عبارات مورد جستجو در ۴۱۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۵
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم
چون غنچه روی دل به خود آورده ایم ما
برگ نشاط گوشه میخانه خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی برد
در کعبه ایم و ساکن بتخانه خودیم
از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم
در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه خانه خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم
گرد گنه به چشمه کوثرنمی بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم
چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم
از ما بغیر ما همه کس فیض می برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم
دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم
در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم
پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۷
چون صبح خنده با جگر چاک می زنیم
در موج خیز خون نفس پاک می زنیم
هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد
ما چون حباب پیرهنی چاک می زنیم
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
در دام، فال حلقه فتراک می زنیم
در سردسیر خاک که یک روی گرم نیست
جوشی به زور شعله ادراک می زنیم
چون کاروان ریگ به منزل نمی رسیم
چندان که قطره بر ورق خاک می زنیم
ناخن حریف آبله دل نمی شود
بر قلب شیشه خانه افلاک می زنیم
صائب کدام غبن به این می رسد که ما
داریم می به ساغر و تریاک می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۵
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
در سینه می کنیم گره شور عشق را
عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم
قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم
تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم
دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر
نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم
از سیم و زر به چهره زرین خود خوشیم
زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم
ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند
جای شراب را به فلاطون نمی دهیم
ما از گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم
خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم
آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم
وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما
دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم
برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم
چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم
هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما
صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۵
چین ز جبین در مقام جنگ گشایم
همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم
دوست کنم خصم را به چرب زبانی
جوی شکر از رگ شرنگ گشایم
روی نتابم ز حرف سخت حریفان
سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم
خار مغیلان کشید از آبله ام دست
این گره از ناخن پلنگ گشایم
ماهی ریگ روان وادی فقرم
کی دهن حرص چون نهنگ گشایم
من که دلم صائب از نشاط گرفته است
کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۹
دیدن بی حاصلان بر آسمان باشد گران
نخل های بی ثمر بر باغبان باشد گران
ما سبکروحان به امید شهادت زنده ایم
پیش ما ذکر حیات جاودان باشد گران
هر دو عالم چیست تا نتوان بهای عشق داد؟
قیمت یوسف چرا بر کاروان باشد گران؟
هر سر موی مرا آورد در فریاد درد
میزبان گردد سبک، چون میهمان باشد گران
بی هوای عشق، سر بر کشتی جسم است بار
کار لنگر می کند چون بادبان باشد گران
تشنه خون هوسناکان بود عشق غیور
میهمان بی ادب بر میزبان باشد گران
شکوه از سنگ ملامت نیست مجنون مرا
بر دل مخمور کی رطل گران باشد گران؟
صحبت بی درد اگر یک لحظه باشد سهل نیست
درد اگر چه ذره ای باشد همان باشد گران
پیش اهل دل سخن از عالم فانی مگو
در بهاران جلوه برگ خزان باشد گران
هیچ نقشی بر دل روشن ضمیران بار نیست
موج هیهات است بر آب روان باشد گران
خشک مغزان را دماغ دولت و اقبال نیست
سایه بال هما بر استخوان باشد گران
یاد من صائب چه با آن خاطر نازک کند
سجده ام جایی که بر آن آستان باشد گران
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۱
مشک شد خون در وجود آهوان ما همچنان
سنگ خارا لعل شد در صلب کان ما همچنان
راه با خوابیدگی دامان منزل را گرفت
بر زمین چسبیده چون سنگ نشان ما همچنان
تخم قارون سر برون آورد از مغز زمین
چون شرر در سینه خارا نهان ما همچنان
سبزه خوابیده زیر سنگ قامت راست کرد
همچو مخمل بستر خواب گران ما همچنان
بیضه فولاد را جوهر به یکدیگر شکست
از گرانجانی گره در آشیان ما همچنان
کند سیلاب حوادث ریشه کوه از زمین
برنمی داریم دل زین خاکدان ما همچنان
تیر پای آهنین در دامن عزلت کشید
در کشاکش با قد همچون کمان ما همچنان
شد سکندر را ز وصل آب، خود بینی حجاب
تشنه آیینه چون آب روان ما همچنان
سوده شد ز الوان نعمت گر چه دندان ها تمام
خون خود را می خوریم از فکر نان ما همچنان
محو در خورشید شد شبنم ز گل تا چشم بست
برنمی داریم چشم از گلرخان ما همچنان
روی ماه مصر نیلی شد ز اخوان زمان
روی دل جوییم از اخوان زمان ما همچنان
آفتاب عمر آمد بر لب بام زوال
در سرانجام صفای خانمان ما همچنان
گشت از مغز قلم فربه تهیگاه سگان
چون هما محتاج مشتی استخوان ما همچنان
شمع از آتش زبانی داد صائب سر به باد
در مقام لاف سر تا پای زبان ما همچنان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳۶
چند حرف آب و نان چون مردم غافل زدن؟
تا به کی بر رخنه دیوار زندان گل زدن؟
نیست جز تسلیم لنگر عالم پر شور را
دست و پا پوچ است در دریای بی ساحل زدن
از تن خاکی به مردی گرد چون مجنون برآر
تا توانی دست خود بر دامن محمل زدن
می شود چون رشته اشک از گره مطلق عنان
رشته امید ما را عقده مشکل زدن
حاصل سنگ از درخت بی ثمر بار دل است
از تهی مغزی است حرف سخت با مدخل زدن
نیست مانع از تردد وصل دریا سیل را
قطره بیش از راه می باید درین منزل زدن
بهر مشتی خون که رزق خاک گردد عاقبت
دست، بی شرمی بود بر دامن قاتل زدن
سبزه خوابیده را سهل است کردن پایمال
نیست از مردی به قلب دشمنان غافل زدن
گر به رعنایی فشاند دامن، آزادست سرو
ورنه آسان است پشت پای بر حاصل زدن
بحر را صائب نگردد مانع جوش و خروش
از خس و خاشاک سوزن بر لب ساحل زدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۸
دل کجا از چنگ آن طناز می آید برون؟
کبک کی از عهده شهباز می آید برون؟
نام شاهان از اثر در دور می ماند مدام
از لب جام جم این آواز می آید برون
می شود از سرزنش سوز محبت شعله ور
شمع روشن از دهان گاز می آید برون
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
از دل خونگرم ما آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون
از جفای چرخ کجرو می شود دل صیقلی
زنگ از آیینه در پرداز می آید برون
یار دمسازی مگر چون نی به فریادم رسد
ورنه از یک دست کی آواز می آید برون؟
با عصایی لشکر فرعون را موسی شکست
سحر کی از عهده اعجاز می آید برون؟
چون برون آمد به عزت یوسف از زندان تنگ؟
حرف ازان لبها به چندین ناز می آید برون
آنچنان کز برگ گل بی پرده گردد بوی گل
بیشتر از پرده پوشی راز می آید برون
بی محرک می شود صائب سخنور نکته سنج
نغمه بی مضراب اگر از ساز می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۰
نبندد دشمن آتش زبان طرف از گزند من
به فریاد آورد دریای آتش را سپند من
نهالی بود استغنا، زمین گیر گرانجانی
به اندک فرصتی سروی شد از طبع بلند من
به روی دوزخ خونگرم حرف سرد می گوید
کجا سازد به جنت خاطر مشکل پسند من؟
تغافل بر مسیحا می زدم از درد بی درمان
به درمان کرد محتاجم دل نادردمند من
سخنگو می شود چشمی که من باشم نظربازش
زبان دان می شود مرغی که می افتد به بند من
برون آی از نقاب شرم تا از خود برون آیم
که از افسردگی پا در حنا دارد سپند من
به همت نکهت گل را عنان پیچیده ام صائب
تذرو رنگ نتواند پریدن از کمند من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۲
رحیم شد دل دشمن ز ناتوانی من
حصار آهن من گشت شیشه جانی من
ز خار سبز به رهرو نمی رسد آسیب
ز کامرانی خصم است کامرانی من
نیارمید چو موج سراب نیم نفس
درین قلمرو وحشت سبک عنانی من
به هیچ تشنه جگر روی تلخ ننمودم
همیشه بود سبیل آب زندگانی من
به حسن عاقبت خود امیدها دارم
که صرف پیر مغان گشت نوجوانی من
که را فتاد به رویم نظر ز سنگدلان؟
که خونچکان نشد از چهره خزانی من
رسید بر لب بام زوال خورشیدم
نکرده راست نفس صبح شادمانی من
مرا شکایتی از آستین فشانان نیست
چو شمع سوخت مرا آتشین زبانی من
منم چو شبنم گل آبروی گلزارش
نمی شود نکند حسن دیده بانی من
مخور چو غنچه مرا بر دل ای چمن پیرا
که رنگ گل پرد از بال و پر فشانی من
دل شکفته نماند درین جهان صائب
اگر ز پرده برآید غم نهانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۱
چرخ مقوس است ترا خانه کمان
بگذر چو تیر راست ز کاشانه کمان
دست از ستم بدار که در هر گشاد تیر
شیون بلند می شود از خانه کمان
تن در مده به عجز که در قبضه جهان
گردد کباده، نرم چو شد شانه کمان
مگذر ز حرف راست که از تیر نی بود
وقت مصاف نعره شیرانه کمان
باران تیر چون نکند خانه ها خراب؟
کز روی اوست هاله مه خانه کمان
ایمن مشو ز خصم که در پشت کردن است
هنگام جنگ، حمله مردانه کمان
صائب نکرده راس دل خویش را چو تیر
زنهار پا برون منه از خانه کمان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۲
گشتم غبار و غیرت ناورد من همان
در چشم خصم خاک زند گرد من همان
میخانه را به آب رسانید ساغرم
گل می کند خزان ز رخ زرد من همان
صبح قیامت از تب خورشید شد خلاص
از استخوان برون نرود درد من همان
دارم چو صبح اگر چه به بر آفتاب را
خون می تراود از نفس سرد من همان
با بحر اگر چه دست در آغوش کرده است
چون موج می تپد دل بی درد من همان
صائب اگر چه کرد برابر مرا به خاک
دارد سپهر دون سر ناورد من همان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۰
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
با هیچ قفل راست نیامد کلید من
در سنگ از شرار و شرر می دهم خبر
افلاک یک ستاره ندارد به دید من
با تیغ پاک کرده ام اینجا حساب خود
از خاک، روی شسته برآید شهید من
مردان هزار فوج ز همت شکسته اند
غافل مباش از سپه ناپدید من
ابر سیاه، پرده سیلاب فتنه است
ایمن مشو ز آفت چشم سفید من
این آن غزل که گفت مسیحای زنده دل
کاین خلق نیست در خور گفت و شنید من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۰
در روز حشر سایه کوه گناه من
گردید از آفتاب قیامت پناه من
اندیشه از شکست ندارم که همچو موج
افزوده می شود ز شکستن سپاه من
گر ماه و آفتاب شود هر ستاره ای
روشن نمی شود شب بخت سیاه من
سوزد به ناتوانی من دل غنیم را
دود از نهاد برق برآرد گیاه من
نبود به ناز بالش مردم مرا نیاز
کز دست خود بود چو سبو تکیه گاه من
بر باد داد خرمن عمر من و هنوز
ساکن نمی شود نفس عمر کاه من
در چشمخانه بر در و دیوار می تند
از دورباش ناز تو تار نگاه من
کم نیست فیض گردش تسبیح من ز جام
مخمور مست می رود از خانقاه من
در وادیی که خلق نظر بسته می روند
باریک تر ز موی میان است راه من
هر چند می کشم می گلرنگ در لباس
گل می کند چو غنچه ز طرف کلاه من
در تنگنای سینه ازان خوی آتشین
چون موی زنگیان شده پیچیده آه من
چون شمع پیش پای نسیم اوفتاده ام
دست حمایت که شود تا پناه من
هر چند از حجاب ندارم زبان عذر
صائب بس است خجلت من عذرخواه من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲
کام خود از کوشش امید می گیریم ما
بخت اگر باشد نبات از بید می گیریم ما
خون ما افتادگان را کی توان پامال کرد؟
خونبهای شبنم از خورشید می گیریم ما
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۳
زخم گستاخم لب تیغ شهادت می مکد
شبنم من خون خورشید قیامت می مکد
نقش شیرین شسته شد از لوح خارا و هنوز
تیشه فرهاد انگشت جلادت می مکد
از دهان خضر آب زندگانی می رود
تیغ او از بس لب خود را به رغبت می مکد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۲۴
کسی تا کی برای رزق دل بر آسمان بندد؟
به جاب آب، آب رو به جوی کهکشان بندد
ز بس تلخ است کامم از حدیث تلخ، حیرانم
که چون با راستی نی را شکر در استخوان بندد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱۱
گر تو با هر خار و خس خواهی چو گل افروختن
از چراغ غیرتم (گل) می کند واسوختن
ما چو گل با سینه صد چاک عادت کرده ایم
بخیه را بر زخم نتوانی به سوزن دوختن
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱۳
درگذشت از خاکساری دشمن از آزار من
شد حصار عافیت کوتاهی دیوار من
سخت جانی داردم از شکوه گردون خموش
خنده کبک است شور سیل در کهسار من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۳۱
بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است
سنگ بر شیشه من، شیشه زدن بر سنگ است