عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۹
بانگ ما کبک است، خرمن را به خرمن باز ده
ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده
روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من
دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد
بوسه ای بر دست این صیاد حکم انداز ده
می توان غماز عیب مردمان بودن، ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرضهٔ غماز ده
گفت و گوی سر وحدت را به صد ره کرده ای
بال صوفی را به دست جنبش پرواز ده
شکر ما کن، دوست را، عرفی و جان ها بر فشان
کز تو جان خواهد، نمی گوید که در دم باز ده
ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده
روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من
دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد
بوسه ای بر دست این صیاد حکم انداز ده
می توان غماز عیب مردمان بودن، ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرضهٔ غماز ده
گفت و گوی سر وحدت را به صد ره کرده ای
بال صوفی را به دست جنبش پرواز ده
شکر ما کن، دوست را، عرفی و جان ها بر فشان
کز تو جان خواهد، نمی گوید که در دم باز ده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۰
از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای
در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده
شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای
شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای
این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای
ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای
کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای
در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده
شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای
چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما
همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای
شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا
در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای
این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن
با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای
ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن
ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای
عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست
چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۱
ای که سر تا قدمم را به جنون داشته ای
تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای
سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای
گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست
تا تو در معرکه ای خصم زبون داشته ای
نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر
که تو در چشمهٔ حیوان همه خون داشته ای
دل عرفی بخر از خویش و به خورشید فروش
تا ببینی به چه می ارزد و چون داشته ای
تا مرا داشته ای، غرقه به خون داشته ای
سر انصاف تو گردیم که با این همه حسن
از دل ما طمع صبر و سکون داشته ای
گر دلیرانه بتازی به من ای چرخ رواست
تا تو در معرکه ای خصم زبون داشته ای
نوش کن خون دلم تا بشناسی ای خضر
که تو در چشمهٔ حیوان همه خون داشته ای
دل عرفی بخر از خویش و به خورشید فروش
تا ببینی به چه می ارزد و چون داشته ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۲
تا مژدهٔ زخم دگر، دامن کش جان کرده ای
دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای
مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه
گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای
خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن
از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای
زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن
خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای
مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب
رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای
چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی
خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای
در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن
چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای
دشوار دادن جان من، خوش بر من آسان کرده ای
مستانه گریند از غمت، اهل ورع در صومعه
گویا تبسم گونه ای در کار ایشان کرده ای
خوش با دل جمع آمدی، نازان به حسن خویشتن
از عشوه گویا هر طرف، دل ها پریشان کرده ای
زنار عصمت پیشگان پوشند عیب برهمن
خوش توتیای آفتی در چشم انسان کرده ای
مهر و وفا را جذبه ای می باشد ای اهل طلب
رو گوشه ای بنشین، چرا، رو در بیابان کرده ای
چشمی که بازش کرده ای، از گریه خون آمد، ولی
خون گرید آن چشمی که تو، پاکش به دامان کرده ای
در حشر اگر نشناسدت، معذور باید داشتن
چشمی که از نظارهٔ آن چهره حیران کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۳
ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای
طوطی سدره وقف خرابات کرده ای
نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب
منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای
صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است
یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای
زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای
عرفی دگر به طور تمنا مرو، ببین
امشب چه ها به جان مناجات کرده ای
طوطی سدره وقف خرابات کرده ای
نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب
منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای
صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است
یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای
زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای
عرفی دگر به طور تمنا مرو، ببین
امشب چه ها به جان مناجات کرده ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۴
ای نه فلک ز خوشهٔ صنع تو دانه ای
وز قصر کبریای تو عرش آشیانه ای
در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمین کارخانه ای
پروازگاه طایر صنعت کجا بود
جایی که دارد از دو جهان آشیانه ای
نه توسن سپهر سراسیمه در رهت
تا حکمتت گرفته به کف تازیانه ای
ذات تو قادرست به ایجاد هر محال
الا به آفریدن چون خود یگانه ای
عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست
هر گام چیده عاطفت آب و دانه ای
عرفی تمام معصیت اما به دست او
هست از عنایت تو عنان بهانه ای
وز قصر کبریای تو عرش آشیانه ای
در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو
وسعت گه زمانه کمین کارخانه ای
پروازگاه طایر صنعت کجا بود
جایی که دارد از دو جهان آشیانه ای
نه توسن سپهر سراسیمه در رهت
تا حکمتت گرفته به کف تازیانه ای
ذات تو قادرست به ایجاد هر محال
الا به آفریدن چون خود یگانه ای
عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست
هر گام چیده عاطفت آب و دانه ای
عرفی تمام معصیت اما به دست او
هست از عنایت تو عنان بهانه ای
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۵
بشتاب در راه طلب، بگذر ز هر آسودنی
این ره که بی پایان خوش است، ارزد به قدم فرسودنی
تحصیل درد دوستی، آن سو ترست از بیش و کم
دست از طلب کوته مکن، تا ممکنت افزودنی
کی نعمت دیدار او، می گنجد اندر حوصله
موسی کجا داغم کند، از دست و لب آلودنی
هر شوخ کامد در جهان، بگذاشت چندین رسم نو
کو از تو در عالم به ما، بر دوستان بخشودنی
اندیشه بی افسوس نی، عرفی چه تدبیر است این
گه سر به زانو ماندنی، گه دست بر هم سودنی
این ره که بی پایان خوش است، ارزد به قدم فرسودنی
تحصیل درد دوستی، آن سو ترست از بیش و کم
دست از طلب کوته مکن، تا ممکنت افزودنی
کی نعمت دیدار او، می گنجد اندر حوصله
موسی کجا داغم کند، از دست و لب آلودنی
هر شوخ کامد در جهان، بگذاشت چندین رسم نو
کو از تو در عالم به ما، بر دوستان بخشودنی
اندیشه بی افسوس نی، عرفی چه تدبیر است این
گه سر به زانو ماندنی، گه دست بر هم سودنی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۷
اگر آرایش از دکانچهٔ ناموس بستانی
سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی
نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد
همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی
چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن
در اندازی درآتش سبحه و ناقوس بستانی
ادب از دست بگذاری و سودای وصال او
به لعلش جان دهی در آستانش، بوس بستانی
هر آن سرمایهٔ مقصود نایاب تر، عرفی
نجویی گر دهندت قدر نامحسوس بستانی
سر آویل تذرو و حلهٔ طاووس بستانی
نگیری هیچ اسباب ترنم، در ضرر افتد
همه هیهات برداری، همه افسوس بستانی
چراغت از دل آتش پرستان گر شود روشن
در اندازی درآتش سبحه و ناقوس بستانی
ادب از دست بگذاری و سودای وصال او
به لعلش جان دهی در آستانش، بوس بستانی
هر آن سرمایهٔ مقصود نایاب تر، عرفی
نجویی گر دهندت قدر نامحسوس بستانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۸
تا بدانی که دوستدار کشی
نکشی چون من، ار هزار کشی
تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی
آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی
تا به کی این عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی
عشق را شو، که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی
در قیامت کند گل افشانی
بلبلی که در بهار کشی
ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر به زانوی غمگسار کشی
مردم از شوق، ای دعا وقت است
که کشی تیغ و انتظار کشی
منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را به زیر بار کشی
به تماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی
نکشی چون من، ار هزار کشی
تا کی از عشوه نیم مستان را
بشکنی جام و در خمار کشی
آتشم زن که زنده گردم باز
گر چو شمعم هزار بار کشی
تا به کی این عروس عصمت را
عقد بندی و در کنار کشی
عشق را شو، که خویش را ترسم
در شبیخون روزگار کشی
در قیامت کند گل افشانی
بلبلی که در بهار کشی
ترسم ای عشق مهربان که مرا
سر به زانوی غمگسار کشی
مردم از شوق، ای دعا وقت است
که کشی تیغ و انتظار کشی
منت قتلم ار کنی قسمت
دو جهان را به زیر بار کشی
به تماشا طلب ترحم را
عرفی خویش را چو زار کشی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۰
نه شکیب توبه از می، نه ادب ز ما به مستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
که به چین زلف ساقی بکنم دراز دستی
چو کشی ز ناز لشکر، تو بگو فدای من شو
که گران نمی فروشد، به تو کس متاع هستی
چه عقوبت است یا رب، من عافیت گزین را
نه گمان زود مردن، نه امید تندرستی
همه نقد جنس ایمان، به تو بر فشاندم اکنون
تو و ننگ آن بضاعت، من و عیش و تنگدستی
ره طاعت تو یا رب، که رود چنانکه شاید
چو نیاید از برهمن، به سزا صنم پرستی
گلهٔ نیامدن ها، گل وعده هاست، ور نه
به همین خوش است عرفی، که تو نامه ای فرستی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۳
تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز
آشفتگی باد چمن گرد ندانی
تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق
بر سرمه مقدم شدنی گرد ندانی
ذوق غم معشوق به بازی نتوان یافت
بر خیز که منصوبه از این نرد ندانی
می نوشم و گلگون شوم و بیهده خندم
تا از غم دنیا رخ من زرد ندانی
ای آن که به درد دل عرفی جگرت سوخت
امید که حال دل بی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز
آشفتگی باد چمن گرد ندانی
تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق
بر سرمه مقدم شدنی گرد ندانی
ذوق غم معشوق به بازی نتوان یافت
بر خیز که منصوبه از این نرد ندانی
می نوشم و گلگون شوم و بیهده خندم
تا از غم دنیا رخ من زرد ندانی
ای آن که به درد دل عرفی جگرت سوخت
امید که حال دل بی درد ندانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۵
به شمعی کو صبا کرده به خلوت، خانه ای داری
که از تنهایی ات غم نیست گر پروانه ای داری
از این خلوت نشینی کم نگردد هستی حسنت
که آن جا هم ز خون مجرمان پیمانه ای داری
مرا این آتش از داغ جدایی بیشتر سوزد
که می گویند جا در محفل بیگانه ای داری
ز آسیب نظر گر می گریزی در دلم بنشین
که آن گه خالی از نامحرمان کاشانه ای داری
به شرط آن که ناید گردی از خاکسترش بیرون
طلب کن جان من گر جان فشان پروانه ای دار
نخواهی دید عرفی تا قیامت روی هشیاری
که این مستی ز شوق نرگس مستانه ای داری
که از تنهایی ات غم نیست گر پروانه ای داری
از این خلوت نشینی کم نگردد هستی حسنت
که آن جا هم ز خون مجرمان پیمانه ای داری
مرا این آتش از داغ جدایی بیشتر سوزد
که می گویند جا در محفل بیگانه ای داری
ز آسیب نظر گر می گریزی در دلم بنشین
که آن گه خالی از نامحرمان کاشانه ای داری
به شرط آن که ناید گردی از خاکسترش بیرون
طلب کن جان من گر جان فشان پروانه ای دار
نخواهی دید عرفی تا قیامت روی هشیاری
که این مستی ز شوق نرگس مستانه ای داری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۶
صنم گفتم دلا جان تازه کردی
مبارک باد، ایمان تازه کردی
به کاوش تیز کردی ناخن ناز
دلم را جوش افغان تازه کردی
نه کشتی و نه نوح، ای گریهٔ شوق
چه بی هنگامه توفان تازه کردی
پریشانی ما گفتی به زلفت
خم زلف پریشان تازه کردی
مرا کشتی وکردی عالمی شاد
جهان را عید قربان تازه کردی
مچین زین بیش بر خوان نعمت لطف
که شرم روی مهمان تازه کردی
تو را گر برگ دین داریست، عرفی
غلط کردی که ایمان تازه کردی
مبارک باد، ایمان تازه کردی
به کاوش تیز کردی ناخن ناز
دلم را جوش افغان تازه کردی
نه کشتی و نه نوح، ای گریهٔ شوق
چه بی هنگامه توفان تازه کردی
پریشانی ما گفتی به زلفت
خم زلف پریشان تازه کردی
مرا کشتی وکردی عالمی شاد
جهان را عید قربان تازه کردی
مچین زین بیش بر خوان نعمت لطف
که شرم روی مهمان تازه کردی
تو را گر برگ دین داریست، عرفی
غلط کردی که ایمان تازه کردی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۸
تا در قدحم بادهٔ امید نیابی
میلم به تماشای گل و بید نیابی
در جام دل ما بود از عکس جمالی
آن جرعه که در ساغر خورشید نیابی
این جرعه بنوش ای دل و شو فرش در این بزم
کاین جام ز خمخانهٔ جمشید نیابی
دل های شهیدانت اگر باز شکافی
یابی دو جهان حسرت و امید نیابی
عرفی نبود نالهٔ بی درد مؤثر
زان رو اثر نغمهٔ ناهید نیابی
میلم به تماشای گل و بید نیابی
در جام دل ما بود از عکس جمالی
آن جرعه که در ساغر خورشید نیابی
این جرعه بنوش ای دل و شو فرش در این بزم
کاین جام ز خمخانهٔ جمشید نیابی
دل های شهیدانت اگر باز شکافی
یابی دو جهان حسرت و امید نیابی
عرفی نبود نالهٔ بی درد مؤثر
زان رو اثر نغمهٔ ناهید نیابی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۶۹
با گلهٔ دوستان هست حلاوت بسی
گر ز کسی نشنوی، خود گله ای کن، کسی
بر سر رنجور من این همه غم سر مده
کس نبرد دوزخی بر سر مشت خسی
آن چه بود در جهان مایهٔ فخر خسان
یا زر و سیمی بود، یا قصب و اطلسی
من کیم از رهروان، راه روان کیستند
واپسی از قافله، قافلهٔ واپسی
گفتی از ابنای دهر، عرفی خوش لهجه کیست
بی هنری جاهلی، بی اثری ناکسی
گر ز کسی نشنوی، خود گله ای کن، کسی
بر سر رنجور من این همه غم سر مده
کس نبرد دوزخی بر سر مشت خسی
آن چه بود در جهان مایهٔ فخر خسان
یا زر و سیمی بود، یا قصب و اطلسی
من کیم از رهروان، راه روان کیستند
واپسی از قافله، قافلهٔ واپسی
گفتی از ابنای دهر، عرفی خوش لهجه کیست
بی هنری جاهلی، بی اثری ناکسی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷۰
نه از غربت اندر وطن می روی
ز دنبالهٔ مرگ من می روی
بهای تو ای نافه خود کم نبود
که برگشته سوی ختن می روی
نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا
ز تاج سرم در عدن می روی
که دستار، ای گل، به یاد تو بست
که مشتاق وار از چمن می روی
چه مشتاقی ای تن به سوی لحد
که ناشسته اندر کفن می روی
خیالی که عرفی خلد در دلت
که بی موجب از خویشتن می روی
ز دنبالهٔ مرگ من می روی
بهای تو ای نافه خود کم نبود
که برگشته سوی ختن می روی
نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا
ز تاج سرم در عدن می روی
که دستار، ای گل، به یاد تو بست
که مشتاق وار از چمن می روی
چه مشتاقی ای تن به سوی لحد
که ناشسته اندر کفن می روی
خیالی که عرفی خلد در دلت
که بی موجب از خویشتن می روی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷۲
سبک بران چو از این بی قرار می گذری
که گر عنان بکشی شرمسار می گذری
به یاد نوش همه شعله های دوزخ عشق
زبانه ایست که از یک شرار می گذری
ز حال دل خبرم ده که داغتر شویم
وگر نه کی تو ز کس شرمسار می گذری
مرو به تاب که داری، گذر به خاطر من
خدا گواست که بی اختیار می گذری
چو راه عشق نبردی، به راه عقل باز بگرد
که بر صحیفهٔ تقویم پار می گذری
به سادگی تو رحم آیدم در این بازار
که تنگدستی و امیدوار می گذری
علامتی به از این نیست آشنایی
که خشمگین و سراسیمه وار می گذری
خبر ز همت خویشم کن آن زمان عرفی
که از پیالهٔ من در خمار می گذری
که گر عنان بکشی شرمسار می گذری
به یاد نوش همه شعله های دوزخ عشق
زبانه ایست که از یک شرار می گذری
ز حال دل خبرم ده که داغتر شویم
وگر نه کی تو ز کس شرمسار می گذری
مرو به تاب که داری، گذر به خاطر من
خدا گواست که بی اختیار می گذری
چو راه عشق نبردی، به راه عقل باز بگرد
که بر صحیفهٔ تقویم پار می گذری
به سادگی تو رحم آیدم در این بازار
که تنگدستی و امیدوار می گذری
علامتی به از این نیست آشنایی
که خشمگین و سراسیمه وار می گذری
خبر ز همت خویشم کن آن زمان عرفی
که از پیالهٔ من در خمار می گذری
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۷۳
َبه امید عذر خواهان ز نیاز عذر خواهی
که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی
طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی
سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی
ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو
چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی
تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من
من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی
مفروش ناز و عصمت، قدحی شراب در کش
که بِهَشت شرم و عصمت ز غرور بی گناهی
چه خوش است آن که بینم به جفا بهانهٔ خویش
که گهی به یادش آرم به زبان عذر خواهی
هم شب به بانگ بلبل، زده در چمن پیاله
چو نسیم گل ز بستان، دم صبح گشته راهی
به دل خراب عرفی، بفرست دردی از نو
که شکست رنگ دردش به دعای مرغ و ماهی
که مسوز بیش از اینم به گناه بی گناهی
طلبد بهار بوست، ز نسیم صبحگاهی
سر آفتاب جوید ز تو زیب کج کلاهی
ز فروغ آفتابم نبود خبر که بی تو
چو دو زلف توست یکسان، شب و روزم از سیاهی
تو به سهو گاه گاهی نکهت فتاده بر من
من ساده لوح با خود، گله سنج کم نگاهی
مفروش ناز و عصمت، قدحی شراب در کش
که بِهَشت شرم و عصمت ز غرور بی گناهی
چه خوش است آن که بینم به جفا بهانهٔ خویش
که گهی به یادش آرم به زبان عذر خواهی
هم شب به بانگ بلبل، زده در چمن پیاله
چو نسیم گل ز بستان، دم صبح گشته راهی
به دل خراب عرفی، بفرست دردی از نو
که شکست رنگ دردش به دعای مرغ و ماهی
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳