عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
ای درد تو خوشتر از حیات جاوید
در عهد غمت کساد بازار نوید
در نیمه ره گلشن وصلت مانده ست
از بسکه خلیده خار در پای امید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
در ساغر دل خون ز شراب اولی‌تر
در سینه سنان به جای خواب اولی‌تر
ویرانه تن نه جای آبادانی ست
این دیر بلا همان خراب اولی‌تر
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
افتاده به روزگار کارم چکنم
وز زندگی خویش بعام چکنم
با آنکه تمام عین استعدادم
در چشم زمانه خوار و زارم چکنم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
خاک...
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۷
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۹۱ - کشتی امید
بیا ای ساقی شیرین شمایل!
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - بخت خفته
چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۹
مشکی به ته دوش کلا بزوئه چی سخت
یا زنگی به گِلِ افتو هپاته رخت
امیر گِنِهْ: طالع که من دارمه این وخت
نلّنه فلک، دوس گنه ورکشی رخت
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۸
خجیره کیجا وعده نده که امّه
وعده تلاونگه، من تلاره پمّهْ
دَرّرهْ وایهلْ، منْ بی‌قوا مه، چمّهْ
مارِ ناز نینمهْ، کمْ کَسانی نیمهْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۴۷
امیر گنه: بَسُوتمهْ چه سُوته دٰارهْ
اَونْطُورْ بَسُوتمه، هرگزْ کس ظن نداره
بشکسته کشتی مُونّم دَرْیُو کناره
کِلاکْ بَئیته، میون کنار بواره (بباره)
امیر پازواری : سه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲
امیر گنه: تو غَمْ نَخرْ روزگاره
مردی هسّه از کرمْ کمی نداره
ویمارمهْ نَظرْ دارمه هَرْدَمْ به یاره
کرمْ بکَنْ و سر بکَشْ شه ویماره
ترسمه بنای اجل ره دیاره
بی سر و سامون مه خاک بوّه دیاره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۳۶
نَدوُنْمِهْ کی جٰادوُهٰا کِرْدِهْ بِهْ طُومٰارْ
نَدوُنْمِهْ کِهْ طَلِسْمْ کی دَوِسْ بُومی کٰارْ
نَدُونْمِهْ جِدٰایی کی دینْگُو مِن وُ یٰارْ
کٰاشْ دُوسْ مِرِهْ شِهْ دَرْ دَوِسْ بُویِکیوٰارْ
نَدُونْمِهْ کِرِهْ بَوومْ مِنْ شِهْ دِلِ زٰارْ
دُوسِّ عِشْقْ مِرِهْ کِرْدِهْ ذَلیلْ وُ ویمٰارْ
مَرْدِمْ بِهْ اَجِلْ میرِنْ سی سٰالْ یِکی وٰارْ
مِنْ کِهْ بی اَجِلْ میرْ مِهْ هَرْ رُوزی سی وٰارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۹
الهی فلَک! سُو نَکنی به عٰالِمْ
وَلَهْ چَلْ به ته چَمْ نگرده یکی دَمْ
سی سالْ و نه سُو بِلِنْ بوّه منه چَمْ
فلک بَرِسِهْ، گِرْد بزنه یکی دَمْ
سی سٰال، دَئیمه، سی سالُ اَیی دَوُونِمْ
سازهْ دَستْ هائیتْ من دشت وُ کوهْ‌رِهْ رُوبمْ
نصیحتْ یارونْ من شماره بَوُوئِمْ
این دَرْ دَرْ آمُو، اونْ دَرْ وِنِه مِنْ شوئِمْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۰۳
کٰاشکی نهشْت بومْ شه پا این کُهنه دیرْ من
بسی دست و پا کردمهْ چه نَرّه شیر من
نَر پَلنگْ پیُون خنه بساتمه دیرْ من
اسا وسّه ته پلی بوینم خیرْ من
اُونمَحَلْ دعَینْ داشتمه ندیمه خیرْ من
اسٰاعینک جیرْچی بوینم خیرْمن؟
به شه بیکسی خنه بساتْمه دیرْمن
هلاکه تنه پَلی ندیمه خیر من
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
قایق
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

1331
احمد شاملو : هوای تازه
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته‌ست
بر موج‌های سبزِ کف‌آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی‌کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره‌ی توفان‌زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه‌ی دریا.
وین مرغکانِ خسته‌ی سنگین‌بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم‌اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب‌های پُرستاره‌ی رؤیارنگ
بر ماسه‌های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم‌های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده‌چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه‌ی گرفته‌ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه‌یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می‌سوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه‌ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه‌حبابی سست
در کلبه‌یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه‌کلبه‌ی تار و تنگ
کم نورپیه‌سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره‌ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن‌هایت:
«ــ من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک‌ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»...
در انتظارِ بازپسین‌روزم
وز قولِ رفته، روی نمی‌پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته‌ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷

احمد شاملو : هوای تازه
بیمار
بر سرِ این ماسه‌ها دراز زمانی‌ست
کشتیِ فرسوده‌یی خموش نشسته‌ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهی‌گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می‌فشارد با میخ
ارّه ببینم که می‌سراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن‌افتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم‌آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم‌نفس و، زیرِ کومه‌ی منِ بیمار
قصه‌ی نابود می‌سراید با آن...
پنجره را باز می‌کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می‌کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی‌ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده‌یی‌ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی‌رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه‌ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره‌یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه‌سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹

احمد شاملو : هوای تازه
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می‌کوبی سر.
نیست، می‌دانی، در خانه کسی
سر فرومی‌کوبی باز به در.
زنده، این‌گونه به غم
خفته‌ام در تابوت.
حرف‌ها دارم در دل
می‌گزم لب به‌سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی‌ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده‌اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می‌کشم پای بر این جاده‌ی پرت
می‌زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می‌گذرم سر در خویش
می‌خزد هیکلِ من از دنبال
می‌دود سایه‌ی من پیشاپیش.
می‌روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به‌هم.
با کس‌ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می‌روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنی‌آلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاک‌چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصه‌ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴