت او
دریغ شرح نگشت و زشرح می‌ترسم
که تیغ شرع برهنه‌‌ست در شریعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه، بلکه خس طمعی بود آن جریمت او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونی‌های خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبت‌ها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۳ - جواب گفتن شیر نخچیران را و فایدهٔ جهد گفتن
گفت آری، گر وفا بینم نه مکر
مکرها بس دیده‌ام از زید و بکر
من هلاک فعل و مکر مردمم
من گزیده‌ی زخم مار و کژدمم
مردم نفس از درونم در کمین
از همه مردم بتر در مکر و کین
گوش من لایلدغ المؤمن شنید
قول پیغامبر به جان و دل گزید
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲۳
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم
هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست
آن پری زاده مه پاره که دلبند منست
کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست
ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا
خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست
عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی
کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۰
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن
نبایستی نمود این روی و دیگر باز بنهفتن
گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد
نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن
هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم
لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی
بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن
چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
نصیحت گفتن آسان است سرگردان عاشق را
ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن
شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت ابراهیم علیه‌السلام
شنیدم که یک هفته ابن‌السبیل
نیامد به مهمان سرای خلیل
ز فرخنده خویی نخوردی بگاه
مگر بینوایی در آید ز راه
برون رفت و هر جانبی بنگرید
بر اطراف وادی نگه کرد و دید
به تنها یکی در بیایان چو بید
سر و مویش از برف پیری سپید
به دلداریش مرحبایی بگفت
برسم کریمان صلایی بگفت
که ای چشمهای مرا مردمک
یکی مردمی کن به نان و نمک
نعم گفت و بر جست و برداشت گام
که دانست خلقش، علیه‌السلام
رقبیان مهمان سرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل
بفرمود و ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف همگنان
چو بسم الله آغاز کردند جمع
نیامد ز پیرش حدیثی به سمع
چنین گفتش: ای پیر دیرینه روز
چو پیران نمی‌بینمت صدق و سوز
نه شرط است وقتی که روزی خوری
که نام خداوند روزی بری؟
بگفتا نگیرم طریقی به دست
که نشنیدم از پیر آذرپرست
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبرست پیر تبه بوده حال
بخواری براندش چو بیگانه دید
که منکر بود پیش پاکان پلید
سروش آمد از کردگار جلیل
به هیبت ملامت کنان کای خلیل
منش داده صد سال روزی و جان
تو را نفرت آمد از او یک زمان
گر او می‌برد پیش آتش سجود
تو با پس چرا می‌بری دست جود؟
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت مردی که خری به عاریت گرفت و آنرا گرگ درید
بود در کاریز بی‌سرمایه‌ای
عاریت بستد خر از همسایه‌ای
رفت سوی آسیا و خوش بخفت
چون بخفت آن مرد حالی خر برفت
گرگ آن خر را بدرید و بخورد
روز دیگر بود تاوان خواست مرد
هر دو تن می‌آمدند از ره دوان
تا بنزد میر کاریز آن زمان
قصه پیش میر برگفتند راست
زو بپرسیدند کین تاوان کراست
میر گفتا هرک گرگ یک تنه
سردهد در دشت صحرا گرسنه
بی شک این تاوان برو باشد درست
هردو را تاوان ازو بایست جست
با رب این تاوان چه نیکو می‌کند
هیچ تاوان نیست هرچ او می‌کند
بر زنان مصر چون حالت بگشت
زانک مخلوقی به دیشان برگذشت
چه عجب باشد که بر دیوانه‌ای
حالتی تابد ز دولت خانه‌ای
تا در آن حالت شود بی‌خویش او
ننگرد هیچ از پس و از پیش او
جمله زو گوید، بدو گوید همه
جمله زو جوید، بدو جوید همه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
ای به بر کرده بی وفایی را
منقطع کرده آشنایی را
بر ما امشبی قناعت کن
بنما خلق انبیایی را
ای رخت بستده ز ماه و ز مهر
خوبی و لطف و روشنایی را
زود در گردنم فگن دلقی
برکش این رومی و بهایی را
چنگی و بربطی به گاه نشاط
جمله یاری دهند نایی را
با چنان روی و با چنان زلفین
منهزم کرده‌ای ختایی را
آتشی نزد ماست خیز و بیار
آبی و خاکی و هوایی را
بار ندهند نزد ما به صبوح
هیچ بیگانهٔ مرایی را
چون بود یار زشت پر معنی
چه کنم جور هر کجایی را
چو شدی مست، جای خواب بساز
وز میان بانگ زن سنایی را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من درمانده‌ای
شرط و رسم مردمی نگذاشتن
در صف رندان و قلاشان خویش
کمترین کس بایدم پنداشتن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در جلوات حال شخص بعد از ولادت
باشدش کار از اول پایه
طلب شیر و جستن دایه
گه به دوشش کشند و گاه به مهد
گاه صبرش دهند و گاهی شهد
چون ز گهواره در کنار آید
در دگر گونه گیر و دار آید
باشدش خوف و بیم از آتش و آب
آفت خفت و خیز و گریه و خواب
چون چپ خود ز راست بشناسد
و آنچه خواهند خواست بشناسد
از سه حالش سخن بدر نبود:
هر سه بی‌رنج و درد سر نبود
یا به مکتب دهند و استادش
تا دهد فرض و سنتی یادش
باز در گریه و خروش افتد
در کف چوب و مار و موش افتد
شود آخر فقیه و دانشمند
راه یابد به خانقاهی چند
دل او را کند نژند و سیاه
راتب هفته و وظیفهٔ ماه
ای بسا! نان وقف کو به زیان
بدهد، تا رسد به حد بیان
بعد از آن یا شود مدرس عام
یا معید و خطیب شهر و امام
یا برون اوفتد به دقاقی
یا به تزویر و شید و زراقی
کم رسد زین میان یکی به وصول
زانکه غرقند در فروع و اصول
وگرش در سر این هوس نبود
به معانیش دسترس نبود
به دکانش برند و بنشانند
آتشی بر دماغش افشانند
ز غم و داغ حرفت و پیشه
گز و مقراض واره و تیشه
خوردنی بد، نشستنی غمناک
نان بی‌وقت و آب پر خاشاک
چو در آید به پایهٔ مردی
گرم گردد، رها کند سردی
افتدش زین سر سبک سایه
باد در بوق و آب در خایه
به کف حرص و آز در ماند
بازش آرند و باز در ماند
نشنود پند اوستاد و پدر
نه به دانش گراید و نه هنر
تا زرش هست میدهد بر باد
چون نماند شود به دزدی شاد
فاش و پنهان ز هوشیار و ز مست
ببرد هرچش اوفتد در دست
بلتش چند پی فگار کنند
دست آخر سرش به دار کنند
صد ازین بی‌هنر تلف گردد
تا یکی در هنر خلف گردد
و گرش بخت یارمند بود
نام بر دار و ارجمند بود
یا شود خواجهٔ گرامی بهر
یا سرافرازی ار اکابر شهر
یا امیری شود فروزنده
یا دبیری دیار سوزنده
رنج بسیار برده از هر باب
کرده بر خود حرام راحت و خواب
سالها حاضر و کمر بسته
دل در اندوه و درد سر بسته
چون ز سودای قربت و پیشی
با سعادت دلش کند خویشی
جور و خواری کشد ز شاه و امیر
ناگهان بر نشانش آید تیر
از عمل برکند چراغی چند
خانه و آسیاب و باغی چند
مرکبی چند در طویله کشد
دست بر صورتی جمیله کشد
غم آنها بگیردش دامن
آز و حرص و نیاز پیرامن
محنت جامه و غم جو و کاه
خرج ده، ساز خانه، آلت راه
زر خر بنده و بهای ستور
نان دربان و اجرت مزدور
گر غلامش گریخت آه و دریغ
ور سقوط شد ستور، بارد میغ
حسد دشمنانش اندر پی
حاجت دوستان به جانب وی
بار صد کس به تن فرو گیرد
آتش دوزخ اندرو گیرد
دل مظلوم در دعای بدش
جان محکوم منکر خردش
در دل او ز هر طرف قلاب
بسته بر وی ز بیم دلها خواب
سالها کار این و آن سازد
که زمانی به خود نپردازد
نتواند دمی نشستن شاد
نکند مرگ و آخرت را یاد
دست منصب گرفته گوش او را
حب دنیا ربوده هوش او را
روز و شب هم چو باز دوخته چشم
شده با بینش و حضور به خشم
غافل و خط آگهان در مشت
که بخواهند ناگهانش کشت
عالمی گم شود درین سر و کار
تا ازیشان یکی رسد به کنار
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۰
مرد را نهمار خشم آمد ازین
غاو شنگی به کف آوردش، گزین
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰۱
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
دعوی محبت کنی ای بی‌معنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
... م که همیشه آب خود می‌ریزد
افتاده ز پا، وز آن نمی‌پرهیزد
بر پای کنش به دست خویش از سر لطف
ای یار، که از دست تو برمی‌خیزد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۸
هم تازه گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
خوبان جهان به جملگی چون نمکند
شیرین نبود نمک تو شیرین نمکی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۳
آن کس که ز راه نفسم بسته کند
دل را ز هجوم داغ گل دسته کند
بیماران را دم مسیح است علاج
ای وای بر آن کس دم او تفته کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج
می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را
هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج
زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند
در مقام خود بود از راست به، بسیار کج
راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است
قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج
نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج
فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه
راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج
قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را
بیش آویزد به دامن ها چو گردد خار کج
هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات
عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج
در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست
زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج
از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان
نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج
وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه
موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج
گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن
از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج
راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۸
آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند
خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند
می شود سر حلقه روشندلان روزگار
هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند
نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان
عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند
ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را
باد دستی خرمن ما را حیات می کند
کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست
بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند
نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب
عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند