عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۶
جستهام شیرین سخن یاری فصیح
شور شهری خسروی شوخی ملیح
پیش آن بالا بلند شمشاد پست
نزد آن وجه حسن خوبان قبیح
لعل میگونش بگفتار بلیغ
زنده سازد مرده را همچون مسیح
حسن صدغ موثق قلبی الضعیف
فیه ما یروی من العلیا صحیح
تا بکی در پرده باشم نغمه سنج
عشق خوبان دین من باشد صریح
من بظلمی یافتی اقبالکم
مِمَّ قی شرع الهوی قتلی تبسیح
یک نظر کن ای که مغروری بحسن
فی شواطی خطوکم قلبی الطریح
می بجامم گر نباشد گو مباش
راح روحی روح ذوالوجه الصبیح
نه همین اسرار قربانی او است
هست در هر گوشه او را صد ذبیح
شور شهری خسروی شوخی ملیح
پیش آن بالا بلند شمشاد پست
نزد آن وجه حسن خوبان قبیح
لعل میگونش بگفتار بلیغ
زنده سازد مرده را همچون مسیح
حسن صدغ موثق قلبی الضعیف
فیه ما یروی من العلیا صحیح
تا بکی در پرده باشم نغمه سنج
عشق خوبان دین من باشد صریح
من بظلمی یافتی اقبالکم
مِمَّ قی شرع الهوی قتلی تبسیح
یک نظر کن ای که مغروری بحسن
فی شواطی خطوکم قلبی الطریح
می بجامم گر نباشد گو مباش
راح روحی روح ذوالوجه الصبیح
نه همین اسرار قربانی او است
هست در هر گوشه او را صد ذبیح
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۰
تا بکی یار بکام دگران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
چشم امید دل من نگران خواهد بود
زان تعلل وز ما صبر و تحمل تا چند
ما بر این شیوه و دلدار بران خواهد بود
عوض بادهٔ گلگون صراحی چندم
شیشهٔ دیده ز خون جرعه فشان خواهد بود
تا کیم شعلهٔ دل روشنی خلوت و یار
شمع در انجمن مدعیان خواهد بود
همه شب بر درت از آمد و رفتم تا کی
سگ کوی تو بفریاد و فغان خواهد بود
چند مرغ دلم اندر قفس سینهٔ تنگ
بهوای چمنت نوحه کنان خواهد بود
سرگرانی تو عمری نپذیرد انجام
کو شکیبابه چه تاب و چه توان خواهد بود
روز در بیم که آمد شب و چون خواهد رفت
شب در اندیشه که فردا بچه سان خواهد بود
صدقران گر گذرد بخت اگربخت من است
رو شکیب آر که در خواب گران خواهد بود
ای مه از دست تو در کوچه و بازار اسرار
بعد از این نعره زنان جامه دران خواهد بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۳
تشنهٔ نوش لبت چشمهٔ حیوان چکند
خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
آن که از خاک نشینانِ درِ اهل دل است
تخم جم کی نگرد ملک سلیمان چه کند
هرکه گردید بدور حرم اهل صفا
ننگرد صف صفا قطع بیابان چه کند
لذت چاشنی عشق تو هر کس که برد
عافیت میشودش درد تو درمان چه کند
گیرم ای شوخ دل سوخته با جور تو ساخت
با جفای فلک و طعن رقیبان چه کند
عندلیبان چمن گل بشما ارزانی
دل غمدیدهٔ ما سیر گلستان چه کند
قوت بازوی عشق و دل مسکین هیهات
صید پیداست که در پنجهٔ شیران چه کند
گیرم آن شه ز کرم داد مرا فیض حضور
دل باین تیرگی و موجب حرمان چه کند
پای رفتار نمانده است و زبان گفتار
دیگر اسرار بجز ناله و افغان چه کند
خفتهٔ خاک درت روضهٔ رضوان چه کند
آن که از خاک نشینانِ درِ اهل دل است
تخم جم کی نگرد ملک سلیمان چه کند
هرکه گردید بدور حرم اهل صفا
ننگرد صف صفا قطع بیابان چه کند
لذت چاشنی عشق تو هر کس که برد
عافیت میشودش درد تو درمان چه کند
گیرم ای شوخ دل سوخته با جور تو ساخت
با جفای فلک و طعن رقیبان چه کند
عندلیبان چمن گل بشما ارزانی
دل غمدیدهٔ ما سیر گلستان چه کند
قوت بازوی عشق و دل مسکین هیهات
صید پیداست که در پنجهٔ شیران چه کند
گیرم آن شه ز کرم داد مرا فیض حضور
دل باین تیرگی و موجب حرمان چه کند
پای رفتار نمانده است و زبان گفتار
دیگر اسرار بجز ناله و افغان چه کند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۵
گر راندیم ز بزم و شدی همنشین غیر
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
بر من گذشت لیک طریق وفا نبود
گلچین بباغ اندر و بلبل برون در
خود رسم تازه ایست نخست این بنا نبود
ما آشیان بگوشهٔ بامت گرفتهایم
رحمی که ظلم صید حرم را روا نبود
کی یار هست چون من رند گدای را
در درگهی که راه نسیم صبا نبود
عمریست خاکسار به راهش فتادهایم
او را ز ناز گوشهٔ چشمی بما نبود
اسرار کام هیچکسی یار ما نداد
منصور وار تا که بدار فنا نبود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۰
به این لطافت و رو تازه ارغوان نشود
باعتدال قدت سرو در جنان نشود
فرو تنی بهمه تن شده است پیشهٔ من
که سجدهات چو کنم غیر بدگمان نشود
فشانم اشک چو باران ز دیده ای یاران
خبر کنید که تا کاروان روان نشود
بآن رسید که آهی کشم ز سینه خویش
که با رقیب خود آن ایار مهربان نشود
دمی نبود که خون در دل شکسته من
ز دست یار و ز کردار دشمنان نشود
مگر که میکده را باز فتح باب کنند
وگرنه کار گشائی ز آسمان نشود
بآه گرم خود آهن چو موم کرد اسرار
باو چسان دل سنگ تو مهربان نشود
باعتدال قدت سرو در جنان نشود
فرو تنی بهمه تن شده است پیشهٔ من
که سجدهات چو کنم غیر بدگمان نشود
فشانم اشک چو باران ز دیده ای یاران
خبر کنید که تا کاروان روان نشود
بآن رسید که آهی کشم ز سینه خویش
که با رقیب خود آن ایار مهربان نشود
دمی نبود که خون در دل شکسته من
ز دست یار و ز کردار دشمنان نشود
مگر که میکده را باز فتح باب کنند
وگرنه کار گشائی ز آسمان نشود
بآه گرم خود آهن چو موم کرد اسرار
باو چسان دل سنگ تو مهربان نشود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۸
گل رنگ نگار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
زیباست چمن ولی صفائی
بی لاله عذار ما ندارد
در در صدف نگوئی این بحر
چون دُر کنار ما ندارد
نغز است ربیع و لیک آنی
چون تازه بهار ما ندارد
گل سر بکمند او نهاده
او میل شکار ما ندارد
عمری است که از برش پیامی
پیکی بدیار ما ندارد
اسرار ز دست شد دل و یار
فکر دل زار ما ندارد
بوی خوش یار ما ندارد
زیباست چمن ولی صفائی
بی لاله عذار ما ندارد
در در صدف نگوئی این بحر
چون دُر کنار ما ندارد
نغز است ربیع و لیک آنی
چون تازه بهار ما ندارد
گل سر بکمند او نهاده
او میل شکار ما ندارد
عمری است که از برش پیامی
پیکی بدیار ما ندارد
اسرار ز دست شد دل و یار
فکر دل زار ما ندارد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۳
بر دلم قهر و رضای تو لذیذ
بر تنم رنج و شفای تو لذیذ
همه اطوار تو زیبا و پسند
فرق سر تا کف پای تو لذیذ
خواه مهر از تو رسد خواه جفا
مهر تو نغز و جفای تو لذیذ
چه بسازی چه بسوزی سازیم
چه ولا و چه بلای تو لذیذ
نسبتم را بسگ در گاهت
خواه لاخواه بلای تو لذیذ
گر برانی ز درت ور خوانی
خود تو دانی همه رای تو لذیذ
چه گذاری چه نوازی حکمی
مانی و جمله نوای تو لذیذ
زهر از دست توام نوش بود
درد یعنی که دوای تو لذیذ
از تناسب بر اسرار اسرار
زان لب نکته سرای تو لذیذ
بر تنم رنج و شفای تو لذیذ
همه اطوار تو زیبا و پسند
فرق سر تا کف پای تو لذیذ
خواه مهر از تو رسد خواه جفا
مهر تو نغز و جفای تو لذیذ
چه بسازی چه بسوزی سازیم
چه ولا و چه بلای تو لذیذ
نسبتم را بسگ در گاهت
خواه لاخواه بلای تو لذیذ
گر برانی ز درت ور خوانی
خود تو دانی همه رای تو لذیذ
چه گذاری چه نوازی حکمی
مانی و جمله نوای تو لذیذ
زهر از دست توام نوش بود
درد یعنی که دوای تو لذیذ
از تناسب بر اسرار اسرار
زان لب نکته سرای تو لذیذ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۶
روردهٔ میناکشی چشم سیه مستش نگر
واندر فن عاشق کشی حسن زبردستش نگر
از بهر قتل عاشقان مژگان او ناوک زنان
از قامتش تیر و کمان ز ابروی پیوستش نگر
شد خونخوری آئین او کس جان نبرداز کین او
تا ساعد سیمین او رنگین بخون دستش نگر
چون ماهی در خون طپان هردم هزاران دل وجان
زین بحر عشق بیکران افتاده در شستش نگر
در پیش آن بالابلند سروچمن برخود بخند
ای باغبان اغماض چند سرو و قد پستش نگر
تنها نه از من برده دل آن رشک خوبان چگل
هر مرغ دل زان نغز گل لغزیده پابستش نگر
جلداست و چابک در جفا پس سرگران اندر وفا
در قتل ارباب صفا چالاک و تر دستش نگر
ابرو و زلف مه جبین محراب و زناری قرین
تقریب کفر از دین ببین توحید و سربستش نگر
ای خیر مطلق ذات تو نفی از توهم اثبات تو
با آنکه صد ره مات تو اسرار شد هستش نگر
واندر فن عاشق کشی حسن زبردستش نگر
از بهر قتل عاشقان مژگان او ناوک زنان
از قامتش تیر و کمان ز ابروی پیوستش نگر
شد خونخوری آئین او کس جان نبرداز کین او
تا ساعد سیمین او رنگین بخون دستش نگر
چون ماهی در خون طپان هردم هزاران دل وجان
زین بحر عشق بیکران افتاده در شستش نگر
در پیش آن بالابلند سروچمن برخود بخند
ای باغبان اغماض چند سرو و قد پستش نگر
تنها نه از من برده دل آن رشک خوبان چگل
هر مرغ دل زان نغز گل لغزیده پابستش نگر
جلداست و چابک در جفا پس سرگران اندر وفا
در قتل ارباب صفا چالاک و تر دستش نگر
ابرو و زلف مه جبین محراب و زناری قرین
تقریب کفر از دین ببین توحید و سربستش نگر
ای خیر مطلق ذات تو نفی از توهم اثبات تو
با آنکه صد ره مات تو اسرار شد هستش نگر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۴
بدیدم آنچه در هجر جمالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
خداوندا نبیند کس مثالش
به کنج خلوت هجران شب و روز
تسلی میدهم دل با خیالش
بود دوزخ زهجرانش کفایت
بود فردوس رمزی از وصالش
حرام است از چه قتل بی گناهان
بشرع عاشقی کرده حلالش
زمی ساقی بما دردی ببخشای
نیم گر درخور صاف زلالش
مگر مه شد مقابل با تو کافتاد
کلف بر چهره او را ز انفعالش
خرابم کرد اگر چشمش نگهدار
خداوند از آسیب و زوالش
نمیپرسی که مرغی بود ما را
گرفتار قفس چونست حالش
بهشت آندم بهشت از دست اسرار
که دید آدم فریب آن دانه خالش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۵
مدتی شد دل گمگشته نیامد خبرش
یا رب از چرخ جفا پیشه چه آمد بسرش
عهد کردم که بروبم بمژه میکدهها
گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش
پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
بامیدی که سفر کردهام آید روزی
دمبدم آب زند چشم ترم رهگذرش
تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش
کرده نذر سگ گوئی همه لخت جگرش
یا رب از چرخ جفا پیشه چه آمد بسرش
عهد کردم که بروبم بمژه میکدهها
گر غریبم بسلامت برسد از سفرش
ای صبا گر روی از خطهٔ چین زلفش
پرسش دل بنما بلکه بیابی اثرش
حال دل عرضه نمائید بر پیر مغان
تا مگر یاد کند وقت دعای سحرش
بامیدی که سفر کردهام آید روزی
دمبدم آب زند چشم ترم رهگذرش
تا که اسرار بیابد دل گمگشتهٔ خویش
کرده نذر سگ گوئی همه لخت جگرش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۴
جدا شد از بر من یار گلعذار دریغ
دریغ از ستم چرخ بیم دار دریغ
نمود ساکن بیت الحزن چو یعقوبم
ربود یوسف من گرگ روزگار دریغ
چمن شگفت و مرا عقدهٔ ز دل نگشود
گلی نچیدم و بگذشت نوبهار دریغ
معلمی که ورق پیش من نهاد آغاز
نوشت بر سبق من نخست بار دریغ
میان دایرهٔ غم چو نقطهایم اسرار
تمام عمر گذشتی بدین مداردریغ
دریغ از ستم چرخ بیم دار دریغ
نمود ساکن بیت الحزن چو یعقوبم
ربود یوسف من گرگ روزگار دریغ
چمن شگفت و مرا عقدهٔ ز دل نگشود
گلی نچیدم و بگذشت نوبهار دریغ
معلمی که ورق پیش من نهاد آغاز
نوشت بر سبق من نخست بار دریغ
میان دایرهٔ غم چو نقطهایم اسرار
تمام عمر گذشتی بدین مداردریغ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۰
به تیغم گرنمائی سینه صد چاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
فوادی یبتغیک القلب یهواک
تو هرگز گر نمیآری ز من یاد
فانی طول عمری است انساک
ز سر تا پا همه حسن و ملاحت
تعالی من بهذا الحسن سواک
ترا سرو چمن گفتن زهی ظلم
ومابدر الدیاجی منک حاشاک
شکفت از طلعتت ما را بهاری
و صبح طالع لی من محیاک
سرت را از وفاداری که پیچید
بقتلی من بغیر الذنب اوصاک
بکویت راه پیمودن که یابد
بباب القصر اذ کثرت قتلاک
نیائی ساعتی ما را ببالین
وانت الساعة ایان مرساک
عزیزا مصر جان جای تو باشد
فما الباسآء ما اکرمت مثواک
همی گوید مدام اسرار نومید
متی تدنوا وانی این القاک
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۲
زدی مشاطهات شانه به سنبل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
که میآرد صبا بوی قرنفل
ببین از ناب می بر عارضش خوی
چو شبنم صبحدم بنشسته بر گل
چه سازم با دلی کورا نباشد
نه تاب التفات و نی تغافل
زدندی خوشه چینان تو آتش
مرا در خرمن صبر و تحمل
چو گلشن را کند تاراج کلچین
چه باشد حالت بیچاره بلبل
حکیما ای محال اندیش بنگر
بدور عارضش ز اشگم تسلسل
به پاداش دعایم ناسزا گفت
تذللنا له زاد التذلل
چو میدانی دعای درد اسرار
چرا در چاره اش داری تعلّل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۳
فغان که سخت بافسوس می رود ایام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
نه جام باده بدور و نه دور چرخ بکام
نه غیر بر سر صلح و نه چرخ بر سر مهر
نه بخت تیره مساعد نه یار وحشی رام
ببرد از دلم آن زلف بی قرار قرار
ربود چشم دلارام او ز جان آرام
بعشوه هر سر مویت ز من دلی طلبد
بحیرتم که من این نیم دل دهم بکدام
هزار بار اگر بشکنی بسنگ پرم
من آن نیم که دمی بر پرم از آن لب بام
بپای خویش ترا صید پیش میآید
چه حاجت است که دیگر بگسترانی دام
بزیر تیغ تو اسرار کشته شد صدبار
بروی مرده چه شمشیر میکشی ز نیام
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۵
اگر فرزانهام بهرچه از زلفت در اغلالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
اگر دیوانهام چون بی نصیب از سنگ اطفالم
دل من نی همین زان ماه مهر آسا نیاساید
غمی از نورسد هر دم از این چرخ کهن سالم
ندارم شوق پرواز گلستان ماهم آوازان
خوشا وقتی که در کنج قفس ریزد پر و بالم
چو تار طرهٔ شمع شب افروزم شده روزم
مثال خال مشکین غزالم تیره احوالم
ز تاب گیسوی آن ماه عالمتاب بیتابم
وز آن برگشته مژگان سیه برگشته اقبالم
چو عمری شد ره پیر قدح پیمانه پیمایم
ز خون پیمانه پرزین گنبد میناست مینالم
دگرگونست دل گوئی دم آخر رسد امشب
مباشید ای خریداران در این شب غافل از حالم
منال از دست چرخ اسرار اگرچه صدجفا بینی
مبادادر گمان افتد کسی کز دوست مینالم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۱
بر افتی ای فراق از روزگاران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
که یاران را جدا کردی ز یاران
بما امروز نگذارندش اغیار
بروز داوری هم دادخواهان
نقاب عنبرین از صبح رخسار
برافکن تا برآید بامدادان
نشاید دم زدن ورنه نبایست
باین سنگین دلی سیمین عذاران
بماکن گوشهٔ چشمی که عمری است
به خاک درگهیم امّیدواران
من ار قلبم قبولم کن که چندی است
شدم هم صحبت کامل عیاران
به فریاد دل ما رس که زیبا است
عدالت گستری از شهریاران
ندیدم حاصلی از کشتهٔ خویش
نچیدم نوگلی در نوبهاران
دل و جان فرش راهت کرده اسرار
که گوئی کیستند این خاکساران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۵
ای رخت برگ گل سور و لبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
سخنت آب حیاتست و دهان نیز چنان
نیست ریحان چوخطت نافهٔ چین نیز چنین
سرو نبود چو قدت نخل جنان نیز چنان
سرکه پامال تو ای سروروان گشت چه غم
سر نثار قدمت نقد روان نیز چنان
گرچه فحش است بکاغذ دوسه حرفی بنویس
که چو شهد است بیان تو بَنان نیز چنان
غیر محرم به حریم تو و من محرومم
با من اینطور روا نیست به آن نیز چنان
بکمین تا بکمان ناوک کین است ترا
دل خونین هدف تیر تو جان نیز چنان
روزها دیده براه و همه شب ناله و آه
روز اسرار چنین است و شبان نیز چنان
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۳
قد کاد شمسی تخفی شعاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
یا صحبت نوحوا حیوو داعه
گرداری ای شاه عزم هلاکم
این تیغ و این سرسمعاً و طاعه
تا کی نمائی خصمی بعشاق
دعنا و سلمی یا دهر ساعه
یا لیت فاها بالقول فاهت
کی اذهقت عن ذوقی البساعه
الطرف یغلی والخف یرمی
هل من شفاه منها الشفاعه
ناصح مده پند ما را ز عشقش
لسنا نبالی فیها الشناعه
نوگل بگلزار کو عندلیبی
یوسف ببازار این البضاعه
کشتیم تخمی گشتیم نومید
یوماً حصدنا نعم الزراعه
زین خوان نعما خون دلت بس
طوبی لحاس کاس القناعه
بر بند اسرار از این جهان بار
تباً لمن صار یشری متاعه
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۷
از مژه گرچشم مستت دست در خنجر زده
نیست بد مستی عجب زان مست کان ساغر زده
برزده آن آتش طلعت بفردوس نعیم
طاق ابروحسنش از خورشید بالاتر زده
ابروی او آبروی ماه نو را ریخته
شمع از آزرم رویش خویش بر آذر زده
خط بطلان زان قد چون نیشکر کلک قدر
برالفهای قد سیمین بران یکسر زده
ای بت چین تیر مژگانت خطا هرگز نرفت
چون خور آسان گرچه در هر لحظه نیرت پرزده
مشت خاکی را نباشد دلربائی اینهمه
کیست این یارب ز روی گلرخان سر بر زده
آنهمه غوغا که در محشر شود نبود عجب
شورش از سودای زلفش در سر محشر زده
در فلک خرگاه مهر از ماه بالاتر زنند
وین هلال ابرویش از مهر و مه برتر زده
طوطی گویای اسرارم شکرریزی کند
گوئی از نوش لبت منقار در شکر زده
نیست بد مستی عجب زان مست کان ساغر زده
برزده آن آتش طلعت بفردوس نعیم
طاق ابروحسنش از خورشید بالاتر زده
ابروی او آبروی ماه نو را ریخته
شمع از آزرم رویش خویش بر آذر زده
خط بطلان زان قد چون نیشکر کلک قدر
برالفهای قد سیمین بران یکسر زده
ای بت چین تیر مژگانت خطا هرگز نرفت
چون خور آسان گرچه در هر لحظه نیرت پرزده
مشت خاکی را نباشد دلربائی اینهمه
کیست این یارب ز روی گلرخان سر بر زده
آنهمه غوغا که در محشر شود نبود عجب
شورش از سودای زلفش در سر محشر زده
در فلک خرگاه مهر از ماه بالاتر زنند
وین هلال ابرویش از مهر و مه برتر زده
طوطی گویای اسرارم شکرریزی کند
گوئی از نوش لبت منقار در شکر زده
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵۸
دل مستمند و حیران بهوای آب و دانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه
زحرم سرای شاهی بخرابه کرده خانه
چکنم چه سربپوشم که بهر طرف نیوشم
نرسد بگوش هوشم بجز از لبت ترانه
بحصار دیدهٔ کل همه نقش اوست حاصل
بسواد اعظم دل نبود جز آن یگانه
همه بر در نیازش که چه در رسد زنازش
همگی ز سوز و سازش بسرود عاشقانه
سمن و چمن هزارش گل و لاله داغدارش
همه نغمه پرده دارش نی و بربط و چغانه
بود اربیان نیارم نگه امیدوارم
کشد ار زبان ندارم ز دل آتشم زبانه
بحریم خلوت یار نبود ره تو اسرار
اگر آرزوی دیدار بودت رو از میانه