عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
قاصد به خاک بر سر کویش فتاده کیست
بر خاک آستانهٔ او سرنهاده کیست
چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب
همراه او سوار کدام و پیاده کیست
در کوی او عزیز کدام است و کیست خار
در بزم او نشسته که و ایستاده کیست
عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست
دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست
آن کس که ساغر می نابش دهد کدام
وان کس که میستاند از او جام باده کیست
رندی که باز بسته در عیش بر جهان
تنها به روی او در عشرت گشاده کیست
اغیار سر نهاده فراغت به پای یار
محرومتر ز هاتف از پا فتاده کیست
بر خاک آستانهٔ او سرنهاده کیست
چون بر سمند آید و خلقیش در رکاب
همراه او سوار کدام و پیاده کیست
در کوی او عزیز کدام است و کیست خار
در بزم او نشسته که و ایستاده کیست
عزت ز محرمان بر او بیشتر کراست
دارد کسی که حرمت از ایشان زیاده کیست
آن کس که ساغر می نابش دهد کدام
وان کس که میستاند از او جام باده کیست
رندی که باز بسته در عیش بر جهان
تنها به روی او در عشرت گشاده کیست
اغیار سر نهاده فراغت به پای یار
محرومتر ز هاتف از پا فتاده کیست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه
از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم
رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد
ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل
کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را
بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
هرگزم امید و بیم از وصل و هجر یار نیست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کردهام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست
دل به پیغام وفا هر کس که میآرد ز یار
میدهم تسکین و میدانم که حرف یار نیست
گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست
سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست
عاشقم عاشق مرا با وصل و هجران کار نیست
هر شب از افغان من بیدار خلق اما چه سود
آنکه باید بشنود افغان من بیدار نیست
در حریمش بار دارم لیک در بیرون در
کردهام جا تا چو آید غیر گویم یار نیست
دل به پیغام وفا هر کس که میآرد ز یار
میدهم تسکین و میدانم که حرف یار نیست
گلشن کویش بهشتی خرم است اما دریغ
کز هجوم زاغ یک بلبل درین گلزار نیست
سر عشق یار با بیگانگان هاتف مگو
گوش این ناآشنایان محرم اسرار نیست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق
گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل
چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند
دل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامت
عمرم همه در هجر تو بگذشت که روزی
در بر کنم از وصل تو تشریف کرامت
دامن ز کفم میکشی و میروی امروز
دست من و دامان تو فردای قیامت
امروز بسی پیش تو خوارند و پس از مرگ
بر خاک شهیدان تو خار است علامت
ناصح که رخش دیده کف خویش بریده است
هاتف به چه رو میکندم باز ملامت
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
یک گریبان نیست کز بیداد آن مه پاره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
رحم گویا در دل بیرحم آن مه پاره نیست
کو دلی کز آن دل بیرحم سنگین نیست چاک
کو گریبانی کز آن چاک گریبان پاره نیست
ای دلت در سینه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر این جان است سنگ خاره نیست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
لیک این خون گشته دل را طاقت نظاره نیست
جان اگر خواهی مده تا میتوانی دل ز دست
دل چو رفت از دست غیر از جان سپردن چاره نیست
کامیاب از روی آن ماهند یاران در وطن
بینصیب از وصل او جز هاتف آواره نیست
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
بی من و غیر اگر باده خورد نوشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن
شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد
دوش میگفت که خونت شب دیگر ریزم
امشب امید که یاد از سخن دوشش باد
ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام
نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد
دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر
با خیالت همه شب دست در آغوشش باد
هاتف از جور تو دم مینزند لیک تو را
شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد
یاد من گو نکند غیر فراموشش باد
یار بیغیر که می در قدحش خون گردد
خون من گر همه ریزد به قدح نوشش باد
سرو اگر جلوه کند با تن عریان به چمن
شرمی از جلوهٔ آن سرو قبا پوشش باد
دوش میگفت که خونت شب دیگر ریزم
امشب امید که یاد از سخن دوشش باد
ننگ یار است که یاد آرد از اغیار مدام
نام این فرقهٔ بدنام فراموشش باد
دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر
با خیالت همه شب دست در آغوشش باد
هاتف از جور تو دم مینزند لیک تو را
شرمی از چشم پر آب و لب خاموشش باد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
بتان نخست چو در دلبری میان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند
دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند
مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند
به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند
فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند
رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند
جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
میان بکشتن یاران مهربان بستند
دعا اثر نکند کز درم تو چون راندی
به روی من همه درهای آسمان بستند
مگر میان بتان روی آن صنم دیدند
که اهل صومعه زنار بر میان بستند
به آشیانه نبستند عندلیبان دل
اگر دو روز در این گلشن آشیان بستند
فغان که مدعیان از جفا برون کردند
مرا ز شهر تو و راه کاروان بستند
رساند کار به جایی جفای گل چینان
که در معاینه بر روی باغبان بستند
جفاکشان سخنان با تو داشتند ولی
چو هاتف از ادب عاشقی زبان بستند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلا گشت به هم صحبتی خامی چند
یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
بی تو احوال مرا در دل شبها داند
هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
باده با مدعیان میکشی و میریزی
خون دل در قدح خون دل آشامی چند
بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم
بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
گرچه در بادیهٔ عشق به منزل نرسی
اینقدر بس که در این راه زنی گامی چند
هاتف سوخته کز سوختگان وحشت داشت
مبتلا گشت به هم صحبتی خامی چند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی
هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز
دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد
تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
هاتف غلامی تو خواهد بخر به هیچش
این کار اگر ندارد سودی، زیان ندارد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
کدام عهد نکویان عهد ما بستند
به عاشقان جفاکش که زود نشکستند
خدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و میتوانستند
نخست چون در میخانه بسته شد گفتم
کز آسمان در رحمت به روی ما بستند
مکن به چشم حقارت نظر به درویشان
که بینیاز جهانند اگر تهی دستند
حریف عربدهٔ می کشان نهای ای شیخ
به خانقاه منه پا که صوفیان مستند
غم بتان به همه عمر خوردم و افسوس
که آخر از غمشان مردم و ندانستند
ز جور مدعیان رفت از درت هاتف
غمین مباش گر او رفت دیگران هستند
به عاشقان جفاکش که زود نشکستند
خدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و میتوانستند
نخست چون در میخانه بسته شد گفتم
کز آسمان در رحمت به روی ما بستند
مکن به چشم حقارت نظر به درویشان
که بینیاز جهانند اگر تهی دستند
حریف عربدهٔ می کشان نهای ای شیخ
به خانقاه منه پا که صوفیان مستند
غم بتان به همه عمر خوردم و افسوس
که آخر از غمشان مردم و ندانستند
ز جور مدعیان رفت از درت هاتف
غمین مباش گر او رفت دیگران هستند
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید
تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید
بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک
این میکشد مرا که ازو آشنا شنید
رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود
غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید
دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود
غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید
فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان
گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید
پیغام حور نشنود از خازن بهشت
گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید
نشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسان
هاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید
تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید
بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک
این میکشد مرا که ازو آشنا شنید
رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود
غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید
دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود
غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید
فرخنده عاشقی که ز دلدار مهربان
گر حرف مهر گفت حدیث وفا شنید
پیغام حور نشنود از خازن بهشت
گوئی کز آشنا سخن آشنا شنید
نشنیدی ای دریغ و ندیدی که از کسان
هاتف چها ز عشق تو دید و چها شنید
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
که با دشمن توان گفت و توان کرد
گرفت از من دل و زد راه دینم
ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
کی از شرمندگی با مهربانان
توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
منش از مردمان رخ مینهفتم
ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
تو با من کردی از جور آنچه کردی
من از شرم تو گفتم آسمان کرد
دو عالم سود کرد آن کس که در عشق
دلی درباخت یا جانی زیان کرد
نه از کین خون هاتف ریخت آن شوخ
وفای او به کشتن امتحان کرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
گفتم که چاره غم هجران شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد
یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت
چون من اسیر محنت هجران شود نشد
یا از کمند غیر غزالم جهد نجست
یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد
یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد
یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت
یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
یا آن صنم مراد دل من دهد نداد
یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد
یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
یا مدعی ز کوی تو بیرون رود نرفت
چون من اسیر محنت هجران شود نشد
یا از کمند غیر غزالم جهد نجست
یا ز الفت رقیب پشیمان شود نشد
یا از وفا نگاه به هاتف کند نکرد
یا سوی او ز مهر خرامان شود نشد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوهٔ آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید
غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید
شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن
دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید
تو ای سرو روان تا از کنارم بیسبب رفتی
شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید
شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من
نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید
ازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردم
که شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید
غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید
شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن
دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید
تو ای سرو روان تا از کنارم بیسبب رفتی
شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید
شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من
نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید
ازو هاتف به این امید دل خوش کردم و مردم
که شاید گاهگاهی بعد مرگم بر مزار آید
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
امروز ما را گر کشی بیجرم از ما بگذرد
اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد
زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر
گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد
ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی
آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد
از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب
میمیرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد
در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم
باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد
اما به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد
زینگونه غافل نگذری از حال زار ما اگر
گاهی که بر ما بگذری دانی چه بر ما بگذرد
ناصح ز روی او مکن منعم که نتواند کسی
آن روی زیبا بیند و زان روی زیبا بگذرد
از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب
میمیرم از شرمندگی بر من چو تنها بگذرد
در راه عشق آن صنم هر کس که بگذارد قدم
باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
فلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کرد
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد
گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار
که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس
لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
فلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم
که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم
که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد
جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار
ور توان در دل بیرحم تو جا نتوان کرد
گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود
گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود
رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود
پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود
هاتف اینگونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود
غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
آخر از حسرت بالای تو ای سرو روان
تا کیم خون دل از دیده روان خواهد بود
گفتم آن روز که دیدم رخ او کاین کودک
آفت دین و دل پیر و جوان خواهد بود
رمضان میکده را بست خدا داند و بس
تا ز یاران که به عید رمضان خواهد بود
پا مکش از سر خاکم که پس از مردن هم
به رهت چشم امیدم نگران خواهد بود
هاتف اینگونه که دارد هوس مغبچگان
بعد ازین معتکف دیر مغان خواهد بود