عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۱
عُمرم همه صرف شد در این خونخواری
تا در صف محشرم چه بر سر آری
یک نام مقدست اگر قهار است
در لطف هزار نام دیگر داری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۲
ای آنکه نباشدم بتو دسترسی
بی یاد تو بر نیـٰارم از دل نفسی
وصل تو کجا و همچو من هیچکسی
روح القدسی نیـٰاید از هر مگسی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۵
محبت کرد آخر با منش رام
الهی من بقربان محبت
مگو دیگر محبت را اثر نیست
رضی جان تو و جان محبت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۹
حرم پویان دری را می پرستند
فقیهان دفتری را می پرستند
گروهی زشت خویند اهل دانش
که زیب و زیوری را می پرستند
از آن دعوی به شیخ و برهمن ماند
که هر یک داوری را می پرستند
برافکن پرده تا معلوم گردد
که یاران دیگری را می پرستند
عجب داریم ما از اهل عصیان
که دامان تری را می پرستند
به هر عزت که عشاق مجازی
ز ما خود خوشتری را می پرستند
ز اهل درد شو عرفی که این جمع
گرامی گوهری را می پرستند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد
نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست
احتیاجش به دم عیسی مریم باشد
گفت و گوهای حکیمانه نیالاید عشق
واگذارید که این نکته مسلّم باشد
عقل را کرده ام از مغلطه خاموش، بلی
خرقهٔ بی ادبان است که ملزم باشد
عرفی از گریه نیاساید توفان، برخیز
جم و کی نیست که او را غم عالم باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۸
فتادگان سر خود را به خاک پا بخشند
به جان خرند شهادت که خون بها بخشند
خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است
گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند
مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد
در آن دیار که بیمار را شفا بخشند
نظر ز ننگ بدزدد گدای کوچهء عشق
از آن متاع که در سایهء هما بخشند
ز روز حشر چه غم کز جزا بود ترسم
که عذر ما نپذیرند و جرم ما بخشند
چه مایه شکر گزاریت کنیم اگر زهاد
خطای ما به زبر دستی قضا بخشند
دعای بی اثری دارم و هزاران جرم
مگر مرا به تهی دستی دعا بخشند
چه خواهی ای ملک از اهل دل، شکنجه بس است
عطیه ها که پذیرفته اند وابخشند
نخست گوهر خویش آیدش محبت، اگر
کلید گنج گدایی به پادشا بخشند
بضاعتی به کف آور، که ترسمت فردا
به خوی فشاندن پیشانی چه ها بخشند
به اهل فیض نشین ، در حریم گلشن عشق
که کر نسیم صبا خوش کنی صبا بخشند
به گاه عفو گناه، از پی رعایت دل
جزای خویش دهندت، ز شرم ما بخشند
امید هست که بیگانگی عرفی را
به دوستی سخن های آشنا بخشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۰
خوبان که به هم گرمی بازار فروشند
با هم بنشینند و خریدار فروشند
ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم
ارباب نظر دیده به دیدار فروشند
حیران شده گان تو به خورشید قیامت
آسودگی سایهٔ دیوار فروشند
ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
مسکین نفس ما که تذروان چمن گرد
پرواز به مرغان گرفتار فروشند
با آن که یقین است که در گلشن فردوس
صد گل به تهی دستی هر خار فروشند
زین دست تهی در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر دیوار فروشند
عرفی تو گهر جمع گن امروز که این جنس
بسیار خرند آخر و بسیار فروشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۴
گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت
این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند
ما معتکف کعبه نشینم که در وی
بیهوده به هر کوچه دویدن نگذارند
پیداست از آن حسن نظربازی عرفی
کاین بلبل از آن باغ پریدن نگذارند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۴
هر که را نشأ غیرت به سلامت باید
در مصاف غم دل تاب اقامت باید
همت اندوده شدن باید ، اگر مرد غمی
نه دعای غم و نفرین سلامت باید
جگر تشنه و فرسودگی پای کجاست
گر کنی طی ره عشق علامت باید
تا نظر باز کنی جلوه کند دوست، ولی
تا تو بیدار شوی صور قیامت باید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر چه بگزیدم از آن کیش برهمن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۲
دل مراد به گرد حصول می گردد
دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم
که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است
که در مزار شیهدان قبول می گردد
خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو
که عافیت به نسیم ملول می گردد
بود عطیهٔ دیوان ناامیدی بس
حواله ای که به گرد وصول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
به شهر قدس، ادیب عقول می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا ای بخت سرگردان نشینید
به زیر سایهٔ سرو و گل و بید
که در باغی فروچیدیم محفل
که در وی عندلیبی کرد ناهید
کدامین باغ؟ باغ وصل دلدار
که آبش می رود در جام جمشید
زهی باغی که برگ لالهٔ او
زند سیلی به حسن ماه و خورشید
از آن دم کآستین زد بر دماغم
نسیم این بهشت عیش جاوید
دل و جان هر دم از هم می ربایند
قبول منت و تاثیر امید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۸
معلوم کز ترشح اشکی چه کم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
یارب چه‌سان‌کنم به هوای دعا بلند
دستی‌ که نیست چون مژه جز بر قفا بلند
صد نیستان تهی شدم از خود ولی چه سود
هویی نکرد گردن از این‌کوچه‌ها بلند
عجزم رضا نداد به رعنایی کلاه
گشتم همان چو آبله در زیر پا بلند
از بسکه شرم داشتم از یاد قامتش
دل شیشه‌ها شکست و نکردم صدا بلند
عرض اثر، نشانهٔ آفات گشتن است
جمعیت ازسری‌که نشد هیچ جا بلند
کلفت نوای دردسر هیچکس نه‌ایم
در پرده‌های خامشی آواز ما بلند
ساغر به طاق همت منصور می‌کشیم
بر دوش ما سری است زگردن جدا بلند
جز گرد احتیاج‌ که ننگ تنزّه است
موجی نیافتیم درآب بقا بلند
خط بر زمین‌ کش‌، از هوس خام صبرکن
دیوار اعتبار شود تا کجا بلند
در احتیاج بر در بیگانه خاک شو
اما مکن نظربه رخ آشنا بلند
عشق از مزاج دون نکند تهمت هوس
در خانه‌های پست نگردد هوا بلند
بیدل ز بس که منفعل عرض هستی‌ایم
سر می‌کند عرق ز گریبان ما بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن ‌گره نتوان‌ گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون‌ کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی ‌که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط ‌کردند از بس جاده‌ها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن‌ کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگی‌کوک است‌،‌کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود
خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود
سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود
هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود
تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود
اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود
هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام
بی‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
در بیابانی‌ که سعی بیخودی رهبر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداری‌کل غافلند
نقطه از ضبط عنان ‌گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتی‌ام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ ‌کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ‌ گل چون غنچه آرد رشتهٔ‌ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته‌اند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونین‌دلان
زخم‌ گل از بخیهٔ شبنم نمایان‌تر شود
خاک حسرت برده ای دارم‌که مانند جرس
ناله پیماید به‌جای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بی‌قطع نفس‌
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیت‌گر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن به‌خود بنددکه خاکی زر شود