عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۴
جامه پر صورت دهر، ای جوان
چرک شدوشد به کف گازران
رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸ - در راه زندگانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین، کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهر آلود، شهد شادمانی را
سخن با من نمی گویی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه ی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰ - شتاب شباب
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
به روی ماه نیاری حدیث زلف سیاه
که ابر از جلو آفتاب می گذرد
خراب گردش آن چشم جاودان مستم
که دور جام جهان خراب می گذرد
به آب و تاب جوانی چگونه غره شدی
که خود جوانی و این آب و تاب می گذرد
به زیر سنگ لحد استخوان پیکر ما
چو گندمی است که از آسیاب می گذرد
کمان چرخ فلک شهریار در کف کیست
که روزگار چو تیر شهاب می گذرد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱ - وداع جوانی
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام
به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری
چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چاره رخسار زردم نیست
بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود
که ما را سینه ی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز می گشتی به روز من توانائی
که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوه ی جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید
که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰ - خوابی و خماریی
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
در کهن گلشن طوفان زده ی خاطر من
چمن پرسمن تازه بهار آمده بود
سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید
غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود
آسمان همره سنتور سکوت ابدی
با منش خنده خورشید نثار آمده بود
تیشه ی کوهکن افسانه ی شیرین می خواند
هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود
عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید
می درخشید بدان مژده که یار آمده بود
سروناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود
لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت
آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود
چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب
روز پیری به لباس شب تار آمده بود
مرده بودم من و این خاطره ی عشق و شباب
روح من بود و پریشان به مزار آمده بود
آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست
کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود
شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید
چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷ - مزد شبانی
خوشست پیری اگر مانده بود جان جوانی
ولی ز بخت بد از من نه جسم ماند و نه جانی
چو من به کنج ریاضت خزیده را چه تفاوت
کزان کرانه بهاری گذشت یا که خزانی
وداع یار به یادآر و اشک حسرت عاشق
چو می‌رسی به لب چشمه ای و آب روانی
دهان غنچه مگر بازگو کند به اشارت
حکایت دل تنگی به چون تو تنگ دهانی
به صحت و به امان زنده اند مردم دنیا
منم که زنده ام اما نه صحتی نه امانی
شعیب، جلوه‌ی سینا جهیز دختر خود کرد
خدا چه اجرت و مزدی که می دهد به شبانی
چه دلبخواه به غیر از تو باشد از تو ندانم
که آنچه فوق دل و دلبخواه ماست تو آنی
تو شهریار نبودی حریف عهد امانت
ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی!
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات
چون ز عمر گذشته یاد آرم
آه و واغصتا علی مافات
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - در مرثیهٔ منوچهر شروان شاه
آب حیوان مجوی خاقانی
که منوچهر خضر خو مرده است
نوبت راحت و کرم بگذشت
تا چراغ کیان فرو مرده است
راحت آن روز رفت کو رفته است
کرم آن روز مرده کو مرده است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
خاقانی را مپرس کز غم
ایام چگونه می‌گذارد
وامی که ازین دو رنگ برداشت
از کیسهٔ عمر می‌گذارد
جوجو ستد آنچه دادش ایام
خرمن خرمن همی سپارد
نی در بن ناخنش زد اندوه
تا نیشکر طرب نگارد
چون دل نبود طرب که جوید؟
چون ناخن نیست سر چه خارد
خوناب جگر خورد چه سود است
چون غصهٔ دل نمی‌گوارد
با این همه از سرشک بر رخ
لله الحمد، می‌نگارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷
زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر
در این سراچهٔ خاکی که دل خرابم ازو
به آب دیده نبینی که خاک می‌شویم
بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - در حسرت عمر گذشته
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شام‌گاه
هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۹
پسر نورسیده شاید بود
که نود ساله چون پدر گردد
پیر فانی طمع مدار که باز
چارده ساله چون پسر گردد
سبزه گر احتمال آن دارد
که ز خردی بزرگتر گردد
غله چون زرد شد امید نماند
که دگر باره سبز برگردد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
دل منه بر جهان که دور بقا
می‌رود همچو سیل سر در زیر
پیر دیگر جوان نخواهد شد
پیریش نیز هم نماند دیر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - لطیفه
ای سروری که کوکبهٔ کبریات را
کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی
تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر
پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پاره‌ای
تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیده‌ام
واورده‌ام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید
خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد
کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر
کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۲
در آینه چون نگاه کردم
یک موی سفید خود بدیدم
زاندیشهٔ ضعف و وهم پیری
در آینه نیز ننگریدم
امروز به شانه‌ای از آن موی
دیدم دو سه تار و برطپیدم
شاید که خورم غم جوانی
کز پیری خود چو بررسیدم
زایینهٔ معاینه بدیدم
وز شانه به صد زبان شنیدم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
پایی که ز بند عالمی بیرونست
پالود به خون و زین غمم دل خونست
ای تاج سر زمانه آخر کم ازین
کای دست خوش زمانه پایت چونست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
عمری که تر و خشک من آن بود گذشت
وان مایه که کردمی بدان سود گذشت
افسوس که روز بی‌غمی دیر رسید
پس چون شب وصل دلبران زود گذشت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
از گردش این هفت مخالف بر هفت
هر هفت در افتیم به هفتاد آگفت
می ده که چو گل جوانیم در گل خفت
تا کی غم عالمی که چون رفتی رفت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
عیشی که نمودم از جوانی همه رفت
عهدی که خریدم از جهان دمدمه رفت
هین ای بز لنگ آفرینش بشتاب
وین سبزهٔ عاریت رها کن رمه رفت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
دادم به امید روزگاری بر باد
نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان می‌ترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد