عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۵ - اظهار ارادت و اخلاص تاک به گل
به گل گفت تاک ای تو اندر چمن
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
چو شیرین وما جملگی کوهکن
من وسرو و شمشاد و بید و چنار
همه بندگانیم وخدمتگذار
همه ما غلامان کوی توایم
همه گوش بر گفتگوی توایم
همه عاشقانیم و سرمست تو
همه ماهیانیم در شست تو
همه مست جام شراب توایم
پیاده دوان دررکاب توایم
تو امروز در باغ شاهی به ما
بفرما ز رحمت نگاهی به ما
ز ما گه خطائی اگر سرزند
نباید به ما قهرت آذر زند
بباید که از جرم ما بگذری
دگر یادی از رفته ها ناوری
گناهی اگر کرده بلبل ببخش
بدون خیال وتأمل ببخش
گنه شیوه بنده عفو از خداست
کرم کن ببخش آنچه او راخطاست
به حال ضعیفان ترحم خوش است
کس ار می خورد باده خم خم خوش است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۷ - استدعای تاک از گل برای بخشیدن جرم بلبل
به گل گفت تاک ای گل نازنین
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
که وام از تو بگرفته بو مشک چین
توگفتی که بیرون روم ازچمن
چمن راچه باک ار ندارد چو من
ز روی تو نور گلستان بود
چمن بی تو بدتر ز زندان بود
روی گر به در از گلستان ما
برون رفت خواهد زتن جان ما
مرا آتش ای گل به خرمن مزن
چو آتش زدی باز دامن مزن
ز بلبل مباش اینهمه تنگدل
که او خود پشیمان شده است وخجل
اگر جرم او را ببخشی به من
ببخشد تو را خالق ذوالمنن
گر ازالتفات توممنون شوم
بگویم که چون گردم وچون شوم
سرتاک از افلاک خواهد گذشت
پر از تاک گردد همه کوه ودشت
کن آمرزش از حق طلب کاین نکوست
که بخشنده جرم ها ای دل اوست
به هر دم کنی گر هزاران گناه
ببخشد کشی از ندامت چو آه
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۹ - پند دادن تاک گل را
بگفتا به گل تاک از روی مهر
که ای عنبرین بوی پاکیزه چهر
صحیح است فرمایشاتت تمام
ولی چند پندی شنو از غلام
سفر قطعه ای گشته است از سقر
سقر هست یک نقطه بیش از سفر
براه سفر هر طرف رهزنی است
به هر گوشه در راه اهریمنی است
سفر زحمت و رنجها آورد
اگر چه ثمر گنجها آورد
خوش آن کس که درکنج عزلت خزید
دل از گنج عزت ز همت برید
خطرهای بسیار دارد سفر
بباید نمودن حذر ازخطر
دگر اینکه بلبل بمیرد ز غم
خدا نیست راضی به ظلم و ستم
خدا دیر گیر است وبس سخت گیر
ز هر نیک وبدعالم است و خبیر
کن اندیشه ای گل ز پروردگار
مشوغافل از کیفر روزگار
بگوچون کنی این مکافات را
کنی رو چه سان ازخود آفات را
که ای عنبرین بوی پاکیزه چهر
صحیح است فرمایشاتت تمام
ولی چند پندی شنو از غلام
سفر قطعه ای گشته است از سقر
سقر هست یک نقطه بیش از سفر
براه سفر هر طرف رهزنی است
به هر گوشه در راه اهریمنی است
سفر زحمت و رنجها آورد
اگر چه ثمر گنجها آورد
خوش آن کس که درکنج عزلت خزید
دل از گنج عزت ز همت برید
خطرهای بسیار دارد سفر
بباید نمودن حذر ازخطر
دگر اینکه بلبل بمیرد ز غم
خدا نیست راضی به ظلم و ستم
خدا دیر گیر است وبس سخت گیر
ز هر نیک وبدعالم است و خبیر
کن اندیشه ای گل ز پروردگار
مشوغافل از کیفر روزگار
بگوچون کنی این مکافات را
کنی رو چه سان ازخود آفات را
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۱ - حکایت
جوانی که بود از می جهل مست
بزد سنگ وپای سگی را شکست
که ناگه سواری بیامد ز راه
ز حیرت مرا بود براونگاه
چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آویخت ازپای اواستخوان
ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پایش به سوراخ موش
هم آن اسب را پا به کیفر شکست
ز بد هر که بد کرد طرفی نبست
گر افتد کسی از کسی در بلا
هم او بر بلائی شود مبتلا
بروی جهان گر کسی ظالم است
من باور از کس که او سالم است
شود شاه را شیوه گر ظلم وکین
نماند به اوتخت وتاج ونگین
بود هر که راضی به ظلم وستم
همان به که گردد وجودش عدم
به عالم بزرگی است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا
مکافات گیرد ز پیر وجوان
حذر کرد می باید از قهر آن
بزد سنگ وپای سگی را شکست
که ناگه سواری بیامد ز راه
ز حیرت مرا بود براونگاه
چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آویخت ازپای اواستخوان
ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پایش به سوراخ موش
هم آن اسب را پا به کیفر شکست
ز بد هر که بد کرد طرفی نبست
گر افتد کسی از کسی در بلا
هم او بر بلائی شود مبتلا
بروی جهان گر کسی ظالم است
من باور از کس که او سالم است
شود شاه را شیوه گر ظلم وکین
نماند به اوتخت وتاج ونگین
بود هر که راضی به ظلم وستم
همان به که گردد وجودش عدم
به عالم بزرگی است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا
مکافات گیرد ز پیر وجوان
حذر کرد می باید از قهر آن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۷ - در صیدشدن فاخته
به مظلوم ظلمی که ظالم کند
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم یار گشت
ببین تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صیادی آمد به باغ
زهرسو پی صیدی اندر سراغ
بیفتاد چشمش چو برفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمین کرد و او را بشد روبرو
بینداخت از دور تیری بر او
چو آن تیر آمد برفاخته
سپر شد به پیشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالای سرو
بیفتاد و جان داد بر پای سرو
ببین فاخته ز آه بلبل چه دید
ز بس آتشین آه از دل کشید
ز آه دلخسته باید حذر
که بر آسمان می رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در می رود تیر آه از فلک
چون سوزن که بیرون رود از قدک
کجا خودبردجان وسالم کند
چو بلبل هلاک ازغم یار گشت
ببین تا که بر فاخته چون گذشت
به ناگاه صیادی آمد به باغ
زهرسو پی صیدی اندر سراغ
بیفتاد چشمش چو برفاخته
که بر سرو بنشسته خود ساخته
کمین کرد و او را بشد روبرو
بینداخت از دور تیری بر او
چو آن تیر آمد برفاخته
سپر شد به پیشش سرفاخته
نگون گشت ناگه ز بالای سرو
بیفتاد و جان داد بر پای سرو
ببین فاخته ز آه بلبل چه دید
ز بس آتشین آه از دل کشید
ز آه دلخسته باید حذر
که بر آسمان می رساند شرر
کس از راه دل آتش افروزدا
دل سنگ خارا از او سوزدا
به در می رود تیر آه از فلک
چون سوزن که بیرون رود از قدک
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۸ - درمکافات
یکی خواست کز گل بگیرد گلاب
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
گل افکنددر دیگ وبر رویش آب
به زیرش همی آتش تیزکرد
به گرمی چوآتش شد آن آب سرد
چو آن آب در دیگ آمد به جوش
صدائی از آن دیگم آمد به گوش
که می گفت آن آب با گل سخن
که ای نازنین چهر نازک بدن
چه کردی که افتاده ای در عذاب
نمی بینم از بهر تو فتح باب
بگفتاگل ای آب آتش مزاج
که ارند عالم به تواحتیاج
من ازخودگناهی ندارم سراغ
ولی چند روزی که بودم به باغ
مرا عاشقی بود بلبل به نام
که او را به من بودعشقی تمام
دمی می شدم گر زچشمش نهان
همی بر فلک می شد از او فغان
نمی گشت یکدم ز پیشم جدا
دل وجان همی کرد بهرم فدا
به شوخی بپایش زدم بسکه خار
مکافاتم این است در روزگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴ - مناجات
کریما غفورا تو دانی که ما
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
صد ابلیس هستیم در یک عبا
ز ابلیس تلبیس ما برتر است
ز بس نفس ما ملحد وکافر است
گر اوکرد اندر جهان یک خطا
خطا هست در روز وشب کار ما
تو بخشنده هرگناهی وبس
نباشد در این خانه غیر از توکس
کجا روکنم رانیم گر ز در
مگر جز درت هست جای دگر
چو شد عین عفو تو عاصی طلب
مرا کار عصیان بود روز وشب
توانی به من هر چه خواهی کنی
مرا روسفید از سیاهی کنی
مبین برگناهم ضعیفم نگر
به داد ضعیفان رس ای دادگر
چه کم گردد از رحمتت ای رحیم
اگر جا دهی مرمر را در نعیم
سزاوار نارم ولی نارواست
گنه چون ز عبد است وعفوازخداست
به هر جا که ما را دهی جا خوش است
اگر در گلستان وگر آتش است
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۵ - حکایت
یکی چاکر خویش را زد به سر
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
که فرمان نبردی چرا زودتر
تو رانعمت از بهر خدمت دهم
بدین گونه خدمت چه نعمت دهم
که تا من نبینم ترا دور شو
تو هم تا نبینی مرا کورشو
دل من که میبود چشمش به خواب
زجا جست چون ماهی دور از آب
بمن گفت ای وای برحال ما
ازین قرعه نیکو نشد فال ما
که این چاکری دیر فرمانبر است
نه اوبنده نه خواجه اش داور است
ببین خواجه چون تیر به بر سرش
چه سان راند او را به خشم از درش
بزرگی سزاوار یزدان بود
که هم نعمت از او هم احسان بود
نه فرمان بریم ونه خدمت گذار
دهد رزق بر ما به لیل ونهار
نه ازخشم راند کسی را ز در
نه کس را زند از گناهی به سر
چو ما بندگان را چنان او خداست
به فرمان او کاهلی کی رواست
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۶ - تذکر
شبی یاد دارم که جمعی به دشت
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
نشستیم تا نیمی از شب گذشت
یکی بهر رفتن ز جا شده بلند
رفیقان بگفتندش ای هوشمند
کسی را ز ما همره خود ببر
که در راه باشد بسی خیر وشر
بگو تا که را همره خود بری
که درره نماید تو را یاوری
مرا زاین سخن مردن آمد به یاد
گران باری از غم به دوشم نهاد
به دل گفتم آندم که بایست مرد
که را باید ای دل به همراه برد
بود پای ما لنگ و راه است دور
رفیقی در این راه باشد ضرور
که شاید مرا دستگیری کند
چو بیحالتم ضعف پیری کند
ندارم به جز عشق حیدر سراغ
کسی را کهمرهم گذارد به داغ
مگر مهر او را به همره بریم
که از این پل پر خطر بگذریم
الهی به جاه نبی و ولی
که جا ده مرا در لوای علی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۷ - درشرح حال خود گوید
چوعمرم نه وه شد از هفت وهشت
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
به لهو ولعب روز وشب صرف گشت
چو از سال ده عمرم آمد به بیست
نگشتم خبر زاین که تکلیف چیست
چو از بیست عمر من آمد به سی
نکردم به احوال خود وارسی
ز سی گشت چون سال عمرم چهل
ز خودگشتم از جهل وغفلت خجل
چو سال چهل رو به پنجه نمود
به آن غفلت وجهل من هی فزود
ز پنجاه عمرم چو آمد به شصت
همه عضو من خورد گشت وشکست
به هفتاد افتاد اگر عمر کس
بگو زندگانی ترا گشت بس
رسد عمر کس گر به هشتاد سال
مکن دیگر از روزگارش سؤال
رود گر ز هشتاد سوی نود
بگو زودتر جانش از تن رود
رسد عمر کس از نودگر به صد
مگو دارد از زندگانی رسد
تو را هست اگر عقل و هوش وتمیز
به باطل مکن صرف عمر عزیز
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۸ - فی التنبیه
برون رفت از شهر موشی به دشت
برای تفرج پی سیر و گشت
به صحرا به سوراخ موشی رسید
در آنجا یکی موش دشتی بدید
چو همجنس بودند وهم کیش هم
به شادی نشستند در پیش هم
بدوموش دشتی بگفتا ز چیست
که هیچ آب و رنگت به رخسار نیست
چرا این چنینی ضعیف و نزار
چرا ناتوانی چرا دل فگار
تو داری به هر نعمتی دسترس
نه چون من که باید خورم خاک وبس
بگفت ار تو در دشتی از ما بهی
از آن ما نزاریم وتو فربهی
به گوشم چو از گریه آید صدا
شود بندبند من از هم جدا
به سوراخ گوئی که من مرده ام
شود زهر من گر شکر خورده ام
تو می دیدی ار گربه را همچوما
نمیگفتی اینگون چون وچرا
چو همسایه پیوسته با دشمنم
ز اندیشه هر لحظه کاهد تنم
برای تفرج پی سیر و گشت
به صحرا به سوراخ موشی رسید
در آنجا یکی موش دشتی بدید
چو همجنس بودند وهم کیش هم
به شادی نشستند در پیش هم
بدوموش دشتی بگفتا ز چیست
که هیچ آب و رنگت به رخسار نیست
چرا این چنینی ضعیف و نزار
چرا ناتوانی چرا دل فگار
تو داری به هر نعمتی دسترس
نه چون من که باید خورم خاک وبس
بگفت ار تو در دشتی از ما بهی
از آن ما نزاریم وتو فربهی
به گوشم چو از گریه آید صدا
شود بندبند من از هم جدا
به سوراخ گوئی که من مرده ام
شود زهر من گر شکر خورده ام
تو می دیدی ار گربه را همچوما
نمیگفتی اینگون چون وچرا
چو همسایه پیوسته با دشمنم
ز اندیشه هر لحظه کاهد تنم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۳ - حکایت
شنیدم که شیخی به بغداد بود
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
زمستان به راهی گذر مینمود
به کنجی یکی بچه گربه دید
که لرزد ز سرما چو از باد بید
دل شیخ بر حال او سخت سوخت
ز رحمت به بالای او رخت دوخت
بشد خم، گرفت از زمین گربه را
نهان کرد در پوستین گربه را
پس او را چو مهمان سوی خانه برد
غذائی که خود خورد، دادش بخورد
همش سیر فرمود و هم کرد گرم
هم او را مکان داد در جای نرم
شنیدم که چون شیخ رفت از جهان
به خوابش یکی دید بس شادمان
بپرسید از اوضاع و احوال او
بگفتا مرا هست حالی نکو
نشد هیچ طاعت چو از من قبول
ز مأیوسی خویش گشتم ملول
که ناگه بگفتند دل دار شاد
مگر بچه گربه رفتت ز یاد
چو لله کردی به او التفات
خدا داد از این گیر و دارت نجات
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۴ - مناجات
اگر مست هستم وگر هوشیار
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
به یاد توام دائم ای کردگار
تو را غافر المذنبین نام شد
مرا هم از آن باده درجام شد
عطا شیوه ی تو خطا کار ماست
چه باک ازخطا عفوت ار یار ماست
شنیدم که نام توباشد غفور
از ان اینچنین در گناهم جسور
به فضل تو امیدواریم ما
به عفو تو امید داریم ما
توئی خالق وکس به غیر از تو نیست
بدیندعوی ار منکری هست کیست
که با تیغ غیرت زبان برمش
اگر بینمش بین چه سان برمش
یکی را به سر تاج شاهی نه ی
یکی را غم بی کلاهی دهی
مرا نیست آن قدرت وآن لسان
که گویم چنین کن و یا کن چنان
تو راهم بهشت است وهم آتش است
به هر یک خوشی ز آن مرا هم خوش است
الهی به حق رسول مجید
مرا از درخود مکن ناامید
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۷ - فی التنبیه
نه هر تاجداری بود شهریار
خروسان بسی دیده ام تاجدار
نه هر خسروی صاحب افسر است
نه هر چیز شیرین شود شکر است
نه هر کس بود زابلی رستم است
نه هر کس که طائی بود حاتم است
نه مرد است دارای ریش وذکر
که هستند دارا بز و نره خر
هر آئینه سازی نه اسکندر است
سزاوار هر سر کجا افسر است
نه هر کس که مه طلعت ومشک مواست
توان گفت دلبر که گویند اوست
که باچیز دیگر بود دلبری
بود شیوه او به دست پری
نه هر جنگجوئی است پور پشنگ
نه پور پشنگ است هر کس به جنگ
نه اندر قرن هر که بد شد اویس
نه هر عامری را توان گفت قیس
نه هرکس که خوانند اورا بزرگ
توان میش را گیرد از چنگ گرگ
بزرگی سزاوار یزدان بود
که بود و وجود همه ز آن بود
خروسان بسی دیده ام تاجدار
نه هر خسروی صاحب افسر است
نه هر چیز شیرین شود شکر است
نه هر کس بود زابلی رستم است
نه هر کس که طائی بود حاتم است
نه مرد است دارای ریش وذکر
که هستند دارا بز و نره خر
هر آئینه سازی نه اسکندر است
سزاوار هر سر کجا افسر است
نه هر کس که مه طلعت ومشک مواست
توان گفت دلبر که گویند اوست
که باچیز دیگر بود دلبری
بود شیوه او به دست پری
نه هر جنگجوئی است پور پشنگ
نه پور پشنگ است هر کس به جنگ
نه اندر قرن هر که بد شد اویس
نه هر عامری را توان گفت قیس
نه هرکس که خوانند اورا بزرگ
توان میش را گیرد از چنگ گرگ
بزرگی سزاوار یزدان بود
که بود و وجود همه ز آن بود
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۴ - درباره ریاکاران زاهدنما
گذارند داغی به ران ستور
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
که بشناسدش صاحب از راه دور
چرا داغ زاهدنهد بر جبین
جبین را ندانسته از ران یقین
پی صیدخلق است در صبح وشام
گرفته است تسبیح بر کف چودام
ز طول نمازش مخور هیچ گول
که در رهزنی هست بدتر ز غول
چوخواند قنوت اوخر ونره خر
بهگاه رکوعش دهد سیم وزر
به وقت سجود آید اوخر سوار
که تا پس دهد نیست گر راهوار
نماز ار کند کس به عمر دراز
بدین سان چه حاصل برد از نماز
گنه را چه فرق از عبادات ماست
عبادات ما کی پسندخداست
کسانی که بر دل نهادند داغ
از ایشان مگر شخص یابد فراغ
وگرنه در این زاهدان هیچ نیست
به گفتارشان غیر سر گیج نیست
به زاهدبگوبدمکن دل زمن
خود انصاف ده گفتم از حق سخن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۶ - فی التنبیه
گرت سیم وزر هست هستی عزیز
توئی صاحب فهم وفضل وتمیز
اطاعت کند از تومیر وفقیر
شوی حکمران بر صغیرو کبیر
همه کارهای تودارد رواج
نبینی گهی ذلت واحتیاج
به روز وشب وهفته وماه وسال
زهر درد وغم باشی آسوده حال
گرت سیم وزر نیست پس روبمیر
که عیش است مردن به حال فقیر
نمیباشد او را دل ودین به جا
مگر رحمی آرد به حالش خدا
هر آنکس که اورا زر وسیم نیست
دلش خالی از انده وبیم نیست
به حکمت اگر همچو لقمان بود
چو بی سیم وزرهست نادان بود
ور ازهوش ودانش فلاطون بود
چوبی سیم وزر هست مجنون بود
خصوص آنکه باشد به قید عیال
که یکدم نمیباشد آسوده حال
وبال عیال و غم نیستی
توئی کوه آهن اگر ایستی
توئی صاحب فهم وفضل وتمیز
اطاعت کند از تومیر وفقیر
شوی حکمران بر صغیرو کبیر
همه کارهای تودارد رواج
نبینی گهی ذلت واحتیاج
به روز وشب وهفته وماه وسال
زهر درد وغم باشی آسوده حال
گرت سیم وزر نیست پس روبمیر
که عیش است مردن به حال فقیر
نمیباشد او را دل ودین به جا
مگر رحمی آرد به حالش خدا
هر آنکس که اورا زر وسیم نیست
دلش خالی از انده وبیم نیست
به حکمت اگر همچو لقمان بود
چو بی سیم وزرهست نادان بود
ور ازهوش ودانش فلاطون بود
چوبی سیم وزر هست مجنون بود
خصوص آنکه باشد به قید عیال
که یکدم نمیباشد آسوده حال
وبال عیال و غم نیستی
توئی کوه آهن اگر ایستی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۰ - فی التنبیه
رفیقان که هستند پیش توجمع
چو پروانه هائی که بر دور شمع
همه در پی اخذ مال تواند
پی کندن پرو بال تواند
تو راکاسه بینند تا پر می است
بگویندت این از نژاد کی است
تو راکیسه دانند تا پر زر است
بگویندت این زاده قیصر است
گرت کاسه وکیسه خالی شود
به توحالت جمله حالی شود
به تو آنکه میگفت هستم غلام
تو را چون ببیند نگوید سلام
ندیده است گوئی تو را تاکنون
دلت را نماید ز غم غرق خون
گر از درد وغم جان سلامت کنی
نشینی و برخود ملامت کنی
پشیمان شوی بس ز کردار خود
ببینی چو بی مهری از یار خود
رفیقی اگر هست سیم وزر است
بجز سیم وزر جمله دردسر است
رهاند تو را از غم احتیاج
که بدهد به کارت زهر سر رواج
چو پروانه هائی که بر دور شمع
همه در پی اخذ مال تواند
پی کندن پرو بال تواند
تو راکاسه بینند تا پر می است
بگویندت این از نژاد کی است
تو راکیسه دانند تا پر زر است
بگویندت این زاده قیصر است
گرت کاسه وکیسه خالی شود
به توحالت جمله حالی شود
به تو آنکه میگفت هستم غلام
تو را چون ببیند نگوید سلام
ندیده است گوئی تو را تاکنون
دلت را نماید ز غم غرق خون
گر از درد وغم جان سلامت کنی
نشینی و برخود ملامت کنی
پشیمان شوی بس ز کردار خود
ببینی چو بی مهری از یار خود
رفیقی اگر هست سیم وزر است
بجز سیم وزر جمله دردسر است
رهاند تو را از غم احتیاج
که بدهد به کارت زهر سر رواج
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۱ - شکایت از دوستانی ریائی
رفیقی ندیدم که باشد شفیق
ز اکسیر نایاب تر شد رفیق
تو راکیسه وکاسه تا پر بود
سخن های تو خوشتر از در بود
رفیقان همه یار غار تواند
همه بنده خاکسار تواند
چو گرددتهی این ز می آن ز زر
نگیرنددیگر ز حالت خبر
رفیقان خود را شناسی عیار
بدانی که بوند بهر چه کار
اگر خوار گردی وبی اعتبار
همه یارهای تو گردند مار
رفیقی که میگفت روحی فداک
گزد آنچنانک که گردی هلاک
مرا شب رفیقند شمع ولگن
رفیقم به روزند رنج ومحن
از اینخلق دوری خوش است ای عزیز
همی تا توانی از ایشان گریز
خوش آنکس که از مردم روزگار
چو فرار از آتش نماید فرار
رفیقی شفیق ار به دست آیدت
به دست آنچه در دهر هست آیدت
ز اکسیر نایاب تر شد رفیق
تو راکیسه وکاسه تا پر بود
سخن های تو خوشتر از در بود
رفیقان همه یار غار تواند
همه بنده خاکسار تواند
چو گرددتهی این ز می آن ز زر
نگیرنددیگر ز حالت خبر
رفیقان خود را شناسی عیار
بدانی که بوند بهر چه کار
اگر خوار گردی وبی اعتبار
همه یارهای تو گردند مار
رفیقی که میگفت روحی فداک
گزد آنچنانک که گردی هلاک
مرا شب رفیقند شمع ولگن
رفیقم به روزند رنج ومحن
از اینخلق دوری خوش است ای عزیز
همی تا توانی از ایشان گریز
خوش آنکس که از مردم روزگار
چو فرار از آتش نماید فرار
رفیقی شفیق ار به دست آیدت
به دست آنچه در دهر هست آیدت
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۴ - حکایت
یکی روز و شب مست بود ازمدام
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس
چنین بود تا عمر او شدتمام
رفیقان نهادند اورا به قبر
بر احوال اوجمله گریان چو ابر
کز اعمال اوچون شودکار او
که درگور گردد مددکار او
یکی از رفیقان به بالین وی
سویقبر شد بهر تلقین وی
بگفتش کنند آنچه از توسؤال
مبادا شوی مضطرب حال ولال
به پاسخ بگو با دو صد خوشدلی
علی علی علی علی
همان شب بیامد به خواب رفیق
ز شادی رخش سرخ تر از عقیق
بگفتش چه شدکار و بارت بگو
بگفتا که شد کار وبادم نکو
چوگفتم علی جای من شد بهشت
عذابی ندیدم ز اعمالی زشت
به هر کس به هر حال وهر جا بلی
کس ار دادرس هست باشد علی
شها دادرس نیست غیر از تو کس
به داد من بینوا هم برس