عبارات مورد جستجو در ۳۰۰ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۲ - آمدن ارهنگ به پای حصار سیستان و بیرون آمدن زال زر گوید
کمر بند را کرد ارهنگ تنگ
کشید از بر باره زین خدنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
در شهر و بیرون برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجر گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و کوپال دید
بزد دست و برداشت کوپال زال
پی کین ارهنگ بفراخت بال
به پوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی که پیل آمد از که نگون
چه آمد یکی نعره زد شیر مست
کزان نعره خورشید در خون نشست
برآن لشکر دیو بر حمله برد
به چنگ اندرون گرزه سام کرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آنجایگه کرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
چه از قلب گه گردار هنگ دید
رخ زال و کوپال و آن چنگ دید
برانگیخت از جای شبرنگ تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست برداشت کوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
که ای پیر فرتوده گوژپشت
چه پیری مکن رای رزم درشت
که رزم از جوانان نوخاسته است
کازیشان دل شیر نر کاسته است
سرت را هم اکنون بزیر آورم
ز بالا چو بر دست تیر آورم
بگو کز دلیران تو را نام چیست
کزین گونه پیری به گیتی نزیست
گه جنگ کوپال و کین آورد
فلک را زبر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای بیهده گوی واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری به بیند نوان
توان آنکه دارد دلیر است و بس
نگوئی گه رزم پیر است و بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تند و نر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم اهریمنم
جوان است بازوی فیل افکنم
مرا نام دستان نهاد است سام
کند پخته گرزم سر شیر خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه کن بدین یال و کوپال و مشت
بدانست ارهنگ کوهست زال
که زین گونه بفراخت گرزش به یال
کشید از بر باره زین خدنگ
سوی سیستان جنگ آورد دیو
ز زیر و ز بالا برآمد غریو
در شهر و بیرون برآمد خروش
دویدند بر باره شیران زوش
سپهدار آمد به پیش حصار
ز بس ناوک انداز خنجر گذار
چو آن رستخیز گران زال دید
جهان پر ز شمشیر و کوپال دید
بزد دست و برداشت کوپال زال
پی کین ارهنگ بفراخت بال
به پوشید دستان سلیح نبرد
نشست از بر باره ره نورد
در قلعه بگشاد و آمد برون
تو گفتی که پیل آمد از که نگون
چه آمد یکی نعره زد شیر مست
کزان نعره خورشید در خون نشست
برآن لشکر دیو بر حمله برد
به چنگ اندرون گرزه سام کرد
بگرز آن سرافراز با رای و زور
سپه را از آنجایگه کرد دور
دو صد مرد نامی بگرز گران
بکشت آن سرافراز جنگاوران
چه از قلب گه گردار هنگ دید
رخ زال و کوپال و آن چنگ دید
برانگیخت از جای شبرنگ تند
ز تندیش شد تیغ خونریز کند
بزد دست برداشت کوپال را
چنین گفت مر نامور زال را
که ای پیر فرتوده گوژپشت
چه پیری مکن رای رزم درشت
که رزم از جوانان نوخاسته است
کازیشان دل شیر نر کاسته است
سرت را هم اکنون بزیر آورم
ز بالا چو بر دست تیر آورم
بگو کز دلیران تو را نام چیست
کزین گونه پیری به گیتی نزیست
گه جنگ کوپال و کین آورد
فلک را زبر زمین آورد
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای بیهده گوی واژون بزیر
مرا پیر خوانی و خود را جوان
جوانی و پیری به بیند نوان
توان آنکه دارد دلیر است و بس
نگوئی گه رزم پیر است و بس
شود شیر هر چند در بیشه پیر
شود تند و نر شیر نخجیرگیر
چه گر پیر در چشم اهریمنم
جوان است بازوی فیل افکنم
مرا نام دستان نهاد است سام
کند پخته گرزم سر شیر خام
شد از گردش چرخم ار گوژپشت
نگه کن بدین یال و کوپال و مشت
بدانست ارهنگ کوهست زال
که زین گونه بفراخت گرزش به یال
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۵۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۷
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
ساقیا باده که ایام طرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
شوق در دل زپی لهو و لعب میآید
زاده زهد و ریا نیست بجز ماتم غم
نازم آن آب کزو بوی طرب میاید
نوجوانان بکرشمه دل پیران ببرند
عشق و پیری زمنت از چه عجب میآید
سبب مستی ما پرتو ساقیست بجام
تا نگوئی اثر از آب عنب میآید
دختر رز ادب آموخت زچوب اندر خم
زآن پی تربیت اهل ادب میآید
پرده بگرفت که تا پرده صوفی بدرد
سالک از رایحه او بطلب میآید
تا بتابد به شبستان حریفان چون خور
لاجرم در بر رندان همه شب میآید
دوره عمر کند تازه بمستان ارچه
جام را جان بهمه دور بلب میآید
هر چه راهست بعالم نسب و نام ولیک
بجز از عشق که بی نام و نسب میآید
گر مسبب بجهانست خداوند حکیم
عشق در عالم اسباب سبب میآید
عشق سرمد چه بود مطلع انوار ازل
که گهی مظهر اسما و لقب میآید
گاه سیف الله مسلول و گهی باب الله
گاه آشفته علی میر عرب میآید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
رسید موسم پیری و وقت عجز و نیاز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
چو شمع صبح، وجودم تمام سوز و گداز است
سرم گرفته به دل الفت از خمیدن قامت
به سجده گاه صراحی، پیاله مهر نماز است
ز طول عمر نیابد کسی ز مرگ رهایی
چه سود مرغ گرفتار را که رشته دراز است
ز توبه کردن من، می کشان دیر مغان را
نه رغبت می گلگون، نه ذوق نغمه ی ساز است
دل پیاله پر از ناله همچو سینه ی کبک است
دهان هر بط می بسته همچو دیده ی باز است
سلیم لایق چنگ خمیده قامتم اکنون
نوای گریه و زاری و پنج گاه نماز است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
حاصل سوختگان در ره برق خطر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شد بناگوش، چو صبحم همه یکبار سفید
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
موی سر بر سر من گشت چو دستار سفید
عجبی نیست درین دور که خط خوبان
در ته زلف شود چون شکم مار سفید
ای گل از چاک گریبان تو حیرت دارم
من که مویم شده چون صبح درین کار سفید
نازم ای رشته ی تسبیح که در حلقه ی کفر
نتواند شود از شرم تو زنار سفید
چشم یعقوب همین بر رهت ای یوسف نیست
چشم ها کرده چنین شوق تو بسیار سفید
تا بود رنگ حنا خون مرا، در ره شوق
نگذارم که شود ناخن یک خار سفید
ترسم از قحط خریدار به عهدت یوسف
موی چون شمع کند بر سر بازار سفید
سبز باید در و دیوار به بنگاله سلیم
چه کنی خانه ی خود را در و دیوار سفید؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شد موی خضر در طلبت جابه جا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
ما را ز موی سر شده تا خار پا سفید
سر رفته است و از سر کویش نمی روم
رحمت برین ثبات قدم، روی ما سفید!
چون شاخ یاسمن ز خرام تو سرو را
بر تن ز شست و شوی عرق شد قبا سفید
ای مشت استخوان چه به جا مانده ای، که شد
در راه انتظار تو چشم هما سفید
پیریم و طفل خنده به تدبیر ما کند
چون صبح، موی ما شده در آسیا سفید!
چشمی سیاه ساخته بودم برو سلیم
از گریه کرد عاقبت آن بی وفا سفید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
ز عمر رفته چه نقصان به کامرانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
بود شکوفه ی پیری، گل جوانی من
چو تب مفارقت از من گزید، می میرم
که آتش است چو شمع آب زندگانی من
چمن به باد خزان داده ام، نمانده گلی
به غیر آبله در دست باغبانی من
مرا به گلشن وصلت رسانده، نیست عبث
به بال خویش چو طاووس، گلفشانی من
ز عمر تلخ، پشیمان شدم ز آب حیات
نصیب خضر رهم باد، زندگانی من!
سلیم، خون مرا می خورد چو آب آن گل
نتیجه ی عجبی داد باغبانی من
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
گل دیدار ترا چون پی چیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
شبنم آسا همه تن دیده به دیدن رفتم
همچو آن شمع که در رهگذر باد بود
بسکه بگریستم از غم به چکیدن رفتم
استخوان را طپش نبض بود در بدنم
موجم، از خود به پر و بال طپیدن رفتم
گل الفت خورد از چشمهٔ یکرنگی آب
تا شوم رام تو وحشی به رمیدن رفتم
لطف کن جام روان بخش! وگرنه چو حباب
اینک از خویش به خمیازه کشیدن رفتم
حیرتم بر سر شور است، حریفان عشقی!
خامشی نغمه سرا شد به شنیدن رفتم
قامتم نیست دو تا گشته ز پیری جویا
بسکه پر بار گناهم به خمیدن رفتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
غرق خونم که ازین بحر کناری گیرم
سر بصحرا نهم و دامن خاری گیرم
چند باشند جوانان بکنار از من پیر
وقت آنست که من نیز کناری گیرم
بسکه در کنج غمم چهره خزانی شده است
شرم دارم که ره باغ و بهاری گیرم
مگسی بی پر و بالم چه پرم گرد همای
در خور بال و پر خویش شکاری گیرم
بیقرارم من از آن شمع چو پروانه ولی
تا نسوزم نگذارد که قراری گیرم
گر سگ خود شمرد آن بت ترسا بچه ام
کافرم گر دو جهان را بشماری گیرم
اهلی آن به که چو بلبل نکنم ناله عشق
چند خود را بزبان عاشق زاری گیرم
سر بصحرا نهم و دامن خاری گیرم
چند باشند جوانان بکنار از من پیر
وقت آنست که من نیز کناری گیرم
بسکه در کنج غمم چهره خزانی شده است
شرم دارم که ره باغ و بهاری گیرم
مگسی بی پر و بالم چه پرم گرد همای
در خور بال و پر خویش شکاری گیرم
بیقرارم من از آن شمع چو پروانه ولی
تا نسوزم نگذارد که قراری گیرم
گر سگ خود شمرد آن بت ترسا بچه ام
کافرم گر دو جهان را بشماری گیرم
اهلی آن به که چو بلبل نکنم ناله عشق
چند خود را بزبان عاشق زاری گیرم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
عمریست کز عشق بتان این شور و مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
پیرانه سر با کودکان صورت پرستی میکنم
جان طایر عشرست و من با دانه خالی خوشم
او سوی بالا میرود من میل پستی میکنم
همچون نسیم آسوده دل بودم بباغ نیستی
اکنون بسر اینخاک غم از دست هستی میکنم
من در پی آغوش او او خود نگنجد در جهان
اینتنگ چشمی بین که من با تنگدستی میکنم
اهلی بوصف گلرخان حسن ادب خاموشی است
من مرغ خاموشم ولی گه گاه مستی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
تا دست بر اسباب سلامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۳