عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
گل‌کو
شب ندارد سرِ خواب.

می‌دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.

پنجه می‌ساید بر شیشه‌ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.



من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.

گل‌کو می‌آید
گل‌کو می‌آید خنده‌به‌لب.



گل‌کو می‌آید، می‌دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می‌اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه‌ی راهِ ویران،

گل‌کو می‌آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می‌کند زیرِ عبایش پنهان.



شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه‌ی در می‌ساید.

من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی‌حوصلگی‌های شب، از دورادور
ضربِ آهسته‌ی پاهای کسی می‌آید.

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
مرگ نازلی
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»

نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...



«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...



نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...

زندان قصر ۱۳۳۳

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
با هزاران سوزنِ الماس
نقره‌دوزی می‌کند مهتاب
رویِ ترمه‌ی مُرداب...

من نگاهم می‌دود ــ جوشیده از عمقِ عبوسِ فکر
سویِ پنجره،
اما

پنجره!
بیگانه با شوقِ نگاهِ من
به من چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره
چون تلخیِ لبخنده‌ی حُزنی
باز شو
تا شاخه‌ی نوری بروید
در شکافِ خاکِ خشکِ رنجم
از بذرِ تلاشِ من!

پنجره
بیدارِ شب
هشیارِ شب
در انتظارِ صبحدم چیزی
نمی‌گوید...

ــ پنجره!
دانم که آخر، چون یکی لبخند
خواهی‌کُشت این روحِ مصیبت را که ماسیده است
در هزاران گوشه‌ی تاریک و کورِ این شبستانِ سیاهِ وهم...

پنجره
در دَردِ شام‌انجامِ خویش
از ظلمتِ پادرعدم چیزی نمی‌گوید...



ــ پنجره!
بگشای از هم
چون کتابِ قصه‌ی خورشید
تا امیدم بازجوید
در صدف‌های دهانِ رنج
صبحِ مرواریدتابش را
به ژرفاژرفِ این دریای دورافتاده‌ی نومید!



پنجره اما
هم ازآنگونه ــ سر در کارِ خود ــ
بربسته دارد لب
چون گُلِ نشکفته‌ی لبخند
رشته‌رشته بذرِ مرواریدش اندر کام.
لیک امیدِ من
از هزاران روزنِ او
صبحِ پاکِ تازه‌رو را می‌دهد پیغام.



با هزاران سوزنِ الماس
روی تاقه‌شالِ کهنه‌ی مُرداب
نقشه‌های بته‌جقه نقره‌دوزی می‌کند مهتاب.

۱۳۳۳
زندانِ قصر

احمد شاملو : هوای تازه
سرودِ مردی که تنها به راه می‌رود
۱

در برابرِ هر حماسه من ایستاده بودم.

و مردی که اکنون با دیوارهای اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد
از پنجره‌ی کوتاهِ کلبه به سپیداری خشک نظر می‌دوزد؛
به سپیدارِ خشکی که مرغی سیاه بر آن آشیان کرده است.
و مردی که روزهمه‌روز از پسِ دریچه‌های حماسه‌اش نگرانِ کوچه بود، اکنون با خود می‌گوید:

«ــ اگر سپیدارِ من بشکفد، مرغِ سیا پرواز خواهد کرد.
«ــ اگر مرغِ سیا بگذرد، سپیدارِ من خواهد شکفت ــ

و دریانوردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است
در قلبِ خود دیگر به بهار باور ندارد،
چرا که هر قلب روسبی‌خانه‌یی‌ست
و دریا را قلب‌ها به حلقه کشیده‌اند.

و مردی که از خوب سخن می‌گفت، در حصارِ بد به زنجیر بسته شد
چرا که خوب فریبی بیش نبود، و بد بی‌حجاب به کوچه نمی‌شد.
چرا که امید تکیه‌گاهی استوار می‌جُست
و هر حصارِ این شهر خشتی پوسیده بود.

و مردی که آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی را از دست داده است، در جُستجوی تخته‌پاره‌ی دیگر تلاش نمی‌کند زیرا که تخته‌پاره، کشتی نیست
زیرا که در ساحل
مردِ دریا
بیگانه‌یی بیش نیست.

۲

با من به مرگِ سرداری که از پُشت خنجر خورده است گریه کن.

او با شمشیرِ خویش می‌گوید:
«ــ برای چه بر خاک ریختی
خونِ کسانی را که از یارانِ من سیاهکارتر نبودند؟

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ برای چه یارانی برگزیدی
که بیش از دشمنانِ تو با زشتی سوگند خورده بودند؟
و سردارِ جنگ‌آور که نامش طلسمِ پیروزی‌هاست، تنها، تنها بر سرزمینی بیگانه چنگ بر خاکِ خونین می‌زند:
«ــ کجایید، کجایید هم‌سوگندانِ من؟
شمشیرِ تیزِ من در راهِ شما بود.
ما به راستی سوگند خورده بودیم...»

جوابی نیست؛
آنان اکنون با دروغ پیاله می‌زنند!

«ــ کجایید، کجایید؟
بگذارید در چشمانِتان بنگرم...»

و شمشیر با او می‌گوید:
«ــ راست نگفتند تا در چشمانِ تو نظر بتوانند کرد...
به ستاره‌ها نگاه کن:
هم اکنون شب با همه‌ی ستارگانش از راه در می‌رسد.
به ستاره‌ها نگاه کن
چرا که در زمین پاکی نیست...»

و شب از راه در می‌رسد
بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها!
چرا که در زمین پاکی نیست.
زمین از خوبی و راستی بی‌بهره است
و آسمانِ زمین
بی‌ستاره‌ترینِ آسمان‌هاست!

۳

و مردی که با چاردیوارِ اتاقش آوارِ آخرین را انتظار می‌کشد از دریچه به کوچه می‌نگرد:
از پنجره‌ی رودررو، زنی ترسان و شتابناک، گُلِ سرخی به کوچه می‌افکند.
عابرِ منتظر، بوسه‌یی به جانبِ زن می‌فرستد
و در خانه، مردی با خود می‌اندیشد:

«ــ بانوی من بی‌گمان مرا دوست می‌دارد،
این حقیقت را من از بوسه‌های عطشناکِ لبانش دریافته‌ام...
بانوی من شایسته‌گیِ عشقِ مرا دریافته است!»

۴

و مردی که تنها به راه می‌رود با خود می‌گوید:

«ــ در کوچه می‌بارد و در خانه گرما نیست!
حقیقت از شهرِ زندگان گریخته است؛ من با تمامِ حماسه‌هایم به گورستان خواهم رفت
و تنها
چرا که
به راست‌ْراهیِ کدامین همسفر اطمینان می‌توان داشت؟
همسفری چرا بایدم گزید که هر دم
در تب‌وتابِ وسوسه‌یی به تردید از خود بپرسم:
ــ هان! آیا به آلودنِ مردگانِ پاک کمر نبسته است؟»

و دیگر:
«ــ هوایی که می‌بویم، از نفسِ پُردروغِ همسفرانِ فریبکارِ من گندآلود است!
و به‌راستی
آن را که در این راه قدم بر می‌دارد به همسفری چه حاجت است؟»

۲۸ آبانِ ۱۳۳۴

احمد شاملو : باغ آینه
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.
راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337

احمد شاملو : باغ آینه
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک‌خیز و دَم‌دَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه له‌لهِ تشنه‌کامیِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پاره‌ی زنجیرِ خویش
می‌سنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پای‌بند
در دو کفه می‌نهم
و عمر
در این تنگنایِ بی‌حاصل
چه کاهل می‌گذرد!



قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟

من همه‌ی خدایان را لعنت کرده‌ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی‌گناه بوده‌ام!

۱۳۳۶

احمد شاملو : باغ آینه
باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

گهواره‌های خستگی
از کشاکشِ رفت‌وآمدها
بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.



فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بی‌قرارِ ابر
نطفه می‌بندد.
و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام



تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.



در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]



شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار
نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

من
برمی‌خیزم!

چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.

۱۳۳۶

احمد شاملو : باغ آینه
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟



نیشخندها لبانِ تازه‌تری می‌جویند
و چندان‌که از جُستجوی بی‌حاصل بازمی‌مانند
به لبانِ ما بازمی‌آیند.



از راه‌های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی‌رسند...

«ــ شست‌وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده‌ایم
ای مردانِ خسته
به خانه‌های ما فرود آیید!»

«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت‌اللحم کجاست؟»

و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه‌ی بیت‌اللحم می‌گذرند و در جُل‌جُتای چشم‌به‌راه، جوانه‌ای کاج، در انتظارِ آن‌که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده‌ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می‌کشد.



نیمروز...
نیمروز...

«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»

و زمینی که به سردی می‌گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ‌آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.



عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره‌های تهی، سرودی دیگرگونه می‌خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟



رگبارهای اشک، شوره‌زارِ ابدی را باور نمی‌کند.
رگبارِ اشک، شوره‌زارِ ابدی را بارور نمی‌کند
رگبارهای اشک، بی‌حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی‌شناسد.

در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ‌دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش‌ریش
نه راهی نه ذی‌روحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته‌راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُرده‌آباد که‌ش زنده نیست...
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفس‌مرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کوره‌ی آفتاب.
برو مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُل‌جویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
سخنی نیست...
به اِولین و ثمین باغچه‌بان
چه بگویم؟ سخنی نیست.

می‌وزد از سرِ امید، نسیمی،
لیک، تا زمزمه‌یی ساز کند
در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نیست.

چه بگویم؟ سخنی نیست.



پُشتِ درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پُر
به کج‌اندیشی
خاموش
نشسته‌ست.

بام‌ها
زیرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.



چه بگویم؟ ــ سخنی نیست.

در همه خلوتِ این شهر، آوا
جز ز موشی که دَرانَد کفنی، نیست.

وندر این ظلمت‌جا
جز سیانوحه‌ی شومُرده زنی، نیست.

ور نسیمی جُنبد
به ره‌اش
نجوا را
نارونی نیست.

چه بگویم؟
سخنی نیست...

۲۷ آذرِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
شبانه
به گوهرِ مراد
کوچه‌ها باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و کمونچه

مُرده می‌برن
کوچه به
کوچه.



نگا کن!
مُرده‌ها
به مُرده
نمی‌رن،

حتا به
شمعِ جون‌سپرده
نمی‌رن،

شکلِ
فانوسی‌ین
که اگه خاموشه

واسه نَف‌نیس
هَنو
یه عالم نف توشه.



جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم

به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.

گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،

کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!



کوچه‌ها
باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها
تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و
کمونچه

مُرده
می‌برن
کوچه به
کوچه...

۱۳۴۰

احمد شاملو : آیدا در آینه
آغاز
بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ

چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.



گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.

نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.

نخستین سفرم
بازآمدن بود.



دوردست
امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.



دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان می‌شد.

فروردینِ ۱۳۴۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
روزنامه‌ی انقلابی
هنگامی که مسلسل به غشغشه افتاد
مرگ برابرِ من نشسته بود
ــ آن سوی میزِ کنکاشِ «چه باید کرد و چگونه» ــ
و نمونه‌های چاپخانه را اصلاح می‌کرد.

از خاطرم گذشت که: «چرا برنمی‌خیزد پس؟
مگر نه قرار است
که خون بیاید و
چرخِ چاپ را
بگرداند؟

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نمی‌خواستم...
نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمی‌خواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم و
خِفَت‌چشندگان را.

می‌خواستم نامِ تو را بدانم.

و تنها نامی را که می‌خواستم
ندانستم.

۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.



هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.



کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
بوتیمار
چه لازم است بگویم
که چه مایه می‌خواهمت؟
چشمانت ستاره است و
دلت شک.



جرعه‌یی نوشیدم و خشکید.

دریاچه‌ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی‌آمد،
می‌دانستم.

چه لازم بود بگویم
که چه مایه می‌خواستمش؟

۱۳۶۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...



جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : در آستانه
خلاصه‌ی احوال
چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه‌ی راهم کند.

با اذانِ بی‌هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه‌پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.

۴ آبانِ ۱۳۷۱

احمد شاملو : در آستانه
ترانه
بر این کناره تا کرانه‌ی آمودریا
آبی می‌گذشت که دگر نیست:
رودی که به روزگارانِ دراز سُرید و از یاد شد
رودی که فروخشکید و بر باد شد.

بر این امواج تا رودبارانِ سند
زورقی می‌گذشت که دگر نیست:
زورقی که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگی برآمد و درهم شکست.

بر این زورق از بندری به شهرْبندری
زورق‌بانی پارو می‌کشید که دگر نیست:
پاروکشی که هر سفر شوریده دختری‌ش دیده به راه داشت
که به امیدی مبهم نهالِ آرزویی به دل می‌کاشت.

بر این رودِ پادرجای
امیدی درخشید که دگر نیست:
امیدِ سعادتی که پابرجا می‌نمود
لیکن در بسترِ خویش به جز خوابی گذرا نبود.

تیرِ ۱۳۷۳

سهراب سپهری : آوار آفتاب
ای همه سیماها
در سرای ما زمزمه ای ، در کوچه ما آوازی نیست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشکیده است.
اینجا، ای همه لب ها ! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.
پرتو فانوس ما ، در نیمه راه ، میان ما و شب هستی مرده است.
ستون های مهتابی ما را ، پیچک اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش گلیمی ، و آنجا نرده ای ، ما را از آستانه ما بدر برده است.
ای همه هشیاران ! بر چه باغی در نگشودیم ، که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟
ای همه کودکی ها ! بر چه سبزه ای ندویویم، که شبنم اندوهی بر ما نفشاند ؟
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان ! در کجا شهپر ما ، از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهر از چاه افق بر آمد.
کنار نرده مهتابی ما ، کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
در چه دیاری آیا ، اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید؟
ای همه سیماها ! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.