عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۰
به چشم مست ما نگر که نور روی او بینی
همه عالم به نور او اگر بینی نکو بینی
خیالی نقش می بندی که این جان است و آن جانان
بود این رشته یک تو و لیکن تو دو تو بینی
در آ با ما درین دریا و با ما یکدمی بنشین
که آبروی ما یابی و دریا سو به سو بینی
ز سودای سر زلفش پریشانست حال دل
اگر زلفش به دست آری پریشان مو به مو بینی
بیا آئینه ها بستان و روی خود در آن بنما
که محبوب محبت خود نشسته روبرو بینی
مرا گوئی که غیر او توان دیدن معاذالله
چو غیرش نیست در عالم بگو چون غیر او بینی
به جان سید رندان که من او را به او دیدم
اگر چشمت بود روشن تو هم او را به او بینی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
ای که می گوئی که هستم از منی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
بیا بر چشم ما بنشین که خوش آب روان بینی
دمی از خود بیاسائی سر آبی چنان بینی
در آ در گوشهٔ دیده کناری گیر از مردم
که بر دست و کنار آنجا کنارش در میان بینی
خیال عارضش جوئی در آب چشم ما می جو
که نور دیدهٔ مردم درین آب روان بینی
به بحر ما خوشی چون ما در آ با ما دمی بنشین
که ما را عین ما هم چون محیطی بی کران بینی
نشان و نام خود بگذار بی نام و نشان می رو
چو بی نام و نشان گشتی به نام او نشان بینی
حریف بزم رندان شو که عمر جاودان یابی
به میخانه در آ با ما که میر عاشقان بینی
ز سید جام می بستان و جام و می به هم می بین
بیابی لذتی چون ما اگر این بینی آن بینی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۳
گفتم که نقش رویت گفتا در آب بینی
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم لبت ببوسم گفتا بیار جامی
گفتم چه می کنی گفت تا در شراب بینی
گفتم حجاب بردار تا بی حجاب بینم
گفتا توئی حجابم چون بی حجاب بینی
ای عقل اگر بیابی ذوقی که هست ما را
هر قطره ای درین بحر دُر خوشاب بینی
در بارگاه خسرو گر بگذری چو فرهاد
شوری ز عشق شیرین در شیخ و شاب بینی
گر چشم تو ببیند نوری که دیده چشمم
هر ذره ای که بینی چون آفتاب بینی
از بحر نعمت الله گر جرعه ای بنوشی
دریا و ماسوی الله جمله سراب بینی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
عالمی صورتست و او معنی
صورتی بس خوش و نکو معنی
صورت ار صدهزار می بینی
جز یکی را دگر مگو معنی
زلف هر صورتی که می گوئیم
می شماریم مو به مو معنی
ما ز ما عین آب می جوئیم
آب را دیده سو به سو معنی
خوش حبابی برآب در دورست
جام صورت بود در او معنی
مرد صورت پرست می گوید
همه خود صورتست کو معنی
نعمت الله را اگر یابی
دامنش گیر از او بجو معنی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
شاه عالم گداست تا دانی
این گدا پادشاست تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل مجنون به عاشقی لیلی
مبتلای بلاست تا دانی
دُرد دردش بنوش خوش می باش
که تو را این دواست تا دانی
آفتابی و سایهٔ عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
غیر حق باطلست تا دانی
عقل از این غافل است تا دانی
موج بحریم و عین ما آبست
عالمش ساحلست تا دانی
هر که عالم نشد به علم رسول
به خدا جاهلست تادانی
آنکه دانست این سخن به تمام
بندهٔ کاملست تا دانی
هر تجلی که بر دلت آید
از خدا نازل است تا دانی
هر که غیر از خداست ای درویش
همه بی حاصل است تا دانی
کشتهٔ عشق و زنده ام جاوید
سیدم قاتل است تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
همه تقدیر اوست تا دانی
همه زان رو نکوست تا دانی
جسم و جان را به همدگر می بین
بنگر آن مغز و پوست تا دانی
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
غیر این گفتگوست تا دانی
آب باشد یکی و ظرف بسی
گر چه مشک و سبوست تا دانی
با تو گر ماجرا همی دادم
غرضم شستشوست تا دانی
جام گیتی نماست در نظرم
جسم و جان روبروست تا دانی
نعت الله که نور دیدهٔ ماست
مظهر لطف اوست تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
هر چه هست آن یکی است تا دانی
جان جانان یکی است تا دانی
ساغر می یکیست نوشش کن
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو آن یکی است تا دانی
سخن ما یکیست دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
در وجود او یکی است تا دانی
آن یکی بی شکی است تا دانی
جز یکی نیست پادشاه وجود
گر چه شکرلکی است تا دانی
هر سپاهی ز لشکر سلطان
شاه و خانی یکی است تا دانی
گر بیابی هزار موج حباب
عین ایشان یکی است تا دانی
عقل در بارگاه حضرت عشق
به مثل دلقکی است تا دانی
با محیطی که ما در آن غرقیم
هفت بحر اندکی است تا دانی
هر که داند که ما چه می گوئیم
یارکی زیرکی است تا دانی
نعمت الله که میرمستان است
ساقی نیککی است تا دانی
میر میران به نزد سید ما
میرک خُردکی است تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
همه عین همند تا دانی
همه جام جمند تا دانی
باده نوشان که همدم مایند
عاشق بی غمند تا دانی
هفت دریا به پیش دیدهٔ ما
به مثل شبنمند تا دانی
نازنینان و سرو بالایان
در چمن می چمند تا دانی
بندگان جناب سید ما
در حرم محرمند تا دانی
رند و ساقی یکی است دریابش
جام و می همدمند تا دانی
گرچه بسیار عاشقان باشند
همچو سید کم اَند تا دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
در هوای دنیای دون دنی
روز و شب جانی به غصه می کنی
بی خبر از یوسف مصری چرا
در خیال مژده پیراهنی
ریسمان حرص دنیائی مدام
گرد خود چون عنکبوتی می تنی
گر تموز خان میری عاقبت
موم گردی فی المثل گر آهنی
خوش نشینی بر سر تاج شهان
گر به خاک راه خود را افکنی
حی قیومی و فارغ از هلاک
در خرابات فنا گر ساکنی
هر که را بگذار و جام می بنوش
نعمت الله جو اگر یار منی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
ما آن تو ایم ، آن تو دانی
دل داده تو را و جان ، تو دانی
در عشق تو صادقیم جانا
صدق دل عاشقان تو دانی
دانی که تو چیست حال جانم
حال همهٔ جهان تو دانی
گر درد به ما دهی و گر صاف
تو حاکمی این و آن تو دانی
بی نام و نشان کوی عشقیم
دادیم تو را نشان تو دانی
از هر دو جهان کناره کردیم
سری است درین میان تو دانی
مستیم و حریف نعمت الله
میخانهٔ ما همان تو دانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
نعمت الله نمی شود فانی
این چنین دانی ار مسلمانی
عارف ار خرقه ای براندازد
نقش بندد خیال سبحانی
هر که او جان فدای جانان کرد
شاید ار گوئیش که جانانی
یک حقیقت به هر زبان گویا
خوش کلامی بود اگر خوانی
سر زلفش اگر به دست آری
جمع گردی ازین پریشانی
قول سید شنو که سلطان است
چه کنی گفته های خاقانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
حرف جام شراب اگر دانی
نسخهٔ جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش از پریشانی
در نظر نور دیدهٔ خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
مرنجان جان باقی را برای این تن فانی
دریغ از آن چنان جانی که بهر تن برنجانی
به دشواری مخور خونی مشو ممنون هر دونی
قناعت کن ز کسب خود بخور نانی به آسانی
هوای دیو نفسانی مسخر کن سلیمانی
چرا عاجز شدی آخر به دست دیو نفسانی
شراب عشق او در کش که تا چون ما شوی سرخوش
اگر فرمان نخواهی برد مخمورم تو می دانی
بزن شمشیر مردانه بگیر اقلیم شاهانه
بیا بر تخت دل بنشین که در عالم تو سلطانی
اگر دنیی اگر عقبی طلبکار همان ارزی
هر آن چیزی که می ورزی حقیقت دان که خود آنی
حریف نعمت الله شو که ذوق با خوشی یابی
چرا مخمور می گردی مگر غافل ز یارانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
گر چه آب حیات را مانی
در جهان جاودان کجا مانی
ای که گوئی به پادشا مانم
غلطی کرده ای گدا مانی
بر سر پل چه خانه می سازی
زود باشد که بی سرا مانی
ما چنین مست و تو چنان مخمور
که به رندان بزم ما مانی
درد باید که تا دوایابی
درد چون نیست بی دوا مانی
از رفیقی سید عالم
حیف باشد اگر تو وامانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی
دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی
چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی
خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی
خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست
رهاکن این خیال خود که یابی زان پشیمانی
اگر زلفش به دست آری بیابی مجمع دلها
بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی
گر از میخانهٔ باقی می جام فنا نوشی
حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی
حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید
که دارد در همه عالم چنین همصحبت جانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۱
ای درد تو درمان من جان منی تو یا تنی
من خود که باشم من تو ام می از من و تو خود منی
کل وجود جودک من جودک موجودنا
با من مگو ترکی دگر تا کی منی و سن سنی
خلوتسرای چشم ما خوش گوشهٔ آب روان
بر چشم ما بنشین دمی ای چشم ما را روشنی
هم سر توئی هم سر توئی هم مصر پر شکر توئی
هم یوسف دلبر توئی هم شخص و هم پیراهنی
جان مغز بادام است و تن همچون شجر ای جان من
تو در میان جان و تن ای جان دل چون روغنی
گر چه گدای حضرتم سلطان ملک همتم
ور چه فقیر خدمتم هستم ز عشق تو غنی
سید به جستجوی تو گردد به هر در روز و شب
او در برون جویای تو ، تو خود درون مخزنی