عبارات مورد جستجو در ۴۴۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴۶
چون غمزه تو بر سر بیداد می رود
آسایش از قلمرو ایجاد می رود
سرو از چمن برون به دل شاد می رود
آزاده هر که می زید آزاد می رود
دل چیست کز فشار محبت نگردد آب
اینجا سخن ز بیضه فولاد می رود
گردون ز سخت رویی ما تند و سرکش است
از کوهسار سیل به فریاد می رود
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید
پیوسته زیر چتر پریزاد می رود
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را
صوفی عبث به حلقه ارشاد می رود
بر تاج دل منه که پر از باد نخوت است
بر تخت دل مبند که بر باد می رود
دربند چرخ نیست امید فراغ بال
جوهر کجا ز بیضه فولاد می رود
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاک
این دام کی ز خاطر صیاد می رود
صید رمیده ای که به وحشت گرفت انس
از یاد پیش دیده صیاد می رود
این می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاه
کارم تمام ناشده جلاد می رود
در خاک تخم سوخته اش سبز می شود
از خرمنی که برق فنا شاد می رود
صائب خموش باش که آن ناخدای ترس
از داد بیش بر سر بیداد می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷۹
جان از وداع سبکتاز می شود
لوح مزار، شهپر پرواز می شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزی دهن گاز می شود
از صحبت خسیس حذر کن که چشم را
یک برگ کاه مانع پرواز می شود
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز می شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندلیب هر که هم آواز می شود
باشد عیار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز می شود
رعناترست سرو ز اشجار میوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز می شود
افغان که در گرفتن دامان سعی من
خار شکسته چنگل شهباز می شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسیم سحر باز می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷۷
از طوطی من روی سخن رنگ برآورد
این آینه را حرف من از زنگ برآورد
از ننگ طمع نام نبود اهل سخن را
این طایفه را نام من از ننگ برآورد
فریاد کز این نغمه شناسان مخالف
نتوان نفس از سینه به آهنگ برآورد
خورشید دو صدبوسه به سرپنجه خود زد
تا لعل مرا از جگر سنگ برآورد
امید که از چشم ودل دام بیفتد
هر کس که مرا از قفس تنگ برآورد
رو سخت چو گردید کلید در رزق است
آهن چه شررها ز دل سنگ برآورد
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
اشکم ز تماشای چمن رنگ برآورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹۳
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد
پروانه چه پروای عسس داشته باشد
در سینه صد چاک نگنجد دل عارف
سیمرغ محال است قفس داشته باشد
چشمی که در او نور حیا پرده نشین نیست
ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
رخساره چون ماه تو امروز گرفته است
آیینه که راپیش نفس داشته باشد
چشمی است که برهم زده از موی زیادست
تا دل رگ خامی ز هوس داشته باشد
از مردم کم ظرف نیاید سفر بحر
پیداست حبابی چه نفس داشته باشد
شادآن دل صد چاک که در خلوت محمل
راه سخنی همچو جرس داشته باشد
در میکده صائب چه نفس راست نماید
از سایه خود هرکه عسس داشته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۵
رتبه خال تو مشک ناب ندارد
نقطه شک حسن انتخاب ندارد
سینه بی داغ آب وتاب ندارد
خانه بی روزن آفتاب ندارد
فکر عمارت غبار خاطر جمع است
گنج گهر وحشت ازخراب ندارد
طول امل در بساط ساده دلان نیست
دشت جنون موجه سراب ندارد
از دل قانع مجو تردد روزی
هر که به منزل رسد شتاب ندارد
آب شود ز انفعال اگر همه سنگ است
هر که درایام گل شراب ندارد
موی ز آتش دمیده خط خوبان
پیش میان تو پیچ وتاب ندارد
رتبه چهره است در صفا بدنش را
دفتر گل فرد انتخاب ندارد
بیجگر گرم گریه را اثری نیست
آب رگ تلخی گلاب ندارد
ما ودیار جنون که هیچ کس آنجا
فکر مآل وغم حساب ندارد
هست شب وروز در سفر دل روشن
دیده شوخ ستاره خواب ندارد
آب گهر از قرار خویش نگردد
ملک رضا بیم انقلاب ندارد
چون مه عید آن که پیشه ساخت تواضع
عیش جهان دستش از رکاب ندارد
سرو ز آزادگی ستاده به یک جا
هر که گذشت از جهان شتاب ندارد
پس نستاند کریم داده خود را
ابر ز گوهر امید آب ندارد
تا در دل شد گشوده بر رخ صائب
روی توجه به هیچ باب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۷
دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۲
نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز
زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز
عجب که راه به دیر مغان توانم یافت
مراکه نیست به جز سبحه هیچ دستاویز
به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش
و گرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز
دلی که رفت به دارالامان بیرنگی
چه فارغ است زنار جهان رنگ آمیز
ز صبح دانه انجم تمام می سوزد
به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز
چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند
که شیشه هاست مرازیرخرقه پرهیز
سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید
اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز
ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم
محصلی است که از خلق درخدا بگریز
مکن به کاهلی امروز خویش را فردا
که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز
ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد
بلند نام شد از جمله شهرها تبریز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲۶
می کنم سیرگل از چاک گریبان قفس
نبض گلشن را به دست آورده ام ازخاروخس
عندلیبی راکه ازگل با خیال گل خوش است
هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس
می شود شمع امیدش روشن از باد صبا
هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس
ناله دل ،زندگی رامانع تعجیل نیست
کاروانی رانسوزد دل به فریاد جرس
اهل معنی دل به معنی ازجهان خوش کرده اند
بلبلان رانیست جز فریاد خود فریادرس
از فروغ دل ،سیه گردد جهان برچشم من
پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس
نیست جزباد بروت از عشق زاهد نصیب
ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خار و خس ؟
بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص
از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس
سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس
هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس
چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها
از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸۰
شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش
لاله درکوه بدخشان گرنباشد گو مباش
سبزه تیغ تو می باید که باشد تازه روی
باغ ما را شبنم جان گرنباشد گو مباش
فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی
خانه ما رانگهبان گر نباشد گو مباش
اشتها چون سوخت،دارد لذت مرغ کباب
خوان مارا مرغ بریان گر نباشد گو مباش
شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک
سفره ما را نمکدان گر نباشد گو مباش
ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس
دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش
بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است
روزگار مابه سامان گر نباشد گو مباش
مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است
توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش
زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟
نقش بر دیوار زندان گرنباشد گومباش
این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست ؟
نسخه خواب پریشان گرنباشد گومباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۱
نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۳
برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم
آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم
خاکساری دانه را بال و پر نشوونماست
بال گردون سیر از بی دست وپایی یافتم
از دو عالم قطع کردم رشته پیوند را
تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم
تا شدم چون سکه خوش نقش رو گردان زر
رو به هر مطلب که اوردم روایی یافتم
در شمار خلق بودم داشتم تارو به خلق
پشت کردم بر خلایق مقتدایی یافتم
می شمارم مهد آسایش دهان شیر را
تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم
گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه
من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم
تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد
تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم
نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان
مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم
چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلوتهی
من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴۱
ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم
لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم
از ورق گردانی باد خزان آسوده ایم
دل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایم
از شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبار
ایستادن ما به این آب روان نسپرده ایم
از عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیم
امتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایم
قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلید
ما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایم
می کشد از خانه ما را جذبه طفلان برون
از جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایم
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
جوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایم
با بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده تر
شوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایم
هرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت است
هوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایم
بر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاست
ما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایم
گر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماست
نقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایم
قانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ای
ما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایم
با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما
اختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۱
ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم
از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم
جام می بر مدعای ما چو گردش می کند
گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم
شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند
در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم
نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است
خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم
نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو
ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم
دیده ما را نبندد خواب سنگین اجل
با خیال یار از خواب گران آسوده ایم
آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم
همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم
سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست
ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم
رخنه تقدیر را خس پوش کردن مشکل است
ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم
عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار
خانه ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم
دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم
چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم
در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست
چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم
آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد
ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم
دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است
ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم
این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است
گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۱
گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم
اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم
در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۸
نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم
ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم
نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم
ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم
اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم
سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم
نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من
گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم
نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را
من عاجز چه با این بیضه فولاد می کردم
ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند
وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم
کنون از صید پهلو می کنم خالی خوشا روزی
که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم
اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را
چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم
نمی پاشید از خمیازه من تار و پود من
خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم
گر از قید خودی آزاد می گشتم به شکر آن
هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم
دل شیرین غبار آلود غیرت می شود صائب
و گرنه پنجه ای در پنجه فریاد می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۶
ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم
به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم
زپیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من
زبس برخویشتن در تنگنای فکر پیچیدم
بغیر از گریه تلخ ندامت چیست در دستم
چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم
منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری
که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم
ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین
کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم
سرآمد گر چه در انصاف دادن روزگار من
مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم
ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب
به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۷
چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم
گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم
ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم
گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم
به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم
سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم
به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم
که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم
به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم
ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم
از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۵
به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارم
که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی
که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بس
که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من
از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان را
درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم
مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی
اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم
گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم
که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم
تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید
که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم
امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود
زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم
همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را
که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم