عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
عشق تو دست از میان کار برآورد
فتنه سر از جیب روزگار برآورد
هر که به کوی تو نیمبار فروشد
جان به تمنا هزار بار برآورد
جزع تو دل را هزار نیش فرو برد
لعل تو جان را هزار کار برآورد
طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت
گرد ز شیران مرغزار برآورد
گفتی کز انتظار کار شود راست
وای بر آن کار کانتظار برآورد
خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود
کار چو با من فتاد خار برآورد
آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد
فتنه سر از جیب روزگار برآورد
هر که به کوی تو نیمبار فروشد
جان به تمنا هزار بار برآورد
جزع تو دل را هزار نیش فرو برد
لعل تو جان را هزار کار برآورد
طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت
گرد ز شیران مرغزار برآورد
گفتی کز انتظار کار شود راست
وای بر آن کار کانتظار برآورد
خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود
کار چو با من فتاد خار برآورد
آتش عشق تو در نهاد من افتاد
دود ز خاقانی آشکار برآورد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
فراقت ز خونریز من در نماند
سر کویت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگونسر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
سر کویت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگونسر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
سر زلفت چو در جولان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
به ساعت فتنه در میدان بیاید
ز چشم کافر تو هر زمانی
هزاران رخنه در ایمان بیاید
گل رخسار تو تا جیب بگشاد
خرد را خار در دامان بیاید
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان بیاید
در جان میزند هجر تو دیری است
که بانگ حلقه و سندان بیاید
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بیدرمان بیاید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عنابوار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون میبار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد
گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت
چه سگجانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد
کله کژ کرده میآئی قبای فستقی در بر
کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد
چو تو در خندهٔ شیرین دو چاه از ماه بنمائی
مرا در گریهٔ تلخم دو دریا بر زمین خیزد
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد
بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین
مرا عنابوار از روی خون آلوده چین خیزد
نو باری اشک خون میبار خاقانی در این انده
که انده شحنهٔ عشق است و سیم شحنه زین خیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خونبهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب بیگلهای خندانش
نشانش از که میپرسی سراغش از که میگیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگسستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمیگنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش
پریشان میشوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمیداند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بیقدری من آن بیدست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خونبهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب بیگلهای خندانش
نشانش از که میپرسی سراغش از که میگیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگسستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمیگنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش
پریشان میشوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمیداند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بیقدری من آن بیدست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
دل بشد از دست دوست را به چه جویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غمگسار، خوش به که باشم
هست غمم بیکنار لهو چه جویم
چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم
از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم
چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
نطق فروبست، حال دل به چه گویم
نیست کسم غمگسار، خوش به که باشم
هست غمم بیکنار لهو چه جویم
چون به در اختیار نیست مرا بار
گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم
زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم
زنگ عنا را چو آینه همه رویم
از در من عافیت چگونه درآید
چون نشود پای محنت از سر کویم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئی مردم نیم که آهن و رویم
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ بر زدی به سبویم
بخت ز من دست شست شاید اگر من
نقش امید از رخ مراد بشویم
چون دل خود را به غم سپارم ازین روی
دشمن خاقانیم مگر که نه اویم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
این خود چه صورت است که من پایبست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم
او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم
مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم
آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشقدان من شد من بتپرست اویم
خاقانیم که مرگم از زندگی است خوشتر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم
او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد
من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات
نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
یک شب وصال داد مرا قاصد خیال
با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم
مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه
این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم
آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی
کو عشقدان من شد من بتپرست اویم
خاقانیم که مرگم از زندگی است خوشتر
تا چون که نیست گردم داند که هست اویم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما همزرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبلهش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما همزرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبلهش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچهٔ جهانم و بر تو به نیم جو
گهگه شده است صبرم و بر تو به نیم گه
جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو
بر طارم وصالت نارفته دست هجر
بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو
سوزی چنان که دانی جان مرا و من
سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو
خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز
من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو
بازیچهٔ جهانم و بر تو به نیم جو
گهگه شده است صبرم و بر تو به نیم گه
جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو
بر طارم وصالت نارفته دست هجر
بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو
سوزی چنان که دانی جان مرا و من
سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو
خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز
من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زرهٔ زلف بر قبا شکنی
آه در جان آشنا شکنی
ببری آب سنگ ما کز دل
سنگ سازی، سبوی ما شکنی
دست و ساعد گرفته دو نان را
بگذری بازوی وفا شکنی
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی
ننوازی دلی، چرا سوزی
نخری گوهری، چرا شکنی
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی
دل من نیست کن که مصلحت است
چو نبینی دلی، کجا شکنی
عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی
به سزا گوهری است خاقانی
چندش از سنگ ناسزا شکنی
آه در جان آشنا شکنی
ببری آب سنگ ما کز دل
سنگ سازی، سبوی ما شکنی
دست و ساعد گرفته دو نان را
بگذری بازوی وفا شکنی
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی
ننوازی دلی، چرا سوزی
نخری گوهری، چرا شکنی
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی
دل من نیست کن که مصلحت است
چو نبینی دلی، کجا شکنی
عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی
به سزا گوهری است خاقانی
چندش از سنگ ناسزا شکنی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
مرهم به قیامت است آن را
کامروز به تیر غمزه خستی
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهٔ ره رسن گسستی
دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نهای مگر که مستی
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی
تو پای طرب فراخ می نه
ما و غم عشق و تنگدستی
نگذاری اگر چنین که هستم
و امانمت آنچنان که هستی
خاقانی را نشایی ایراک
خود بینی و خویشتن پرستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
مرهم به قیامت است آن را
کامروز به تیر غمزه خستی
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهٔ ره رسن گسستی
دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نهای مگر که مستی
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی
تو پای طرب فراخ می نه
ما و غم عشق و تنگدستی
نگذاری اگر چنین که هستم
و امانمت آنچنان که هستی
خاقانی را نشایی ایراک
خود بینی و خویشتن پرستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
به خرد راه عشق میپوئی
به چراغ آفتاب میجوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق میگوئی
مرد کامی و عشق میورزی
در زکامی و مشک میپوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
به چراغ آفتاب میجوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق میگوئی
مرد کامی و عشق میورزی
در زکامی و مشک میپوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خاکم که مرا منی نیابی
بادم که مرا تنی نیابی
هیچم به عیار تو دو جو کم
گر بر محکم زنی نیابی
دشمن کامم ز دوستداریت
وز من دم دشمنی نیابی
چون من تو شدم تو زی مغان شو
کآنجا توئی و منی نیابی
چون سایه مرا به تیرگی جوی
کاندر ره روشنی نیابی
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی
نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی
بار دل من توئی که جز گل
بار گل خوردنی نیابی
در سینهٔ آتشین طلب دل
کاندر بر سوسنی نیابی
دل تافته شد مجوی ازو صبر
کز آتش آهنی نیابی
پیروزهٔ چرخ را از آهم
جز رنگ خماهنی نیابی
خاقانی را چنان مکن گم
کانگه که طلب کنی نیابی
بادم که مرا تنی نیابی
هیچم به عیار تو دو جو کم
گر بر محکم زنی نیابی
دشمن کامم ز دوستداریت
وز من دم دشمنی نیابی
چون من تو شدم تو زی مغان شو
کآنجا توئی و منی نیابی
چون سایه مرا به تیرگی جوی
کاندر ره روشنی نیابی
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی
نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی
بار دل من توئی که جز گل
بار گل خوردنی نیابی
در سینهٔ آتشین طلب دل
کاندر بر سوسنی نیابی
دل تافته شد مجوی ازو صبر
کز آتش آهنی نیابی
پیروزهٔ چرخ را از آهم
جز رنگ خماهنی نیابی
خاقانی را چنان مکن گم
کانگه که طلب کنی نیابی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وقتی او را از رفتن به خراسان منع میکردند مشتاقانه این قصیدهٔ را سرود
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهٔ حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهٔ دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهٔ مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهٔ نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهٔ ایمان شدنم نگذارند
روضهٔ پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهٔ موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - مطلع دوم
تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهٔ هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهٔ قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهٔ زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهٔ ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهٔ افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کآفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهٔ حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهٔ ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهٔ صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهٔ بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهٔ محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در تغزل و شکایت
دلسوز ما که آتش گویاست قند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقهها شودم آه آتشین
از خامکاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقهها شودم آه آتشین
از خامکاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸