عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
از بهر دو نان، منت دونان چه ضرور است
هر روز دو صد مرگ به یک جان، چه ضرور است
از شوق تو، نعل لب نان است در آتش
در تب چو تنور از غمش ای جان چه ضرور است
آن را که نهادند به سر تاج قناعت
بستن کمر خدمت سلطان چه ضرور است
تا جمع شود یک دو سه دینار حرامت
دیدن همه شب خواب پریشان چه ضرور است؟
خود را به خطرها ز پی مال فگندن
دادن سر خود در ره سامان چه ضرور است
جایی که رسد دست به دامان تجرد
دادن بکف جامه گریبان، چه ضرور است؟
چون آب روان، خاک بود مسند پاکان
در کلبه ما قالی کرمان چه ضرور است؟!
امروز شدن بر رخ خوبان همه تن چشم
فردا شدنت کور و پشیمان چه ضرور است؟
تا آب لب تشنه یک دانه توان شد
گوهر شدن ای قطره باران چه ضرور است
گیتی است یکی خانه، در آن ما همه مهمان
کردن نسق خانه ز مهمان چه ضرور است
واعظ، اگر از دوست بود گوشه چشمی
چشم نظر لطف ز یاران چه ضرور است؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
تلاش برتری از حد، خلاف فرهنگ است
برون ز پرده چو شد نغمه، خارج آهنگ است
کم است وجه معاش تو، از زیاده روی
تو گر بزرگ نباشی، زمانه کی تنگ است؟
ز حرف نرم، دل دشمنان بدست آید
چو چرب گشت زبان، قلعه گیر بی جنگ است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست
حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست
ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟
چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست
نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر
خاکساری در گداز خویشتن اکسیر ماست
گو بکن از ضعف ما اندیشه، ای خصم قوی
ناتوانی، کار چون افتد، دم شمشیر ماست
از خلای معده آزند بیخواب اهل حرص
خواب راحت در جهان، مخصوص چشم سیر ماست
پیش لطف دوست، خودراییست واعظ فکر خویش
دست از تدبیر خود برداشتن، تدبیر ماست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بعد مردن، نشان ما سخن است
آتش کاروان ما سخن است
گردد از وی چراغ ما روشن
خلف دودمان ما سخن است
زو شود قدر ما مگر پیدا
نور شمع زبان ما سخن است
تر دماغیم از گل معنی
باغ ما، بوستان ما، سخن است
فکر معنی شده است فکر معاش
چه کنیم؟ آب و نان ما سخن است
پیش ما جز بنقد هوش میا
که متاع دکان ما سخن است
بسخن خوشدلیم ما، ورنه
خوشدلی در زمان ما سخن است
بهر یاران قدردان واعظ
زین سفر ارمغان ما سخن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
میدود هر سو سخن،صاحب سخن گر ساکن است
دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است
هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق
گر چه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است
یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست
در نظر هرچند بی تاب است جوهر، ساکن است
از گرانخوابان نیاید همرهی با رهروان
رفت آب از جوی مرمر، آب مرمر ساکن است
مطمئن باشند دائم راست کیشان دور نیست
در میان حرف ها حرف الف گر ساکن است
مضطرب از حال من هرگز نمیگردد دلش
چون رگ سنگی که پیش باد صر صر ساکن است
هر دلی کامروز لرزد واعظ از بیم گناه
وقت پیچاپیچ دلها روز محشر ساکن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
طرف از شکستگان جهان کس نبسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است
ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان
جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست
چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر
چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
نیستند ارباب دنیا، مالک دلهای خود
هرکه را دیدیم، واعظ دل بدنیا داده است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است
شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب
سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی
زین هنر افزون بهای گوهر غلتان شده است
حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود
زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است
ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است
هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد
از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است
گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار
هر لباسی را که میپوشی برو زیبنده است
استخوان ما نمک پرورده لعل لبی است
خون ما ای دشمن بیباک، از آن گیرنده است
نیست در عالم همین واعظ اسیر عشق تو
سرو آزاد ترا، هرکس که دیدم بنده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
پیری رسید و، از همه وقت کناره است
جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی
برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است
گویی که تار عمر تو تار نظاره است
چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل
سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
دیگر نمانده جای تو در دیده، ای نگاه
جز جای خود بگریه سپردن چه چاره است
گر مطلب از کناره گزیدن نه شهر تست
بودن میان مردم عالم، کناره است
در عهد ماست زخمی خار گزندگی
بیچاره یی که همچو گلشن جامه پاره است
واعظ به فکر دوست زبان از سخن مبند
جایی که دل نشسته زبان هیچکاره است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
در پای دلت هر غم بی فایده بندیست
هر پیچشت از فکر جهان چین کمندیست
از آتش زر این همه آوازه منعم
در گوش خردمند چو فریاد سپندیست
مد نگهت، برخط هر لوح مزاری
در پنجه مژگان تو سررشته پندیست
خاموشی هر یک ز عزیزان ته خاک
بر مردم غفلت زده، فریاد بلندیست
تاکی گله از کوتهی جذبه معشوق
گردن چو نهی، بر تو ز هر جاده کمندیست
دل از غم بیهوده دنیا چو فگندیم
واعظ ز جهان چاره ما کند بلندیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آید چو مرگ هستی پیرو جوان یکیست
در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست
از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم
خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست
منعم ز حال مردم بی برگ غافل است
در پیش سرو، فصل بهار و خزان یکیست
فرق هنر ز بی هنری، قدردان کند
میزان چو نیست، قدر سبک با گران یکیست
گند دماغ آرد، اگر ایستد دو روز
مال جهانی فانی و آب روان یکیست
یک درد بود، در دل مجنون و کوهکن
گر نسخه ها جداست، ولی داستان یکیست
آن کرد با من او، که به پروانه کرد شمع
خوبان شهر را همه گویی زبان یکیست
واعظ چراغ محفل دلها کلام ماست
زآن رو که با زبان دل ما شمع سان یکیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
فکر سامان جهان، کار من رنجور نیست
برنیاید این تلاش از ناتوانان، زور نیست
میکشد خود را بر اوج جاه این دار فنا
پایه مرد خویشتن بین را کم از منصور نیست
یافتی چون ملک دل، بگشا به اظهارش زبان
والی این مملکت را، حاجت منشور نیست
تنگ روزی، بیش گردد بهره مند از مال خود
جوی بهتر میخورد آبی که آن پرزور نیست
گرچه دورم از دل این خلق دل از حق بدور
گر ازین دوری بحق نزدیک گردم، دور نیست
مهر دولت گر کشد تیغ از پس دیوار فقر
برنخیزد سایه وش واعظ اگر بیشور نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
درد ما از پختگی، زحمت ده هر گوش نیست
چون می(خم) دیگ ما را ناله یی در جوش نیست
چون بود پوشیده از مردم ز بیچیزی چه باک؟
این طبق را نعمتی بالاتر از سرپوش نیست
بودی آسان، گر زاظهار تبحر تن زدن
از فغان هرگز لب دریا چرا خاموش نیست
از درشتی، لب چو بندی، نشنوی هرگز درشت
پنبه یی، چون نرمی گفتار بهر گوش نیست
نیست بی آوازه ممکن ریزش اهل سخا
وقت رفتن سیل هرگز از فغان خاموش نیست
واعظ از مردن چه غم؟ گر از علایق رسته یی
راه آسانست، گر باری ترا بر دوش نیست