عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۴
مشنو که چو من عمر تباهیست دگر
وز شعر چو من نامه سیاهیست دگر
خواهم بزبان شعر عذر گنهی
وین عذر گناه هم گناهیست دگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا
شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم
وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید
سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی
بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
با همه خرسندی از وی شکوه ها دارم همی
تا نداند صید پرسش های پنهانی مرا
برنیایم با روانی های طبع خویشتن
موج آب گوهر من کرده طوفانی مرا
تا به راهت مردم و یک ره به خاکم نامدی
دوزخی گردیده اندوه پشیمانی مرا
خویش را چون موج گوهر گرچه گرد آورده ام
دل پرست از ذوق انداز پر افشانی مرا
تشنه لب بر ساحل دریا ز غیرت جان دهم
گر به موج افتد گمان چین پیشانی مرا
با سراج الدین احمد چاره جز تسلیم نیست
ور نه غالب نیست آهنگ غزلخوانی مرا
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۷ - پشیمانی کوش از کشتن نگارین
جهان را چو شعر سیه چاک شد
ز می مغز بی هوش و بی باک شد
دلش آرزوی نگارین گرفت
ستایش به چشم خمارین گرفت
فراوان بخواند و بجُستش بسی
نیارست گفتن مر او را کسی
سرانجام کز کارش آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
پشیمان شد و گریه آغاز کرد
درِ درد بر خویشتن باز کرد
سراسر مرا بود، گفت، این گناه
که گفتم ز ما آرزویی بخواه
کنون خواست، پادافره من کشید
ز خون چادر سرخ بر سر کشید
بیامدش نوشان بیدار بخت
که از خاک برخیز و بر شو به تخت
سرشت آمد اندر تو این بدخوی
همی کرد نتوان که یکسو شوی
نه دوری توان از نهاد و سرشت
نه زآن کایزدت داد بر سرنوشت
ز خوبان همی جُست پنهان نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
فرستاد نزد همه سرکشان
به خان و به چین و به خاورستان
که خواهم همی از شما هر یکی
فرستید مهچهره دوشیزکی
ز هر مرز و بوم آنک بودند بزرگ
فرستاد دوشیزه هر سترگ
صد و بیست از آن ماهرویان گزین
رسیدند به درگاه دارای چین
بدید آن بتان را، نکردش پسند
به دیگر کسان دادشان هوشمند
مر او را بگفتند کای شهریار
یکی ماهروی است در قندهار
که از زلف او درع و جوشن کنند
به رخ تیره شب روز روشن کنند
به تخمه ز اهل کریمان نژاد
به خوبی تو گویی ز حوری بزاد
سراسر بگردند گرد جهان
نیابی به گیتی تو مانند آن
به بالا چو سرو و به دیدن سروش
خرامش چو طاووس و گفتار نوش
اگر شاه خواهد مرآن دخت را
نیابد جز او دیگری جفت را
فرستاد و آن ماهرخ را بخواست
بر خویش آورد و نیکو نشاخت
همی بستد و یک شب او را بدید
پسندش نیامد نه کس برگزید
نه جای نگارین گرفت هیچ کس
نه از سر برون آمد او را هوس
همی بود بی رنج و با ایمنی
روان پر ز اندیشه های منی
جز از شاه ایران ز کس باک نه
زمانه جز از نوش و تریاک نه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۱ - عاشق شدن کوش بر دختر خود و کشتن دختر، و خواندن مردم به بت پرستی
به آسانی ایدر سرش گشت مست
به بیداد و بیهوده بگشاد دست
یکی دختری داشت کز آفتاب
فزون تافتی روی او از نقاب
از آن دختر نامور زاده بود
که شاه خلایق بدو داده بود
گل اندام و گلشکر و مشکبوی
سمن پیکر و سرکش و تند خوی
دل کوش از آن چهره شد ناشکیب
همی داد هرگونه او را فریب
به مستی مر او را شبی پیش خواند
بر او خوبچهر آستین برفشاند
زن پاکدامن نشد پیش اوی
دژم شد ز دختر دل ریش اوی
به مستی سرش پست ببرید و گفت
چو ما را نه ای، خاک بادات جفت
ز بیهوش مغزش چو می دور شد
ز کردار بیهوده رنجور شد
خروشید و زاری نمود او بسی
نیارست گفت این سخن با کسی
بُتی ساخت برچهر او هر کسی
بر این سالیان برنیامد بسی
که شد خاور و اندلس بت پرست
ز وارونه کردار آن دیو مست
چنین تا به هنگام کاووس شاه
همی راند شاهی، همی داشت گاه
زمانه چنان داد او را درنگ
نهاده جهانی ورا زیر چنگ
بپذرفته فرمان او مرد و زن
نه دانسته دستور و نه رایزن
نه اندر جهان کس که او را که زاد
نه آن کز که دارد سرشت و نهاد
نه روزی تبی بر تنش باز خَورد
نه اندام او یافت یک روز درد
نه موی سرش بود باری سفید
گرفته گریبانش آز و امید
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
صد حیف که عمرم به خسارت بگذشت
در فکر عبادت و عبارت بگذشت
آخر به قباحتی کشید انجامش
کاری که ز دیوان اشارت بگذشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۰
همچو بلبل گر من بی دل زبانی داشتم
روز وصل از شام هجران داستانی داشتم
در به روی من چنین محکم مبند ای باغبان
پیش از این من هم به اینجا آشیانی داشتم
از پس عمری مرا خواندی و آن هم با رقیب
بلکه جانا با تو من راز نهانی داشتم
چیست این رسوایی آخر ای جوان من هم چو تو
در جوانی مدتی عشق جوانی داشتم
گاهی ای بلبل شنیدی یار اگر فریاد من
چون تو من هم روز و شب آه و فغانی داشتم
سوخت ای پروانه یارت، بال و پر داری چه غم
کاش من هم چون تو یار مهربانی داشتم
ای مؤذّن این شتابت از چه بود آخر نه وصل
نیست بیش از یک شب و من داستانی داشتم
در به روی من چنین می بندی ای جان کاشکی
غیر درگاه تو من هم آستانی داشتم
ای «صفایی» من تورا زاهد گمان کردم مرا
کن بحل چون در حق تو بدگمانی داشتم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۳
چندی ز هوس باده پرستی کردم
می خوردم و از غرور مستی کردم
چون پای امیدواریم خورد بسنگ
دیدم که عبث دراز دستی کردم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۴
افسوس که از رأی خراب من و تو
یکمرتبه شد پاک حساب من و تو
آراء لواسان چو بخوبی خوانند
حاکی است ز سؤ انتخاب من و تو
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کجا اندیشه از چشم بد ایام میکردم؟
در ایامی که در میخانه می در جام میکردم
کنون نه وصل صیاد و نه امید گرفتاری
به این روزم نشاند آن شکوه ها کز دام میکردم
به ظاهر از سر کوی تو میرفتم به شوق اما
نگاه حسرتی سوی قفا هر گام میکردم
کنون دانم که هر عشقی که با غیر تو ورزیدم
هوس بوده است و من بیهوده عشقش نام میکردم
تو را کس همنشین با من نمیدانست در کویت
به این نسبت سگ کوی تو را بدنام میکردم
نبود انجام کار من چنین در عاشقی گر من
در آغاز غمش اندیشه از انجام میکردم
نمی کردم (سحاب) این شکوه ها ز انجام هجرانش
اگر در وصل شامی صبح و صبحی شام میکردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
چشمم به کرشمه دوش با جانان گفت
کز بیم فراق تو نمی یارم خفت
امروز پشیمان شدم از گفته ی خویش
آری صنما مست چه داند که چه گفت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
چه خونها در دل ایام کردیم
که صبحی را بمستی شام کردیم
چه می بود آن، که تا در جام کردیم
وداع ننگ و ترک نام کردیم
مسلمانان درین مدت چرا گوش
بحرف زاهد خود کام کردیم
شکایت نیست ما را هیچ از غیر
که ما خود خویش را بدنام کردیم
هزاران شکر کز دلهای غمناک
غمی در یوزه دردی وام کردیم
بمرغان اسیر از ما بشارت
که طرح آشیان در دام کردیم
از آن از دیده خوبان فتادیم
که در پاس وفا ابرام کردیم
طبیب از ما که می گوید بمستان
که ما عهد نوی با جام کردیم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
چون کشته ببینم دو لب کرده فراز
وز جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشسته می گوی بناز
که کشته ترا من و پشیمان شده باز
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
آن شد که ترا به جان بها می کردم
وز بهر تو هر که بد رها می کردم
اکنون چو براندیشم از آن می گویم
یارب چه بد آن و من چها می کردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
عهد کردم که دیگر بیهده کاری نکنم
سوی خوبان جفا پیشه گذاری نکنم
کردم از عشق بتان توبه چه خواهد بودن
غایتش این که دگر ناله زاری نکنم
چند بیداد رقیبان بداندیش کشم
به از آن نیست که میلی بنگاری نکنم
تا بکی زحمت اغیار کشم می خواهم
بعد ازین آرزوی صحبت یاری نکنم
بکناری کشم از صحبت رندان خود را
ز بتان آرزوی بوس و کناری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
بعد ازین مصلحت اینست که کنجی گیرم
چو فضولی هوس باغ و بهاری نکنم
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
اول عمرم که هنگام سرور و ذوق بود
عاری از علم و عمل در جهل و نادانی گذشت
از طفولیت چو بگذشتم اسیر غم شدم
بعضی آن هم در خیال عالم فانی گذشت
آخر عمرم که ایام صلاح است و ورع
در ندامت صرف گشت و در پشیمانی گذشت
آه ازین عمری کزو ذوقی ندیدم هیچ گه
غافل از کیفیت لذات روحانی گذشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اگر نه احتراز از شادی اغیار میکردم
بهر کس میرسیدم، شکوه یی از یار میکردم
ز من، بیرحمیت کس نشنود؛ چون پیش ازین مردم
تو را بیرحم میگفتند و، من انکار میکردم!
به امیدی، که فردا پیش او گویند حال من
بآه و ناله دوش احباب را بیدار میکردم
خوشا روزی که چاک سینه ی اهل محبت را
چو میدیدم، خیال رخنه ی دیوار میکردم
اگر طبعش ز من آزرده شد، آذر سزای من
چرا در بزم او، بدگویی اغیار میکردم؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
ز آن پیش که، شمع مهرش افروختمی
وز آتش دشمنی او سوختمی
ای کاش بدست من سپردی پدرش
تا دوستیش بطفلی آموختمی
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
دارم ز وجود خود پریشانی و بس
وز جمله کرده ها پشیمانی و بس
از عقل نصیبم شده نادانی و بس
بر نادانی خویش حیرانی و بس