عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشگ چشمم بهر نثار غم تست
این جان که زدست او به جان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
آن بی حاصل که وصل بگذاشته بود
دوری از یار سهل پنداشته بود
میرفت و دل شکسته با خود میبرد
مسکین آتش به توشه برداشته بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا از سر کوی آن صنم دور شدیم
ناخن زن زخم های ناسور شدیم
شب های من و شمع در فراق رخ او
با هم بگریستیم که تا کور شدیم
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
می توانستم به کویش با صبا رفتن، ولی
آن چنانم سوخت هجرانش که خاکستر نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
از کوی تو چون باد بر آشفتم و رفتم
گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم
خون بسته دلم ته بته از داغ جدایی
ایگل ز تماشای تو نشکفتم و رفتم
ای کاش که می مردم و معلوم نمی شد
این درد نهان تو که بنهفتم و رفتم
آن وعده ی ناچار که صد بار شکستی
یکبار دگر از تو پذیرفتم و رفتم
خوار آمده زانکوی بیاد آرم و سوزم
آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم
خالی نگذاری سر تابوت فغانی
ای نخل خرامان، سخنی گفتم و رفتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
دلم را از جمالت پرده ی هستی بود مانع
ز محرومی کنون با هستی خود بر سر جنگم
چو می گویم غم خود با کسی بی غنچه ی لعلت
نفس با گریه می آید برون از سینه ی تنگم
خوشم با سوز و درد و ناله ی خود، کاین سرود غم
فراغت می دهد از صوت عود و نغمه ی چنگم
دمد شاخ گل و از غنچه اش بوی وفا آید
ز شوق عارضت هر جا که افتد اشک گلرنگم
بصد منزل مرا می افگند دور از مه رویت
فلک چون می کشد سر رشته ی وصل تو در چنگم
فغانی چون کنم باور که حالم از کسی پرسد
جفا جویی که سال و مه نپرسد نام از ننگم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون
غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم
چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم
خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون
هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته
کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون
چنان بی صبرم از رویش که گر تیغم زند بر سر
نخواهم کز بر من یکدمش محرم برد بیرون
چنین قهری که دارد بر فغانی آن جفا پیشه
عجب کز مجلسش یکره دل خرم برد بیرون
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
بازم ز جفایی دل افگار شکسته
بیداد گلی در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که می خورده باغیار
ساغر بسر یار وفا دار شکسته
دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان
ما را که سرو دست در اینکار شکسته
رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم
پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عیشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بینی در و دیوار شکسته
این مستی از اندازه برونست فغانی
امروز خمار تو مگر یار شکسته
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۸
در دست غم عشق نهادم دل را
خاص از پی آن پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد روزی
شکرانهٔ آن به باد دادم دل را
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۹۷
با دل گفتم مشکلت آسان نشود
با یار سر تو هرگز آسان نشود
باری سر خویش گیر ازو دست بدار
دل گفت همه شود ولی آن نشود
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۴
جانا به جز از یاد تو در سر هوسم نیست
سوگند خورم من که به جای تو کسم نیست
امروز منم خسته و بی مونس و بی یار
فریاد همی خواهم و فریادرسم نیست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۹ - رفتن داماد به خانهٔ عروس و در راه فرود آمدن دیوار بر سر او
چو صبح این لعبت خاور نشیمن
لوای شعله زد در دشت ایمن
جگر خون عاشق شوریده ایام
در آغاز محبت حسرت انجام
چو گنج از خانهٔ ویران بر آمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
به پیش رو فکند از گل نقابی
به مهتابی نهفته آفتابی
زگل آغوش زین رشک چمن شد
زنکهت تازگی باد ختن شد
نظر بتخانه کرد و دل برهمن
شکیبایی عنان و شوق توسن
قدم بر آرزو می سود و می رفت
نگاهش بر قفا می بود و می رفت
جهان سرشار شوق از شادی او
عروسی خانهٔ دامادی او
خروش نای و بانگ شادیانه
فکنده حلقه در گوش زمانه
چراغان کرده بام و در گلستان
گلستانی ز پا بوسش خیابان
به جان شهری تماشامست شادی
فلک گلدسته ای در دست شادی
ولی او بی نصیب از شادکامی
تمامش کام دل در نا تمامی
کدورت در دلش انبوه گشته
هیولای غم و اندوه گشته
دلش را گوئی از جائی خبر بود
که هر کس بود ازو خوشحال تر بود
سوار شوق مستعجل نمی رفت
قدم می رفت اما دل نمی رفت
به هرگامی به دل خون کرد کامی
به سعی از هر قدم در دیده گامی
زدل دور از طرب بیگانه می رفت
تو می گفتی به ماتم خانه می رفت
چو نیم ره به این اعزاز رفتند
ستادند از قضا و باز رفتند
رسیدند از قضا در تنگنائی
چو دهلیز عدم تاریک جائی
برونی چون درون دخمه تاریک
رهی چون نقب موران تنگ و باریک
به هر سویش بلند ایوان قصری
که بودی سایه اش بر طاق کسری
ز بس طوفان بر او شبنم نشانده
درستی در گل و خشتش نمانده
شکست اندر شکست آن بام و دیوار
به تار عنکبوتش بسته معمار
هوا مزدور پشتی بانی او
نفس معذور در ویرانی او
درونش همچو بیرون غارت اندای
چو ایوان خیال از هیچ برپای
خروش صور چون از جای جنبید
بنایش چون بنای قبر لرزید
ز بس زلزال کوس آتشین دم
بنایش چون مقوا ریخت از هم
چو از هم ریخت آن فرسوده پیکر
نهان شد زیر هر خشتیش صد سر
چنان با خاک خشتش تخم سر کشت
که خشت از سرندانستی سرازخشت
شکست آن دخمه چون بر فرق داماد
تو گفتی آسمان بر خاک افتاد
خروش از چرخ نیلی پوش برخاست
زهردل صد قیامت جوش برخاست
نوای مطربان شد نوحه آهنگ
شکستی گریه ناخن در دل تنگ
شد از نیرنگ چرخ، سندروسی
عروسی ماتم و ماتم عروسی
عروس چرخ، زال پیر عالم
لباس سور زد در نیل ماتم
چو در شهر این صدای ناخوش افتاد
همی گفتی که در شهر آتش افتاد
رفیقان پسر سرمست و مجنون
نشسته تا کمر در خاک و در خون
چو بدمستان حیرت بزم افلاک
شکسته شیشهٔ اقبال در خاک
جگر معمول بذل اشک ریزی
نظر مزدور شغل خاک بیزی
بمژگان نقب زن در خاک و درخشت
خبرپرسان که آن تخم اجل کشت؟
طریق خاکساری پیشه کرده
نظر فرهاد و مژگان تیشه کرده
اگر خاکی به مژگان بیختندی
به مرگش بر سر خود ریختندی
مژه در خاک چندان غوطه دادند
کز آن کاوش رگ دریا گشادند
چو کاوش یافت آن خاک جگر تاب
برون آمد ز خاک آن در سیراب
چو آن گوهر زخاک و گل برآمد
گهر از چشم و لعل از دل برآمد
برآسودند غواصان خاکی
برافزودند بر دل دردناکی
روانش در عماری جای دادند
عماری را چو گل بر سر نهادند
غبار آلوده بردندش مشوش
که گرد از تن بشویندش به آتش
به رسم ملت آتش پرستان
برو سازند آتش باغ و بستان
همان هنگامهٔ دامادیش گرم
همان جشن مبارکبادیش گرم
همان مطرب ز هر سو نغمه پرداز
ز نوشانوش ساقی لب پر آواز
همان شهری تماشایندهٔ او
سر و جان در قفا افکندهٔ او
همان با کوس و نای و مطرب و نی
همی رفت و جهانی همره وی
عروس شعله شد جانانهٔ او
شد آتشگه عروسی خانهٔ او
چو آن خواب پریشان دید دختر
چو گل بر باد حسرت داد معجر
ز عشرتخانه سرمستانه برجست
خسک برپای و آتش بر کف دست
به ناخن برگل روخار بشکست
زسیلی شیشه در گلزار بشکست
به دست خود ز چشم توتیا سای
مژه بر کند چون خار از کف پای
ز بس بارید برگل ابر سیلی
حنا در ناخنش گردید نیلی
ز ناخن جوی خون در سینه می بست
ز خون زنگار بر آئینه می بست
به خون از نرگس ترسومه می شست
ز لب جای تبسم زهر می رست
تنش عریان تر از پیراهن گل
گریبان چاک تر از دامن گل
برهنه پا و سرچون فتنه مفتون
همی گفتی که دلیلی گشته مجنون
چو رسوایان مادر زاد بی ننگ
به خود در خشم و باناموس در جنگ
دلش نقش دوئی را بسته برباد
اناالحق گوی واشوقاه داماد
ز مستیهای شوق جانسپاری
شده پروانهٔ شمع عماری
چو شب گم کرده راهان مشوش
خرامان شد به استقبال آتش
ز شوق سوختن در آتش دوست
نمی گنجید همچون شعله در پوست
به خاکستر پرستیدن همی رفت
تو می گفتی به گل چیدن همی رفت
تمام راه با آتش جدل داشت
پر پروانه گوئی در بغل داشت
چو نخل شعله می بالید و می رفت
بر آتش سینه می مالید و می رفت
جهانی خانه سوز آه و افسوس
که جوید شیوهٔ پروانه طاووس
حکیم و فیلسوف و پیر و دانا
فسون آموز آن دل ناشکیبا
که شوقش زان تمنا فرد سازند
به جانش مهر آتش سرد سازند
برهمن ملتان بت پرستار
هدایت مرشد ناقوس و زنار
ز هر سو نغمه سنج صد نویدش
تسلی ده ز صد بیم و امیدش
ولی او مست آتش آشنائی
زیان نشناس کافر ماجرائی
بگفت ار بت به منع من گراید
سجود او دگر از من نیاید
وگر عیسی شکست آرد به کارم
زبان از تهمت مریم ندارم
برهمن گر به منعم دیده شوخ است
برهمن نیست او شیخ الشیوخ است
وگر مادر به منعم لب بسوزد
جگر بر شعلهٔ یارب بسوزد
اگر خود چون نخواهم زود میرش
حرامم باد لذتهای شیرش
کسی را اختیار جان کس نیست
نه خود جان منست این جان کس نیست
چرا تا زنده ام شرمنده باشم
که سوزد دلبر و من زنده باشم
غرض ز آتش مرا ایثار جان است
به غارت دادن بازار جان است
من لب تشنه دل، کز جان شدم سیر
اگر آتش نباشد، زهر و شمشیر
ز پندش دل به آتش گرم خون شد
به حکم غیرتش رغبت فزون شد
مهندس مطربان آتش آموز
زاحکام نصیحت حسرت اندوز
ز ناکامی نفس را دود کرده
ره صد چاره را مسدود کرده
چو از هر مکر و حیلت باز رستند
زبان بستند و در ماتم نشستند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دلم از دردِ فراق تو قوی افگار است
دیده در حسرت یاقوت تو گوهربار است
ای که گفتی خبری از تو صبا برد ولی
مشکل این است که او نیز چو من بیمار است
دور از او کار من آسان بکن ای غم ورنه
زندگی بی شرفِ صحبت جان دشوار است
شور لعل تو از آن بر دل من شیرین است
که میان من و او حقّ نمک بسیار است
با همه چهره فروزی و صفا صورت چین
پیش رخسار تو نقشی ست که بر دیوار است
ای خیالی چو غم فرقت او را جز صبر
چاره یی نیست، صبوری به غمش ناچار است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن
امروز که حلوای لبت دود ندارد
آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی
بسیار طلب کردم و موجود ندارد
از دست مده نقد دلم را که به آخر
بسیار پشیمان شوی و سود ندارد
ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی
خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گرچه هر دم سیل اشک ما به دریا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
گرچه جهان خرم است و فصل بهار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دلم از آبله ی غم چو کف سوخته است
جگر از تشنگی ام چون صدف سوخته است
عشق را رغبت آمیزش من نیست عجب
میل آتش همه جا بر طرف سوخته است
ناوک آه من از شعله بود همچو شهاب
پیکر چرخ ازان چون هدف سوخته است
آه ازین شعله ی آواز تو مطرب که ازو
هر طرف می نگرم چنگ و دف سوخته است
دلم از آتش تب آمده در سینه به جوش
نیست تبخال لبم را که کف سوخته است
اثر ناله سلیم از دل پر داغ بپرس
شاهد شعله ی آواز، دف سوخته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چند نالم، دل ز طبع ناله پردازم گرفت
در قفای سرمه از فریاد، آوازم گرفت
همچو مرغ رشته بر پا می گذشتم زین چمن
هر خس و خاری سر راهی به پروازم گرفت
من نه آن مرغم که با افسون کسی صیدم کند
غمزه ی سحرآفرین او به اعجازم گرفت
در کدام آتش کبابم تا کند آن ترک مست
از ترحم نیست گر از چنگ شهبازم گرفت
برگرفت انگشت از حرف من و بر لب گذاشت
خوب این دیوانگی از دست غمازم گرفت
تازه شد عشقم پس از وارستگی با او سلیم
جسته بودم خوش ز دام زلف او، بازم گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
خمار وصل، دلم را ز اضطراب شکست
ز موج رعشه به کف ساغر شراب شکست
پیاله از کف دشمن مگیر، رحمی کن
که استخوان به تن من ز پیچ و تاب شکست
مباش در پی نخوت، نگاه کن که چه دید
چو از غرور، کله گوشه را حباب شکست
شکستگی زرهی داده شبنم ما را
که از سرایت آن، تیغ آفتاب شکست
ز جای رفت دل من ز نام گریه سلیم
بنای خانه ی ما از صدای آب شکست