عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست
شعله‌در هر پر فشاندن‌اندکی‌از خود جداست
شخص پیری نفی هستی می‌کند هشیار باش
صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست
زین‌چمن بر دستگاه‌رنگ نتوان دوخت چشم
غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بی‌حناست
هیچ‌کس چون ما اسیر بی‌تمیزیها مباد
مشت خاکی درگره داریم‌کاین آب بقاست
خاک‌گشتیم و غبار ما هوایی درنیافت
آنکه بر خمیازه حسرت می‌کشد آغوش ماست
حاصل کونین پامال ندامت کردنی‌ست
دانهٔ کشت امل را سودن دست آسیاست
رشحهٔ ابر نیازم غافل از عجزم مباش
سجدهٔ‌من ریشه‌دارد هرکجا مشتی گیاست
شوق‌درکار است‌وضع‌این و آن منظور نیست
با نگه هر برگ این‌گلشن به رنگی آشناست
بند بندم فکرآن موی میان درهم شکست
ناتوانی هرکجا زور آورد زورآزماست
داغ می‌بالدکه دل خلوتگه جمعیت است
ناله می‌نالدکه اینجا جای آسایش‌کجاست
رهروان تمهید پروازی‌که می‌آید اجل
دودها از خود برون تازی‌که آتش در قفاست
بیدل از نیرنگ اسباب من و ما غافلی
اینگه صبح زندگی فهمیده‌ای روز جزاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱
شوخی‌انداز جرأتها ضعیفان را بلاست
جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست
آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند
جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم
بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست
گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
وصل می‌خواهی وداع شوخی نظاره‌ کن
جلوه اینجا محو آغوش نگاه نارساست
بی‌ادب نتوان به روی نازنینان تاختن
پای خط عنبرینش سر به دامن حیاست
اعتبار ما، ز رنگ چهره ی ما روشن است
سرخرو بودن به بزم‌ گلرخان کار حناست
از ورق‌گردانی وضع جهان غافل مباش
صبح و شام این‌گلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستی را رواج از سادگیهای دل است
عکس را آیینه عشرتخانهٔ‌ نشو و نماست
بهره‌ای از ساز درد بینوایی برده‌ام
چون صدای نی، شکست استخوانم خوش نواست
در ضعیفی‌گر همه عجز است نتوان پیش برد
چون مژه دست دعای ناتوانان بر قفاست
بیدل امشب نیست دست آهم از افغان تهی
روزگاری شد که این تار از ضعیفی بیصداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است
غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است
لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس
زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است
جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن
گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است
همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار
عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است
سوختن خاکسترآراگشت مفت عافیت
شعلهٔ ما را نوید تازهٔ جمعیت است
گل بقدر غنچه‌گردیدن پریشان می‌شود
تفرقه آیینهٔ اندازهٔ جمعیت است
خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی
شاهد آشفتگی را غازهٔ جمعیت است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ز دهر نقد تو جز پیچ وتاب دشوار است
خیال‌،‌ گو مژه بربند، خواب دشوار است
دل گداخته دعوتسرای جلوهٔ اوست
فروغ مهر نیفتد در آب‌، دشوار است
مگر به قدر شکستن توان به خود بالید
وگرنه وسعت ظرف حباب دشوار است
ز اهل حال مجویید غیر ضبط نفس
که لاف دانش و فهم ازکتاب دشوار است
ز حیرت آینهٔ ما به هم نزد مژه‌ ای
به‌ خانه‌ای‌ که ‌پر آب‌ است خواب دشوار است
کسی برآینهٔ مهر، زنگ سایه نبست
به عالمی‌که تو باشی‌، نقاب دشوار است
سراغ جلوهٔ یار است هر کجا رنگی‌ست
دربن بهار، گل انتخاب دشوار است
ز دستگاه دل است اینقدر غرور نفس
وقار و قدر هوا، بی‌حباب‌، دشوار است
همه به وهم فرو رفته‌اند و آبی نیست
مگو که غوطه زدن در سراب دشوار است
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
تری برون رود از طبع آب دشوار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
ز گریه‌، سیری چشم پر آب دشوار است
خیال دامن اشک‌، از سحاب دشوار است
جنونی از دل افسرده‌ گل نکرد افسوس
به موج آب‌گهرپیچ و تاب دشوار است
به غیر ساغر چشمم‌، که اشک‌، بادهٔ اوست
گرفتن از گل حیرت ‌گلاب دشوار است
نه لفظ دانم و نی معنی ا ینقدر دانم
که‌ گر سخن ز تو باشد جواب دشوار است
فسون عقل نگردد حریف غالب عشق
کتان‌گرو برد از ماهتاب دشوار است
زوال وهم خزان و بهار معنی نیست
فسردگی زگل آفتاب دشوار است
ز عمر فرصت آرام چشم نتوان داشت
ز برق و باد وداع شتاب دشوار است
پل‌ گذشتن عمرست قامت پیری
اقامت تو به پشت حباب دشوار است
نمی‌تپد دل خون‌گشته در غبار هوس
سراغ قهوه به جام شراب دشوار است
خروش دهر شنیدی، وداع راحت گیر
به این فسانه سر و برک خواب دشوار است
به ‌وصل‌، حیرت‌ و در هجر، شوق ‌حایل ‌ماست
بهوش باش که رفع حجاب دشوار است
حیا، زکف ندهد دامن ادب بیدل
گرفتن‌ گهر از مشت آب دشوار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
بروت تافتنت‌گربه شانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانه‌خوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است هم‌جوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه به‌گرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریش‌گاوی واین شانه‌رانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برای‌کون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوساله‌بانی هوس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
آنچه‌در بال‌طلب رقص است‌، در دل آتش است
همچو شمع اینجا زسرتا پای بسمل‌آتش است
از عدم دوری‌، جهانی را به داغ وهم سوخت
محو دریا باش‌، ای‌گوهر! که ساحل آتش است
یک قلم چون تخم اشک شمع آفت مایه‌ایم
کشت ما‌چندانکه سیراب‌است حاصل‌آتش است
کلفت واماندگی شد برق بنیاد چنار
با وجود بی‌بریها پای درگل آتش است
در شکنج زندگی می‌سوزدم یاد فنا
نیم بسمل را تغافلهای قاتل آتش است
می‌رویم آنجاکه‌جز معدوم‌گشتن چاره نیست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
می‌گدازد جوهر شرم از هجوم احتیاج
ای‌کرم معذور در بنیاد سال آتش است
از تپش‌های پر پروانه می‌آید به‌گوش
کاشنای شمع را بیرون محفل آتش است
هر دو عالم لیلی بی‌پرده است‌، اما چه سود
غیرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگی بیدل دلیل منزل آرام نیست
چون نفس درزیرپا دل دارم و دل آتش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
صبح را هم نفس ازسینه‌کشیدن تیغ است
غنچه‌ای نیست‌که زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازه‌که از بحر خیالم موجی‌ست
د‌وست را آب‌حیات است وبه دشمن تیغ است
بی‌قدت سرو خدنگی‌ست به پهلوی چمن
به‌خطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چون‌گل شمع به هر اشک سری باخته‌ایم
گریه هم بی‌تو برای سوخته خرمن تیغ است
تا به‌کی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینی‌که شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیست‌کسی راکه به‌گردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس‌، در نظر من تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبت‌که پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس‌، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجوم‌کساد بازاریست
چو اشک‌گوهر ما وقف دامن خاک است
چگونه‌کم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیط‌که در بی نمی‌ست توفانش
کسی‌که‌آب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمی‌خواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامده‌ست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیه‌مست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانه‌کج‌منشان را به برکشد بیدل
کسی‌که راست بود خارچشم افلاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش ‌‌عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چون‌گهر ته سنگ است
نمی‌توان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینه‌ای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامن‌کشیده‌ای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه‌، نمودی‌که در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جای‌خواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه‌، شوخی ناز
طراوت رگ‌ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به ‌چشم ما رگ ‌گل‌ یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
عالم ایجاد عشرتخانهٔ جزو و کل است
در بهار رنگ هر جا چشم واگردد گل است
گر تأمل زین چمن رمز خموشان واکشد
در نمکدان لب هر غنچه‌، شور بلبل است
می‌توان در تخم دیدن شاخ و برگ نخل را
جزو چون ‌کامل شود آیینهٔ حسن‌کل است
دسترنج هر کس از پهلوی‌ کوشش‌های اوست
ریشهٔ تاک از دویدن چون عرق آرد مل است
طبع ما تنها اسیر دستگاه عیش نیست
تا بگیرد دل غم بی‌ناخنی هم چنگل است
در پناه شعله‌، راحت‌ بر وریم از فیض عشق
داغ سودا بر سر ما سایهٔ برگ گل است
شور مستی‌های ما خجلت‌کش افلاس نیست
تا شکستن شیشهٔ ما آشیان قلقل است
پیر گشتی با هجوم‌ گریه باید ساختن
سیل این‌ صحرا همه در حلقهٔ‌ چشم ‌پل است
بس که ‌گوی‌ شوخی ‌از هم برده ‌است ‌اجزای حسن
ابرو از دنباله‌داری پیش پیش کاکل است
فیض این ‌گلشن چه امکان است بیدل کم شود
سایهٔ ‌گل چون پریشان شد بهار سنبل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
اگر می نیست جمعیت‌کدام است
کمند وحدت اینجا دور جام است
چو ساغر در محیط می‌کشیها
ز موج باده قلابم به‌کام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستی ناتمام است
اگر بی‌دستگاهم غم ندارم
چو هندویم سیه‌بختی غلام است
ز بال‌افشانی‌ام قطع نظرکن
که صید من نگاه چشم دام است
من و میخانهٔ دیدارکانجا
مژه تا بازگردد خط جام است
دل از هستی نمی‌چیند فروغی
نفس درکشور آیینه شام است
جهان زندان نومیدی‌ست اما
دمی‌کز خود برآیی سیر بام است
درتن محفل به حکم شرع‌تسلیم
نفس گر می‌کشی‌چون‌می حرام است
به طبع اهل دنیا پختگی نیست
ثمر چندان‌که‌سرسبز است‌خام است
اسیری شهپر آزادی ماست
نگین دام ما را صید نام است
ز هستی تا عدم جهدی ندارد
ز مژگان تا به مژگان نیم‌گام است
به غفلت آنقدر دوریم از دوست
که تا وصلش رسد اینجا پیام است
زبیدل‌جرأت جولان مجوبید
چو موج این ناتوان پهلو خرام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
زین سال و ماه فرصت کارت منزه است
مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است
تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس
در خانه این بساط ‌که افکنده‌ای ته است
سعی نفس چو شمع به پستی‌ست رهبرت
چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است
بی‌وهم پیش و پس‌گذر، ای قاصد عدم
خواهی دچار امن شد آیینه در ره است
فرصت‌ کجاست تا غم سود و زیان ‌کشی
این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است
اقبال مردکار مکافات ظلم نیست
زنن فتنه‌گر تو غافلی ادبار آگه است
افسون جاه می‌کشد آخر به خسّتت
چون آستین درازکنی دست‌کوته است
انکار عاجزان مکن ای طالب کمال
در ناخن هلال کلید در مه است
از معنی دعای بت و برهمن مپرس
این رام رام نیست همان الله الله است
بیدل تأملی که درین بزم شیشه را
یکسر صدای ربختن اشک قهقه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلی‌گردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینه‌پرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس ‌مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذره‌ایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
الفت دل عمرها شد دست وپایم بسته است
قطرهٔ خونی ز سرتا پا حنایم بسته است
آرزو نگذشت حیف از قلزم نیرنگ حرص
ورنه عمری‌شد پلش دست دعایم بسته است
همچو صحرا با همه عریانی وآزادگی
نقد چندین‌گنج درگنج ردایم بسته است
رفته‌ام‌زین‌انجمن چون‌شمع‌و داغ‌دل بجاست
حسرت دیدار چشمی بر قفایم بسته است
عبرتم محمل‌کش صد آبله واماندگی
هرکه رفتاری ندارد پا به پایم بسته است
زیر‌گردون برکدامین آرزو نازدکسی
تنگی این خانه درها بر هوایم بسته است
کاش ابرامی درین محمل به فریادم رسد
بی‌زبانیها در رزق گدایم بسته است
کو عرق تا تکمه‌ای چند ازگریبان واکنم
خجلت عریان تنی بند قبایم بسته است
الرحیل زندگی دیگرکه برگوشم زند
موی پیری پنبه بر ساز درایم بسته است
معنی موج‌گهر از حیرتم فهمیدنی‌ست
رفته‌ام از خویش‌ ویادت دل به جایم بسته است
مصرع فکربلند بیدلم‌اما چه سود
بی‌دماغیهای فرصت نارسایم بسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
واژگونی بس که با وضعم قرین‌گردیده است
سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
عمرها شد چون نگاه دیده آیینه‌ام
حیرت دیدار حصن آهنین‌ گردیده است
داشتم چون صبح‌ گیر و دار شور محشری
کز غم‌ کم فرصتی آه حزین‌ گردیده است
هیچ وضعی همچو آرامیدگی مقبول نیست
شعله هم از داغ‌ گشتن دلنشین ‌گردیده است
گر به ‌نرمی خو کند طبعت حلاوت ‌صید تست
هرکجا مومیست دام انگبین‌ گردیده است
بی‌محابا از سر افتادگان نتوان گذشت
خاک ازیک ‌نقش پا صد جبهه چین‌ گردیده است
همچو موج از تهمت دام تعلق فارغیم
دامن ما را شکست رنگ، چین گردیده است
فرش همواریست هرگه ماه می‌گردد هلال
درکمال‌ اکثر رگ گردن، جبین‌ گردیده است
جلوهٔ هستی غنیمت‌دان که‌فرصت‌بیش نیست
حسن اینجا یک نگه آیینه‌بین گردیده است
بیدل از بی دستگاهی سرنگون خجلتیم
دست ما از بس تهی شد آستین‌گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست
شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست
شانه را به ‌گیسویش طرفه همزبانیهاست
سرمه را به چشم او، الفت آشیانی هاست
ما زسیر این ‌گلشن عشوه طرب خوردیم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست
ای سحرتامل‌کن‌، یک نفس تحمل‌کن
وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست
زلف تابدارش را شانه می‌دمد افسون
دیده وقف حیرت‌کن موج جان‌فشانیهاست
پیش چشم بیمارش‌ گر دوتا شود نرگس
عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست
بیخودن ا‌لفت را، نیست‌کلفت مردن
مردنی اگر باشد بی تو زندگانی هاست
در وفا چه امکان‌ست جان کنم دربغ از تو
بر جبین‌ گره مپسند این چه بدگمانیهاست
چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست
بستن در مژگان عافیت دکانیهاست
محو یأس‌ کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست
از غرور وهم ایجاد هرزه رفته‌ای برباد
ای غبار بی‌بنیاد این چه آسمانیهاست
عمرهاست بیحاصل می‌زنی پر بسمل
بهر نیم‌جان بیدل این‌چه سخت‌جانیهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
در سایه‌ای‌ابرو نگهت مست و خرابست
چون تیغ ز سر درگذرد عالم آبست
عاشق به چه امید زند فال تماشا
در عالم نیرنگ توتا جلوه نقابست
یک غنچهٔ بیدار ندارد چمن دهر
شاخ‌گل این باغ سراسر رگ خوابست
ما غرقهٔ توفان خیالیم وگرنه
این بحر تنک‌مایه‌تر از موج سرابست
یک دیدهٔ تر بیش نداریم چو شبنم
در قافلهٔ ما همه مینای‌گلابست
پروانهٔ‌کامل ادب پای چراغیم
درکشور ما بال و پر ریخته بابست
فرصت‌طلبی لازم انجم وفا نیست
تا بسمل ماگرم تپش‌گشت‌کبابست
بی‌مغز بود دانهٔ کشت امل دهر
در رشته‌موج ارگهری هست حبابست
عبرتگه امکان نبود جای اقامت
در دیده نگه را همه دم پا به رکابست
در عشق به معموری دل غره مباشید
هرجا قدم سیل رسیده‌ست خرابست
بیداری بختم زگل آبله پایی‌ست
تا غنچه بود دیدهٔ امید به خوابست
چون جوهرآیینه زحیرت همه خشکیم
هرچند رگ و ریشهٔ ما در دل آبست
جز سوز وگداز از پر پروانه نخواندیم
این صفحهٔ آتش زده جزو چه‌کتابست
بیدل ز سخنهای،‌ تو مست است شنیدن
تحریک زبان قلمت موج شرابست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
زن در ایران
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۱۶
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست
باز از شماتت اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیّت را که هرگز
نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
و در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
کس نیاید به خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش
یا جگر بند پیش زاغ بنه
گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مکن فراخ روی در عمل اگر خواهی
که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک
زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند
گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی
به دریا در منافع بی شمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است
رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفته‌اند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه و معتمدٌ علیه گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة
فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه
منشین ترش از گردش ایام که صبر
تلخ است و لیکن بر شیرین دارد
در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ گژدم