عبارات مورد جستجو در ۲۸۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
ای دل از گردش ایام مخالف مخروش
با قضایی که ز تدبیر برون است مکوش
غم بگذشته و اندیشه ی آینده هباست
حال دریاب و مخور بیهُده اندوه می نوش
دوش بگذشت و مبر رنج که نو باز آری
نتوان ساختن امروز ز سرمایه ی دوش
من اگر می نخورم ور بخورم هر دو یکی ست
با من شیفته نه عقل بماندست و نه هوش
صبر نیک است ولیکن ننشیند واله
پند خوب است ولیکن ننیوشد مدهوش
رنگ چون گیرم و چون توبه به تزویر کنم
من نه آنم که مزوَّز خرم از زرق فروش
من ز تصنیف معاند متغیر نشوم
هم مگر باز برد هرزه سوی هرزه نیوش
تا مصفا نشود مرد نباشد صوفی
تو که اسما ز مُسما نشناختی خاموش
گر به صوف است و صفا کیست که او صوفی نیست
کار خام است مگر پخته شوی پاک به جوش
آیت توبه ز مبدای ازل خوانده ام
هرچه خود وقت درآید به من آیند سروش
وای از دست نزاری که سبک بار چنین
برگرفت از سر اسرار نهانی سرپوش
هر زمانم نگریده ست به عین الله چشم
دم به دم می رسدم بانگ انالحق در گوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
یار با ما هر چه گوید آن کنیم
هر چه فرماید به جان فرمان کنیم
عقل و نفس و جان و جسم و دین و دل
بر هوایِ کیشِ او قربان کنیم
خویش را در کشتیِ نوح افکنیم
خویشتن را ایمن از طوفان کنیم
از مرادِ خویش بیرون آمدن
گرچه دشوارست ما آسان کنیم
گاه صورِ حسنِ جانان دردمیم
گاه بر نامحرمان تاوان کنیم
در جوابِ سایلان چون عاجزیم
هم به خاموشی بیانِ آن کنیم
چون یک‌اندازان خدنگی بفکنیم
پس چو استادان کمان پنهان کنیم
بر نمی‌آید به سعی و جهدِ ما
چاره‌ای کاین درد را درمان کنیم
منّتی نتوان نهادن گر هزار
جانِ شیرین در سرِ جانان کنیم
گر میّسر نیست کز اسرارِ حق
پیش هر کس شمّه‌ای برهان کنیم
چون نزاری گفت باید در جواب
من نمی‌دانم همین میزان کنیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار می‌باید چشیدن
دلی دارم که بی‌آرامِ جانم
نمی‌یارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمی‌گردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضایی‌ست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمی‌دانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمی‌دانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب‌ ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمین‌اند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغوله‌ی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
صحبت اهل دلی و جاه من و جان من
گوشه ی ویرانه ای ملک سلیمان من
پای خم و دردیی کوثر و طوبای من
عافیت و گلخنی باغ و گلستان من
ساغر جمشید وقت پاشنه ی کفش من
خم چه ی نمرود عهد کوزه ی برخوان من
چند شوی در جوال بس که شنیدی محال
خیز بیا گو ببین معجز و برهان من
هم چو سلیمان شدم حاکم دیو و پری
نفس مسلط چو شد تابع فرمان من
پیش نزاری شدم عشق بیاموختم
تا به هزیمت برفت عقل خطادان من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شکل گردابی به گرد خود ز مژگان می‌کشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان می‌کشم؟
غنچه می‌چینم ز شاخ و بس که می‌آید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان می‌کشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
گر نفس چون صبح از چاک گریبان می‌کشم
می‌کنم پر خون ز کاوش، داغ‌های سینه را
بر سراپا باز نقش چشم گریان می‌کشم
طرفه شوخی گشته ساقی، از کفش جام شراب
می‌کشم، جز توبه‌ای آخر چه نقصان می‌کشم؟
گر کند غیرت مدد، از دست رشک مدعی
دست بر دل می‌نهم، یا پا به دامان می‌کشم
عاقبت قدسی چو تخم خاک می‌باید شدن
کافرم گر منت یک جو، ز خاقان می‌کشم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
از روز ازل غنی غنا خواسته است
درویش، سر کوی فنا خواسته است
هرکس ز خدای خویش چیزی خواهد
من می‌خواهم آنچه خدا خواسته است
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۴۵
الهی تو دوختی من در پوشیدم و آنچه در جام ریختی نوشیدم هیچ نیاید از آنچه کوشیدم.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۸۸
الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی خود گواهم ف خواست خواست تو است من چه خواهم.
گر درد دهد بما و گر راحت دوست
ا ز دوست هر آنچیز که آید نیکوست
ما را نبود نظر بخوبی و بدی
مقصود رضای او خشنودی اوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گرمی مهر، به وبرانه و آباد یکی ست
حسن اگر تیغ کشد، بنده و آزاد یکی ست
جور کش می طلبد، غنچهٔ شیرین کارت
ور نه در چنگ غمت خسرو و فرهاد یکی ست
چه کنم آه، که گلبرگ بناگوش تو را
نگه گرم من و سیلی استاد یکی ست
تنگی سینه دلم را به فغان می آرد
ور نه با ناز تو، خاموشی و فریاد یکی ست
آتش آه مرا قوّت تأثیر کجاست؟
دل سنگین تو و بیضه فولاد یکی ست
دل چو تسلیم شود جور و جفا، مهر و وفاست
عشق اگر یار شود، طینت اضداد یکیست
رخنه در جوشن جانی که نکرده ست کجاست؟
تیغ مژگان تو و خنجر فولاد یکیست
دل چو با خویش نباشد، چه گلستان، چه قفس
بوستان پیش من وکنج غم آباد یکیست
عکس یار است که دارد همه جا جلوه، حزین
چهره پرداز، در آیینهٔ ایجاد یکی ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
جلوه اش دامن نازی به دل ریش کشید
پادشه رخت به ویرانهٔ درویش کشید
سر به جیب دل آتشکده بردم گفتم
که چها ناوک آن شوخ جفاکیش کشید
فلک افتادهٔ من بود، به هندم انداخت
عاقبت کین ز من عافیت اندیش کشید
پس ازین روبهی دهر نخواهد دیدن
هرکجا کون خری بود فلک پیش کشید
صلح کل کرد حزین ، آنکه به عالم چون من
چه جفاها که ز بیگانه و از خویش کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
کرده عشق شعله خو ب بشه درجانم چو شمع
از زبان آتشین خودگدازانم چو شمع
آستین نبود حریف دیده خونبار من
کز تف دل آتش آلود است مژگانم چو شمع
نیست غیر از تیغ، محرابی، سر تسلیم را
می خورم صد زخم جانفرسا و خندانم چو شمع
دارم از چشم تر خود منت ابر بهار
اشک گرمی می کند مژگان به دامانم چو شمع
همچو من بخت سیه را کس نمی پوشد حزین
با وجود تیره روزی ها فروزانم چو شمع
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه در نکوهش روزگار خویش
روزگاریست، عقل می کوبد
کنج آسایش اختیارکنم
در به روی جهانیان بندم
کنج آسایش اختیارکنم
سفر دور مرگ، نزدیک است
فکر سامان آن دیار کنم
زر داغی، کنم به کیسهٔ دل
گهر اشک در کنار کنم
دست از خوان آرزو بکشم
به همین خون دل مدار کنم
عشق بازی به خویشتن فکنم
ترک یاران بدقمارکنم
تنگم از شهر، رو به کوه آرم
خانه در سنگ، چون شرار کنم
لیک چون کارها به دست خداست
نتوانم به خویش کار کنم
زین سپس فرصت از خدا طلبم
دیده در راه انتظار کنم
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
چون عشق کشید تیغ هیجا ز غلاف
تسلیم فکند سر، که این گوی و مصاف
هرگز دلم از عشق نیامد به ستوه
سنگین نبود سایه سیمرغ به قاف
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نفس باز پسین است زهجرت جانرا
مژده ای بخت که شد عمر بسر هجرانرا
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم بوی این دهکده ویرانرا
محترم دار غم ایدل که خداوند کرم
گرچه کافر بود اکرام کند مهمانرا
تندم از سر گذرد غافل و من غرق نگاه
نیست از تلوسه غرقه خبر طوفانرا
دل شد از معتکف گوشه ابرو چه عجب
کنج محراب بود بی سر و بیسامانرا
بنوکه تیمار غباری کند از زلف تو چشم
دمبدم تر کند از اشک پر مژگانرا
بخدنگم چو زنی سخت بکش بال کمان
ترسم آنسو گذرد پر ز هدف پیکانرا
دست بر گردن جانان من و خلقی نگران
کو ندیدند مگر هیچ ببر چوگانرا
کوس تسلیم فرو کوب که ویران افتد
نیر آنملک که گردن ننهد سلطانرا
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمی‌باشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمی‌باشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبت‌دیده را یارای خودداری نمی‌باشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمی‌باشد
چه مست غفلتی؟ یک‌چند ترک باده‌نوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمی‌باشد
ز دست‌اندازِ بی‌انداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمی‌باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غم‌دیده را از نقد وصلت در جدایی‌ها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان می‌شود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یک‌باره ز اهل شوق گرفتند خوش‌دلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۳۸
یکی از صحابه غلامی بخرید خواجه فرمود یا صَحابی اَشرِکنی فی الغلامِ گفت لَیْسَ شَریکٌ یا رَسُولَ اللّهِ اگر گمانت افتد که صحابی امر مصطفی(ص) را خلاف کرد بدانکه کار برخلاف آنست که ترا گمانست اگر فرمان کردی در توحیدش نقصان بودی و این تجربۀ معشوقست مر عاشق را این معنی غوری دارد و اما در اسرار عشق قصه و حکایتدر نگنجد معشوق گفت اَشْرِکْنی فی الغُلامِ عاشق گفت لَیْسَ لِلّهِ شَریکٌ العَبْدُ وَمافی یَدِهِ مُلک لِمَوْلاهُ ای درویش اُسْجُدُوا لِآدَمَ. محکی بود تا که برارادت مطلع است و بخواست معشوق مکاشف، چون همه سجده کردندو معلم نکرد معلوم شد که استاد پخته‌تر و سوخته‌تر از شاگردان بود:
گر بر سر من خار و خسک بارانی
باران تو را دوخته‌ام بارانی
فراق معشوق اختیار کرد بقوت مشاهدۀ ارادت و باک نداشت. زهی کمال در کار ما زاغَ الْبَصَرُ و ما طَغی.. خود کار است که سفید باران اذکار تقدیس چشم را خیره میکند زهی قوت مشاهدۀ ارادت میدانست که ازجامه خانۀ خاص خلعت پادشاهانه مَنْ یُطِعِ الرّسولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه... آماده کرده‌اند در حالی که در شاهی یگانه می‌بایست شد بمتاع هر دو جهان چشم باز نکرد و دست نیاز پیش عطیه و هدیۀ او دراز نکرد که اگر کردی در عشق ناتمامی بودی.