عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱
فلک بدعهد و بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدار است
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع جهان ناسازگار است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
گیرد قدر عنانش و بوسد قضا رکاب
گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند
هرگز به سالها نکند ابر نوبهار
آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۸
فلک همی نکند در جفای من تقصیر
ملک همی نکند در هلاک من تاخیر
چوتیر برجگر آمد چه منفعت ز خروش
چو روز غم به سر آمد چه فایده زنفیر
اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد
در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد
مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
به صبر کوش و قضا را قبول کن به رضا
رضا دهد به قضا هر که عاقل است و خبیر
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۹
زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز
چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز
یکی لباس جوانی دوم امید و امل
سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۲
آب عنب تو گیر که اهل طرب تویی
اهل آن کس است آنکه زآب عنب گرفت
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۵
مگر آسان شود به یاری بخت
ورنه دشوار می نماید کار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶
برای خشت خم خوبیم گو آن پیر ترسا را
کزین بازیچه طفلان خرد مشت گل ما را
جهان را نیست آن معنی که باید فکر آن کردن
الف با خوان هر مکتب شکافد این معما را
به خود از بهر حسرت داد راهم ورنه معلومست
ز دریا چند در آغوش گنجد موج دریا را
همین بس شاهد بی اختیاری های مشتاقان
که عذر از جانب یوسف بود جرم زلیخا را
خموشی نزد عشق آرم که بر درگه سلطانان
کمان بر زه نمی آرند بازوی توانا را
همین مقدار می خواهیم از رخ پرده برداری
که بشناسیم قدر بینش نادان و دانا را
«نظیری » خاطری از داغ دل آزرده تر دارد
قدم هشیار نه این جا که در خون می نهی پا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بگذر از عشق که نه خطوه نه گامست اینجا
دل به حسرت نه و بس کار تمامست اینجا
خط آزادگی سرو به مرغان ندهند
بازگردید که سیمرغ به دامست اینجا
فکر طوبی و جنان در ورع عشق خطاست
آن چه در شرع مباحست حرامست اینجا
جرعه از شبهه خاطر ز گلو برگردد
هان به هش باش، که جام و لب بامست اینجا
خود به خود بانگ زنم خود ز خود آوا شنوم
خبرم نیست که گویم چه مقامست اینجا
همه می نوشی و مستی و نشاط و طرب است
کس نداند که شب و روز کدامست اینجا
ز ابر ساغر مه رخساره ساقی بنمود
شکر لله که تجلی به دوامست اینجا
غایب از دیده بازم نشود یک ساعت
آن که رم خورده زوهم همه رامست اینجا
فیض آب خضر از نظم «نظیری » ریزد
که صفای سحری با دم شامست اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
صفا از عقده دل هاست آن زلف معقد را
بحمدلله که ربطی هست بامطلق مقید را
که دادی؟ روح را با جسم الفت گر نگردیدی
محمد کاروان سالار ارواح مجرد را
به آن حسن و شمایل طرح عشق افکنده شد ورنه
نمی دادند نقش هستی این لوح زبرجد را
به مکتب خانه کن مصحف از بر داشت آن روزی
که عقل کل نمی کرد ازالف با فرق ابجد را
حدیث دل فروزش بسکه شد مجموعه حکمت
حکیمان جزو می سازند اوراق مجلد را
وجود مرکز پرگار عالم کی شدی ثابت
احد خود قاب قوسین ار نبودی میم احمد را
به مسکن بستر از پهلوی گرمش سرد ناگشته
کند طی بر براق معرفت اقصای مقصد را
گرامی میهمانی در ره امشب میزبان دارد
ملایک بر فلک صف بست و عرض آراست مسند را
«نظیری » نشئه ذوقی ز جام هوشمندان کش
می و مطرب پریشان می کند مستان سرمد را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نه عدم بود و نی وجود اینجا
صورت وهم می نمود اینجا
عکس شخصی فتاد در مسکن
نیک جستیم کس نبود اینجا
حسن ما کرد جلوه یی بر ما
عشق ما دل ز ما ربود اینجا
آن که بی نطق و سمع می گویند
هست در گفت و در شنود اینجا
وآن که نادیدنیش می دانند
هست در معرض شهود اینجا
بوالبشر را قوا ملایکه اند
جزو کل راست در سجود اینجا
کرد انانیت از سجود ابا
هست ابلیس هست و بود اینجا
نزد تو جبرئیل وحی آورد
عقل برقع ز زرخ گشود اینجا
مردم چشم عالم انسانست
شخص عالم به ما نمود اینجا
دید حسن و جمال آن جا را
در بصر هر که کحل سود اینجا
نسیه ها نزد ما همه نقد است
دیر ما جمله هست زود اینجا
جام گیتی نما «نظیری » یافت
زنگ از آیینه چون زدود اینجا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چه منت از مدد روزگار بر سر ما
که حسن فطرت اصلی نمود جوهر ما
به شعر و شاهدم از کودکی نظربازیست
که عشق خیزد از آب و هوای کشور ما
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سقیم
درست ذایقه داند عیار شکر ما
کمان لعب به زه کرده در کمین بودم
که طایری ننشیند به بام منظر ما
متاع راحت و شادی ما به غارت داد
چه فتنه بود که ناگه درآمد از در ما
کدام عربده انگیز طرح جنگ انداخت
که سنگ تفرقه آمد به جام و ساغر ما
کسی شکفته ز معجون آب و گل نشود
سرشته اند به غم طینت مخمرها
غش وجود به اکسیر عشق زایل کن
که زر شود مست از کیمیای احمر ما
ستاره ی دل عاشق نهان کند خورشید
کز آفتاب فروزان ترست اختر ما
گداختیم ز دود خمار نایابی
به یک دو جرعه کس آبی نزد به اخگر ما
نوا برآر و درین پرده کن «نظیری » رقص
که هست دلبر ما از الست دلبر ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با شهپر عنقا چه نوا بال مگس را
همه نغمه ی داوود که دیدست جرس را
در معرض خورشید سها را چه نمایش؟
با نور تجلی چه ضیا نار قبس را؟
بس غنچه ی نشکفته به تاراج خزان رفت
رسم است که رهزن زند از قافله پس را
پریدن نادان گه نظمم به چه ماند؟
با آن که پرد چشم و نهی بر مژه خس را
در کوی حقیقت چه کند مرد مجازی؟
در بیشه ی شیران چه هنر گرگ هوس را؟
جز حاجت اخوان نسزد تحفه ی یوسف
اینجا نرسد عرض تجمل همه کس را
هرچند ز تریاق بود زهر گران تر
زین جنس به صد من ندهم نیم عدس را
کس همره ما نیست کز آن سوی بتازیم
کز معرکه بدیم برون گرد فرس را
تا همدم هر بیهده پرواز نگردد
در سینه شکستیم پر و بال نفس را
در آرزوی یک تن هم جنس که عنقاست
از بس که تپیدیم شکستیم نفس را
صبح از دم خون ریز «نظیری » به هراس است
از ناوک شب خیز بود بیم عسس را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تمکین خرد برد ز سر شور و شرم را
پیری برهاند از شب غفلت سحرم را
مانند ترنجم که خزان است بهارش
دم سردی دی تازه کند برگ و برم را
تا سدره بپرم اگرم در بگشایند
هرچند که فرسوده قفس بال و پرم را
کوتاهی عیشم پی پند دگران است
دهر از پی تأدیب بردشاخ ترم را
در هر قدمی صد خطرم بر سر راهست
وز بهر اقامت نه مقامی سفرم را
ره طی نکنم مرحله ای را که به هر گام
از هول مصیبت نگدازد جگرم را
شاید که چو تسلیم و رضا بدرقه کردند
ره امن شود وادی خوف و خطرم را
سعیی کنم و رخت به منزل برسانم
تا کس نرسانیده به رهزن خبرم را
از خانه چشمش نگذارم به درآید
بر روی تو گر راه نباشد نظرم را
صد لابه به امید یک ابرام تو کردم
یک بار به تلخی نخریدی شکرم را
چون توبه کنم از غزل و قول «نظیری »
دوران خرد از صد هنر این یک هنرم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را
بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من
مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند
افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون
جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان
گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را
نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی
آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را
یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر
گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را
بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود
جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را
امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس
رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نیست زین مزرع آب و دانه ما
ملکوتست آشیانه ما
کبک کهسار و بلبل گلزار
گوش دارند بر ترانه ما
هر طرف صورت تازه ای بندند
از غزل های عاشقانه ما
حرف شیرین شود فراموشش
خسروار بشنود فسانه ما
دین فروشان خانه بر دوشیم
دلق و دستار ماست خانه ما
به سلم ملک و مال می بازیم
دل خرسند بس خزانه ما
لمن الملک می زنیم امروز
غیر ما کیست در زمانه ما
خور پس از استوا سجود کند
بس بلند است آستانه ما
حذر از ما که برق در ابریم
رعد می نالد از زبانه ما
زخم قوس قضا به ما نرسد
هست تیر قدر نشانه ما
خرج یک روزه «نظیری » نیست
حاصل عمر جاودانه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر روز جویم آب رخ روز رفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ادب گرفته عنان خمار و مستی ما
برابر است بلندی ما و پستی ما
به خود ز دوست نیابیم تا ز می مستیم
تمام دوست پرستی است می پرستی ما
هزار ساغر دیدار شد تهی و هنوز
فرود حوصله ماست شوق و مستی ما
خمار شام ندارد صبوح ما هرگز
به یک طلوع بود نشئه الستی ما
مثال صورت موهوم بی نشان بودیم
به منظر تو کشیدند نقش هستی ما
ز حقه کهرت کام برنمی آید
ز تنگی دهن تست تنگ دستی ما
ز گونه های «نظیری » طپانچه پوست بریخت
عذار دف نخورد ضربت دو دستی ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سحر منادی بلبل به گلستان دریاب
صلای صحبت گل می زند زمان دریاب
هر آن دقیقه که دریافتی ز عمر از تست
که می شود نفس رفته را ضمان دریاب
تو را فریضه بود رفتنی به خانه دوست
درون اگر نگذارند آستان دریاب
هزار واقعه با روزگارم افتادست
به یک کرشمه لطفم اگر توان دریاب
نظاره گل دهر از وداع یاد دهد
ببین بهار وی و معنی خزان دریاب
هنوز بوی دلی بر مشام می آید
دمی که آتشم افتد به خانمان دریاب
ته پیاله چو بر خاک تشنگان ریزی
مرا که سوخته یی مغز استخوان دریاب
مباد زخم تو جز من به دیگران آید
گهی که تیر جفا می کشی نشان دریاب
مکش ملال «نظیری » که جسم و جان کاهست
زلال جام کش و عمر جاودان دریاب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
صافی شوم از کون که در درد صفا نیست
بر عرش زنم جوش که در خمکده جا نیست
رویم همه چون سایه، که در خدمت خورشید
صد گونه سجودست که در خدمت ما نیست
لطف نظر سوختگان تابش برقست
اینجا پر پروانه طلب بال هما نیست
چندان که در آن جعبه خدنگ است نصیبست
در همت ما جستن و در شست خطا نیست
بخرام به گلشن که پی سیر و صبوحی
پیغام گلی نیست که با باد صبا نیست
توفیق نکوکاری ما و تو عطاییست
اخلاص به دینار و مروت به بها نیست
صدگونه دوا بر سر هر شاخ گیاهیست
اما چو تو را درد ندادند دوا نیست
گر کفر و ضلالت بود ار دین و هدایت
خوش باش که کار ازلی جز به عطا نیست
با حکم قضا ساز که در دیر «نظیری »
مقبول فغان نیست نمازی که قضا نیست