عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
نبود این همه گشتن پی دنیا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
از یار بد چه نقص، بخوش طینتان پاک؟
تن گر شود پلید، چه نقصان بجان پاک؟!
دارد کلام پاکدلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک
بر خصم، بی درشت سخن، کارگر تراست
زو داد خود بگیر بتیغ زبان پاک
هر دم گزندی از سگ نفست رسد بدل
افتاده این پلید ترا خوش بجان پاک
روز و شبت بپاکی تن پاک صرف شد
این جسم پاک را نسزد جز روان پاک
با آب دیده دامن پاکی بدست آر
چیزی نبسته است بدست و دهان پاک
پاکیزگی وضع، بود روزی حلال
نان پلید چند بدستار خوان پاک؟!
دل خانه خداست، نه جای غم جهان
بیرون بر این پلیدی، ازین آستان پاک!
برخاک غلتد آب ز پاکیزه گوهری
ندهد ز دست خاک نهادی روان پاک
ای دل بساز با مزه روزی حلال
محتاج هیچ نانخورشی نیست نان پاک
واعظ ترا باین همه آلودگی مگر
بخشد خدا بآب رخ دیدگان پاک
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
افزون بود ز عالم دل یاد آن بزرگ
کوچک شود سرا، چو بود میهمان بزرگ
آسان تر آن جهان بکف آید ازین جهان
بهتر زند خدنگ، بود چون نشان بزرگ
بر دل ترا نچسبد از آن کار آن جهان
کآیینه است کوچک و، آیینه دان بزرگ
بس دستگاه همت والا شده است تنگ
زآن رو که گشته اند بسی کوچکان بزرگ
دنیا نه جای این همه عرض تجمل است
این خانه بس محقر و، دستار خوان بزرگ
واعظ ز مال قدر کس افزون نمیشود
زآنسان که کوهسار نگردد ز کان بزرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
من با نگاه عجز و، تو دل سخت تر ز سنگ
هرگز نبسته طرف خدنگ نظر ز سنگ
سازی اگر حجاب خود آیینه را، بجاست
دارد ضرور باغ جمال تو در ز سنگ
از شوق خاک بوسی نعل سمند تو
با سر برون دوند گروه شرر ز سنگ
از بهر سیب آن ذقن، از خلق دیده ام
ظلمی که شاخ دیده برای ثمر ز سنگ
از تیغ موج حادثه آبگون سپهر
بر سر کشیده اند شررها سپر ز سنگ
نرمی بخلق، سخت پناهی است خلق را
هرگز ندیده پنبه چو مینا ضرر ز سنگ
نازک چو شیشه چون نشود دل ترا؟ که هست
خو گرم تر ز آتش و، دل سخت تر ز سنگ!
لطف از کسان بجوی و، شرارت ز ناکسان
آب از گهر طلب کن و، آتش ببر ز سنگ
واعظ مخواه پاکی گوهر ز بدگهر
هرگز کسی نخواسته آب گهر ز سنگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ای کرده پشت بر حق و، رو در قفای مال
مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!
دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز
گردی همیشه شهر بشهر از برای مال
پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو
با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال
عیب است لاف خود سری و، پای بند زر
ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!
در دست چیست غیر پریشانی آخرش
زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال
مالست، از برای فدای تن و، کنند
این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال
از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست
در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!
واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت
سودن همین بدست تو ماند بجان مال
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
بیهوشی دولت را، مردن شمرد عاقل
آوازه رفعت را، شیون شمرد عاقل
اوضاع جهان دایم، مانند نفس باشد
هرآمد کاری را، رفتن شمرد عاقل
لب چون بطلب جنبد، در پیش کسان، آن را
بر شمع نکو نامی، دامن شمرد عاقل
آسایش عزلت را، گفتیم و، نفهمیدند
این مرتبه جویان را، کودن شمرد عاقل
در راه حذر جویی، تنگست ز بس فرصت
هر سودن مژگان را، خفتن شمرد عاقل
چون غرق عرق گردم، از شرم گنه واعظ
ز آسیب عذاب آن را، جوشن شمرد عاقل
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کی میکنند جامه جان از جسد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
وه چه مه! شوینده عصیان خلق از نامه ها
وه چه مه! خواهنده عذر گناه خاص و عام
طرفه ماهی، پای تا سر بخشش و لطف و کرم
طرفه ماهی، سر بسر آمرزش و انعام عام
گر کند توفیق حق یاری، درین فرخنده ماه
میتوان از نفس تن پرور کشیدن انتقام
توسن نفس از قناعت میکند پر سر کشی
چند روزی از نخوردن بر دهانش زن لگام
در چراگاه هوس، سالی چرانیدی شکم
چند روزی هم کن این آب و علف برخود حرام
نعمت الوان دنیا پر مکرر گشته است
چند روزی هم ازین شربت تو شیرین ساز کام
تا زند آب حیاتی بر لب ما مردگان
در کف این ماه باشد از هلال خویش جام
میزبان رحمت حق، با لب این ماه نو
میزند ما را صلا بر سفره این فیض عام
رتبه میخواهی، ز پر خواری مکن خود را گران
زآنکه از فیض نخوردن شد ملک عالیمقام
صبح نوروزیست، پیش مؤمنان هر صبح آن
عید فطری باشد از فرخندگی، هر وقت شام
ما که ایم، از ما چه آید در طریق بندگی؟
واعظ از حق کن طلب توفیق این خدمت تمام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
اگر عاصی، اگر مجرم،اگر بیدین، اگر مستم؛
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم!
بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
بهند سایه دیوار فقر کن سفری
امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!
در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی
بیار طاقت و، عبرت ببر ازین مردم!
شرر ز خلق مگر دید آنچه من دیدم
که ناگشوده بپوشد نظر ازین مردم!؟
ز نان کسی که نسازد بخوردن دل خویش
برنگ اشک فتد در بدر ازین مردم؟!
بغیر اینکه ز دین بهر مال میگذرند
ندیده ام گذشتی دگر ازین مردم!
بمرگ فرصت کشتن نمیدهند این قوم
چه زشت طایفه اند؟ الحذر از این مردم!
رسید عمر بانجام، غم مخور واعظ
بخند یک دو سه روزی دگر ازین مردم!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
ما ز نادانی، ز بس بدبین و بدخواه خودیم
راه ناامن است، تا جایی که همراه خودیم
رهزنی ما را نباشد، چون خودی در راه دوست
در طریق بندگی القصه خود چاه خودیم
هرکجا افتاد کاهی قد بیاری کرد راست
در میان همدمان شرمنده کاه خودیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
از بزرگان وحشی و، با خاکساران همدمیم
کوه اگر باشی تو، ما سیلیم؛ اگر خاکی، نمیم!
همچو حرفی کز کتاب افتاده باشد برکنار
گر بصورت دورم از یاران، بمعنی باهمیم
صبح تا شب باد پیما، شب سراسر غنچه خسب
بوستان زندگی را ما همانا شبنمیم
میتوان با چرب و نرمی، خصم را بستن زبان
ما ز خوی نرم، بر زخم دهنها مرهمیم
بر نمی آید ز قوت، آنچه می آید ز ضعف
پشت شمشیر است اگر خصم توانا، ما دمیم!
جلوه کردن ز آن سهی قد، گرد سرگشتن ز ما
قامت او هر کجا باشد علم، ما پرچمیم
شور ما در تلخ گویی واعظ از عین صفاست
در مذاق خلق اگر ناخوش چو آب زمزمیم!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
درست نیست گشودن به خنده لب چندان
که خویش را شکند، پسته چون شود خندان
به ملک صبر ترا خاتم سلیمانیست
جگر شود چو نگیندان گوهر دندان
تو یوسفی و، جهان بقا ترا مصر است
چنانکه صلب و رحم چاه و، این جهان زندان
زمانه ایست که چون آمد آمد دشمن
بری چو نام گدایی، کنند دربندان!
توان گرفت به سرکوب ازین بخیلان زر
توان گر آب گرفتن به پتک از سندان!
چو کنده شد ز وطن دل، دگر نسازد کار
چه عقده واکند از جا، چو کنده شود دندان؟!
فتاده ز آن غم لیلی بگردن مجنون
که کار عشق نمی آید از خردمندان
چو پا بمصر عزیز نهاد یوسف، گفت:
نبود مسند دولت براحت زندان!
ز فکر رشته روزی، دگر چه تاب خوری
چو گشت درج دهن خالی از در دندان؟!
مدار صحبت این عاقلان بخود داریست
کجاست حلقه اطفال و مجمع رندان
ازین باین دو سه مصراع خوشدلم واعظ
که بسته چشم پدر از عیوب فرزندان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
پا ز دولت نخورد، ترک سر درویشان
ره بحشمت ندهد، خاک در درویشان
ندهد حاجتشان، راه بتصدیع کسی
بار صندل نکشد، دردسر درویشان
طایر گلشن قدسند ز فارغبالی
ای ستمگر نخوری هان بپر درویشان!
وقت این خانه بدوشان، همه صبح وطنست
شام غربت نبود، در سفر درویشان
همچو داغی که سیاهی فگند، از همت
دزدد از چتر شهی فرق سر درویشان
قیمت خویش بافتادگی افزون سازند
خاکساری بود آب گهر درویشان
هرکسی غره بکسب هنری گشته و، هست
به هنر غره نگشتن، هنر درویشان
از دعا گرددشان کام دو عالم حاصل
شعله آه بود شاخ زر درویشان
نشود همتشان بارکش منت خلق
بر ندارد ز هما سایه سر درویشان
جمله تن گشته نگاه و، گل عبرت چینند
هست عالم همه باغ نظر درویشان
با خبر باش، مبادا که بسنگ سخنی
بشکند از تو دل با خبر درویشان
کشوری زیر و زبر از رگ ابری گردد
با حذر باش ز مژگان تر درویشان
هر چه دارند چو گل، بر کف دست کرمست
بخل گو کیسه ندوزد بزر درویشان
چشمشان بر خط صنعست بهر جا نگرند
هست عینک دو جهان در نظر درویشان
قسم خلق چو دایم بسر شاه بود
قسم ما نبود جز بسر درویشان
گر چه در کام تو واعظ سخن حق تلخست
مگذر از سخن چون شکر درویشان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پیش لطفش میتوان با روسیاهی ساختن
لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
چند پوشی خلعت پوشیده رنگ از شراب
میتوان یک چند هم، با رنگ کاهی ساختن
میکند از بیم طوفان حوادث فارغت
ز آن همه در بافلوس خود چو ماهی ساختن
گر بود لذت شناس بی سرانجامی کسی
میتوان با سر، برای بی کلاهی ساختن
همچو محراب از تواضع پیش خلق روزگار
نام خود را میتوانی قبله گاهی ساختن
هست کار عمر چون فوتی بدرگاه کریم
آه را میباید از دل زود راهی ساختن
ساختن از روی خواهش با بد و نیک جهان
به که با حکم قضا، خواهی نخواهی ساختن
فکر دستار زرت، دردسری شد دائمی
میتوان ز آن دائمی، با گاهگاهی ساختن
گر میان دوستان، خواهی سخن چینی کنی
چون قلم باید بننگ روسیاهی ساختن
نیست قانع آنکه دارد نعمتی مانند فقر
قانع آن باشد که بتواند بشاهی ساختن
منت سر هم کشد مشکل، چه جای تاج زر؟
میتواند هر که با او، گاهگاهی ساختن!
واعظ این سرمایه عمری که داری، زین دیار
میتوانی خویشتن را، خوب راهی ساختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
از کمی پیوسته باید بیشی خود خواستن
میفزاید روشنایی شمع را از کاستن
کعبتین آسا درین دیرین بساط ششدری
نقش کس تا می نشیند، بایدش برخاستن
تا شوی ممتاز، در اصلاح کار خود بکوش
میدهد بر سرفرازی نخل را پیراستن
زیب و زینت نیکمردان را همان نیکی بس است
حسن کامل فارغست از منت آراستن
پای بند این جهان را، لاف آزادی خطاست
از سر خس نیست ممکن شعله را برخاستن
خودنمایی ناقصان را موجب رسواییست
میشود پیدا قد کوتاه در برخاستن
جرم را واعظ در آن درگاه روی دیگر است
عذر تقصیرم، همان تقصیر خواهد خواستن