عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بیا ساقی شراب خوشگواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را
تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن
با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان
نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو
موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را
از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای
پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را
جام بدست میرسد ساقی می پرست را
خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را
پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت
دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را
سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا
تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را
آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن
باز نشان زصید خود حالت اضطراب را
حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن
منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را
تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن
با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان
نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو
موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را
از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای
پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را
جام بدست میرسد ساقی می پرست را
خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را
پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت
دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را
سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا
تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را
آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن
باز نشان زصید خود حالت اضطراب را
حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن
منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مطرب برقص آورده ی آن لعبت طناز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را
من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را
آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را
بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را
چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را
دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را
من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را
در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را
ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را
من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را
آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را
بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را
چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را
دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را
من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را
در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را
ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چند غواص بری گوهر عمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو بچین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
این سیه از که بیاموخت زبان دانی را
زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب
که محک آمد می جوهر انسانی را
عندلیبی که بگلزار و بگل نغمه سراست
از گل روی تو آموخت نوا خوانی را
موج دریا ببرد طالب گوهر بشعف
بخرد طالب جانان خطر جانی را
قرص خوررا برباید زسرخوان فلک
چند درویش خورد انده بی نانی را
عندلیبا تو چو آشفته گل باقی جوی
بیهده یار چه خوانی تو گل فانی را
علم نصرمن الله بکش از نام علی
تا بسوزی زشرر رایت عثمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو بچین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
این سیه از که بیاموخت زبان دانی را
زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب
که محک آمد می جوهر انسانی را
عندلیبی که بگلزار و بگل نغمه سراست
از گل روی تو آموخت نوا خوانی را
موج دریا ببرد طالب گوهر بشعف
بخرد طالب جانان خطر جانی را
قرص خوررا برباید زسرخوان فلک
چند درویش خورد انده بی نانی را
عندلیبا تو چو آشفته گل باقی جوی
بیهده یار چه خوانی تو گل فانی را
علم نصرمن الله بکش از نام علی
تا بسوزی زشرر رایت عثمانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جامه پوشید و بیاراست قد رعنا را
پرده افکند و عیان کرد رخ زیبا را
ترک یغمائی اگر غارت یک خانه کند
نازم آن را که به یغما ببرد یغما را
هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز
هوس جنت و حورش نبود فردا را
چشم مخمور شراب است گرت از می دوش
ساقی لعل تو بگرفته به کف صهبا را
برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم
زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را
آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی
زان خم زلف بجو حال دل شیدا را
ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم
منع از دیدن خورشید مکن حربا را
پرده بردار که تا پرده مردم بدری
تا دگر عیب نگویند من رسوا را
گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار
گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را
من که مستم زشراب غم عشق حیدر
پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را
پرده افکند و عیان کرد رخ زیبا را
ترک یغمائی اگر غارت یک خانه کند
نازم آن را که به یغما ببرد یغما را
هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز
هوس جنت و حورش نبود فردا را
چشم مخمور شراب است گرت از می دوش
ساقی لعل تو بگرفته به کف صهبا را
برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم
زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را
آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی
زان خم زلف بجو حال دل شیدا را
ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم
منع از دیدن خورشید مکن حربا را
پرده بردار که تا پرده مردم بدری
تا دگر عیب نگویند من رسوا را
گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار
گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را
من که مستم زشراب غم عشق حیدر
پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دوری از هم نفسان اندکی از خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
سودای پریرویان بر همزده سامانها
سیلاب کند از جا بی شایبه بنیانها
زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد
چون شمع برآرد سر از چاک گریبانها
تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی
کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها
با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان
بشکسته بهم دایم پیمانه و پیمانها
زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند
کفار شده همدست در غارت ایمانها
بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود
دردیست که مستغنی است از جمله درمانها
من دل بگلی بستم کو نیست در این گلشن
مفریب مرا بلبل از نغمه و دستانها
یکشب شدمش محرم در خلوت دل بی غیر
بسیار بباید دید محرومی و حرمانها
دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند
کردند سگان تو در حق من احسانها
گفتم بعلاج دل شاید بگشاید لب
بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدانها
حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان
شایسته این تقصیر آریم چه قربانها
احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم
آن قطع بیابانها این غایت ایمانها
در دام هوای نفس مردند بسی زهاد
دیوان بکمین پنهان در قصد سلیمانها
بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم
انعام خدائی را دادیم چه فرمانها
آشفته زره رفتی برخیز و بزن دستی
بر دامن شیر حق با این همه عصیانها
سیلاب کند از جا بی شایبه بنیانها
زین شعله جواله کز عشق بتان خیزد
چون شمع برآرد سر از چاک گریبانها
تنها نه مرا دامان آلوده به بدنامی
کالوده نکو نامان از عشق تو دامانها
با چشم سیه کردم صف برزده چون مژگان
بشکسته بهم دایم پیمانه و پیمانها
زلف و خط و خال و چشم در قصد دل و دینند
کفار شده همدست در غارت ایمانها
بگذر تو طبیب امشب از بستر عاشق زود
دردیست که مستغنی است از جمله درمانها
من دل بگلی بستم کو نیست در این گلشن
مفریب مرا بلبل از نغمه و دستانها
یکشب شدمش محرم در خلوت دل بی غیر
بسیار بباید دید محرومی و حرمانها
دادند مرا کسوت همرنگ بخود کردند
کردند سگان تو در حق من احسانها
گفتم بعلاج دل شاید بگشاید لب
بر زخم دلم بگشود لبریز نمکدانها
حاجی چه کند تقصیر ناچار کشد قربان
شایسته این تقصیر آریم چه قربانها
احرام حرم بستیم بر بتکده پیوستیم
آن قطع بیابانها این غایت ایمانها
در دام هوای نفس مردند بسی زهاد
دیوان بکمین پنهان در قصد سلیمانها
بر مطرب و می و قفست گوش و لب و چشمانم
انعام خدائی را دادیم چه فرمانها
آشفته زره رفتی برخیز و بزن دستی
بر دامن شیر حق با این همه عصیانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
از سر ببرد هوش و خرد آن پسر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا
زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا
زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا
من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا
تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا
چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا
مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا
از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا
افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا
گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا
زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا
سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا
هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا
من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا
زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا
زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا
من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا
تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا
چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا
مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا
از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا
افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا
گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا
زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا
سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا
هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا
من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
سینه شد زآتش دل جلوه گه طور مرا
تا چه آید بدل از این سر پرشور مرا
دیده طوفان کند از شعله کانون درون
گو بیا نوح و بخوان فار التنور مرا
پشه وادی عشقم به هما فخر کنان
کند این عشق مخوان زاهد مغرور مرا
وامق ار گرد عذار تو ببیند خط سبز
عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا
گر در این دیر خرابم نبود آبادی
کرده معمار غم عشق تو معمور مرا
میکنم پیل بنخجیر گه عشق شکار
گر بصورت نبود جثه عصفور مرا
زاریم پیر مغان دید و جمم کرد بجام
گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا
پیر میخانه توحید رضا قبله طوس
که بچشم است زخاک در او نور مرا
تا چه آید بدل از این سر پرشور مرا
دیده طوفان کند از شعله کانون درون
گو بیا نوح و بخوان فار التنور مرا
پشه وادی عشقم به هما فخر کنان
کند این عشق مخوان زاهد مغرور مرا
وامق ار گرد عذار تو ببیند خط سبز
عذر عذرا نهد و دارد معذور مرا
گر در این دیر خرابم نبود آبادی
کرده معمار غم عشق تو معمور مرا
میکنم پیل بنخجیر گه عشق شکار
گر بصورت نبود جثه عصفور مرا
زاریم پیر مغان دید و جمم کرد بجام
گر چه آشفته ندادند زرو زور مرا
پیر میخانه توحید رضا قبله طوس
که بچشم است زخاک در او نور مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بی تو با غیر ندانی که چه شد دوش مرا
بود بر جای پری دیو در آغوش مرا
حسرت آن بر دوشم بدل افروخت شرر
سوخت چون شمع زسر تا بقدم دوش مرا
درد سر میکشم از عقل کجائی ساقی
قدحی هوش زدا تا ببری هوش مرا
قصه از اژدر موسی مکن و دست کلیم
بس بود قصه آن زلف و بناگوش مرا
گو میفکن بسرم سایه دگر سرو سهی
گر خرامد بسرا سرو قباپوش مرا
تا لبت تر شده از باده اغیار چو جام
همچو خم خون دل از رشک زند جوش مرا
پرده دیده کنم فرش رهت گر آئی
زیب ده از قدمت خانه مفروش مرا
بنگاهی شود آشفته تو را بنده بجان
بخرایخواجه بیک نظره و مفروش مرا
خم شده پشت من از بار گنه دستم گیر
رحمتی بار گران برفکن از دوش مرا
طوطی نطق مرا قوتی ای شیر خدا
تا نخوانند دگر بلبل خاموش مرا
بود بر جای پری دیو در آغوش مرا
حسرت آن بر دوشم بدل افروخت شرر
سوخت چون شمع زسر تا بقدم دوش مرا
درد سر میکشم از عقل کجائی ساقی
قدحی هوش زدا تا ببری هوش مرا
قصه از اژدر موسی مکن و دست کلیم
بس بود قصه آن زلف و بناگوش مرا
گو میفکن بسرم سایه دگر سرو سهی
گر خرامد بسرا سرو قباپوش مرا
تا لبت تر شده از باده اغیار چو جام
همچو خم خون دل از رشک زند جوش مرا
پرده دیده کنم فرش رهت گر آئی
زیب ده از قدمت خانه مفروش مرا
بنگاهی شود آشفته تو را بنده بجان
بخرایخواجه بیک نظره و مفروش مرا
خم شده پشت من از بار گنه دستم گیر
رحمتی بار گران برفکن از دوش مرا
طوطی نطق مرا قوتی ای شیر خدا
تا نخوانند دگر بلبل خاموش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
عشق به بندد چو ره هوش را
پنبه نهد عقل و خرد گوش را
یوسف گل شاهد گلزار شد
مژده ببر بلبل خاموش را
ای که نخوردی می صوفی فکن
عیب مگو صوفی مدهوش را
آتش سودا که شود مشتعل
دیگ درون کی بنهد جوش را
گر بکشی باده زجام قدم
یاد کنی عهد فراموش را
دوش مرا بی تو شب کور بود
عذر بنه واقعه دوش را
ترک نگه تیر بترکش نهاد
دید مگر خط زره پوش را
ماشطه زلف تو از ساحری
غالیه میسود برو دوش را
عیب بخورشید نشاید گرفت
کور بود دیده اگر موش را
یاد کن از تیغ علی در مصاف
در نگری چون خم ابروش را
تا کنم آشفته جهانی چو خویش
باز کنم حلقه گیسویش را
پنبه نهد عقل و خرد گوش را
یوسف گل شاهد گلزار شد
مژده ببر بلبل خاموش را
ای که نخوردی می صوفی فکن
عیب مگو صوفی مدهوش را
آتش سودا که شود مشتعل
دیگ درون کی بنهد جوش را
گر بکشی باده زجام قدم
یاد کنی عهد فراموش را
دوش مرا بی تو شب کور بود
عذر بنه واقعه دوش را
ترک نگه تیر بترکش نهاد
دید مگر خط زره پوش را
ماشطه زلف تو از ساحری
غالیه میسود برو دوش را
عیب بخورشید نشاید گرفت
کور بود دیده اگر موش را
یاد کن از تیغ علی در مصاف
در نگری چون خم ابروش را
تا کنم آشفته جهانی چو خویش
باز کنم حلقه گیسویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
سوی صحرای جنون میبرم این سودا
تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را
تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان
چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را
کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی
که یکی بیش نه بینم همه تنها را
ملک ویران دلم میل بمعموری کرد
ترک یغمائی من ترک مکن یغما را
حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید
با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را
شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام
صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را
فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت
برق او شهپر جبریل فلک فرسا را
نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی
نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را
اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب
منع از پرتو خورشید مکن حربا را
تا زاندیشه مجنون ببرم لیلا را
تنگ شد سینه در این بادیه فریادکنان
چون جرس عیب مکن گر بکشم غوغا را
کثرتم کشت بده آن می وحدت ساقی
که یکی بیش نه بینم همه تنها را
ملک ویران دلم میل بمعموری کرد
ترک یغمائی من ترک مکن یغما را
حاجی ار بادیه کعبه بسر می پوید
با تو ای خار مغیلان چه محل دیبا را
شکر وصل تو از زهز کند شهد بکام
صبر در هجر تو حنظل کندم حلوا را
فرو شوکت بدو جود در سفر عشق که سوخت
برق او شهپر جبریل فلک فرسا را
نیست اندر حرم عشق بجز عشق کسی
نفس لیلی است که او وصف کند لیلا را
اگر آشفته ند مدحت حیدر چه عجب
منع از پرتو خورشید مکن حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در دل و دیده ام ای دلبر جانانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
پی تشریف تو پاکست مرا خانه بیا
خلوتی کرده ام از غیر و می ومطرب هست
عذر یکسونه و بی پرده و رندانه بیا
گر رقیب است تو را مانع دیدار حبیب
رو خرابش بکن از یکدوسه پیمانه بیا
تا بکی صومعه و مسجد و سالوس وریا
می صاف کش و مستانه بمیخانه بیا
پرچم از عنبر تر بر سرمه زن از موی
کله از سرنه و با تاج ملوکانه بیا
همه شب گرد تو پروانه پرافشان در بزم
شبی ای شمع پی پرستش پروانه بیا
میدهد وسوسه عقل و خرد رنج و صداع
رفع کن درد سر از باده و مستانه بیا
چند خاموش نشینی تو چو صوفی غمناک
بذله گو عیش کن ایشوخ و ظریفانه بیا
گرچه آشفته ات ایدست خدا روسیه است
تو ببالین وی از لطف کریمانه بیا
تو شه مملکت حسنی و در کشور دل
با سپاه و حشم و کوکب شاهانه بیا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
چشمت از غمزه زکف برد دل شیدا را
چون توان باز پس از ترک ستد یغما را
گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب
خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را
نه تواناست خداوند بهر چیز که هست
از خدا خواسته ام جمع من و سلما را
آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل
گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را
زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد
از چه بر همزده ی سلسله دلها را
صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان
من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را
نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست
حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را
برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو
تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را
می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت
شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را
پارس از معدلت میر مؤید امن است
تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را
تیر باران اجل از سر تو آشفته
حاش لله که برد یکسر مو سودا را
نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر
مهر خور از ستم از دل نرود حربا را
چون توان باز پس از ترک ستد یغما را
گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب
خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را
نه تواناست خداوند بهر چیز که هست
از خدا خواسته ام جمع من و سلما را
آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل
گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را
زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد
از چه بر همزده ی سلسله دلها را
صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان
من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را
نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست
حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را
برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو
تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را
می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت
شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را
پارس از معدلت میر مؤید امن است
تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را
تیر باران اجل از سر تو آشفته
حاش لله که برد یکسر مو سودا را
نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر
مهر خور از ستم از دل نرود حربا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
نقش یوسف تا بکی نقاش بر دیوارها
یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها
باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ
بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها
من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر
منت بیجا نخواهم بردن از عطارها
کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود
نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها
حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق
بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها
شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن
هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها
هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل
من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها
بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف
وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها
گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند
کسوت مستان تو عاری بود از عارها
مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه
عقده کس حل نشد جز بر در خمارها
تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم
کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها
بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان
هست از دیوان عدلش در جهان آثارها
یوسف ار داری بیاور بر سر بازارها
باغبانا گر تو بیرون میکنی ما را زباغ
بوی گل شاید شنید از رخنه دیوارها
من که دارم یکختن نافه ززلفت در ضمیر
منت بیجا نخواهم بردن از عطارها
کی بگوش از سینه و دل آیدت بانگ سرود
نشنوی جز ناله اندر منزل بیمارها
حرفها آموخت رندی دوشم از اسرار عشق
بود در هر حرف او پنهان بسی اسرار ها
شایدش گر فاش گوید سر حق در انجمن
هر که چون حلاج خوش کرده است جابردارها
هر چه بر ذرات عالم عرضه شد روز ازل
من گزیدم عشق خوبان را زدیگر کارها
بار دلها داشت زلفش دل بزیر بار زلف
وه که بر بار دلم افزوده شد سربارها
نه بدیرم هست راه و نه حرم ای همرهان
عشق بازان فارغند از سبحه و زنارها
گر بگیرد شحنه ام یا شیخ تکفیرم کند
کسوت مستان تو عاری بود از عارها
مشکل آشفته نگشاید زشیخ خانقاه
عقده کس حل نشد جز بر در خمارها
تا نسوزم زآتش عصیان ببالا دوختم
کسوتی کز حب حیدر داشت پود و تارها
راه ایمان میزند آن چشمکان کافرت
بر که شاید داوری بردن از این عیارها
بر در میرمؤید آنکه چون نوشیروان
هست از دیوان عدلش در جهان آثارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ساقی آن باده درافکند به پیمانه ی ما
که چه سیماب به رقص آمده کاشانه ی ما
چند غواص بری رنج به عمان پی در
طلب از قلزم دل گوهر یکدانه ی ما
هر که مجنون شود از شور و هوای لیلی
چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ی ما
شمع روی تو بود آفت پروانه ی جان
آتش طور نسوزد پر پروانه ی ما
دل پی خال تو می رفت دو چشمت گفتا
لاجرم بسته ی دامت کند این دانه ی ما
قصه لیلی و مجنون ز زبانها افتاد
تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ی ما
اصل این می ز کجا ساقی او کیست که باز
سجده گاه ملکوت آمده میخانه ی ما
از من ای شیخ حرم گو به خلیل از سر شوق
کعبه ات طوف کند بر در میخانه ی ما
آری این میکده ی رحمت یزدان نجف است
کاندر او خانه خدا آمده جانانه ی ما
تشنه آشفته و تو چشمه ی فیض ازلی
پر کن امشب زکرم ساغر و پیمانه ی ما
که چه سیماب به رقص آمده کاشانه ی ما
چند غواص بری رنج به عمان پی در
طلب از قلزم دل گوهر یکدانه ی ما
هر که مجنون شود از شور و هوای لیلی
چون فلاطون بود او عاقل و فرزانه ی ما
شمع روی تو بود آفت پروانه ی جان
آتش طور نسوزد پر پروانه ی ما
دل پی خال تو می رفت دو چشمت گفتا
لاجرم بسته ی دامت کند این دانه ی ما
قصه لیلی و مجنون ز زبانها افتاد
تا که در عشق تو مشهور شد افسانه ی ما
اصل این می ز کجا ساقی او کیست که باز
سجده گاه ملکوت آمده میخانه ی ما
از من ای شیخ حرم گو به خلیل از سر شوق
کعبه ات طوف کند بر در میخانه ی ما
آری این میکده ی رحمت یزدان نجف است
کاندر او خانه خدا آمده جانانه ی ما
تشنه آشفته و تو چشمه ی فیض ازلی
پر کن امشب زکرم ساغر و پیمانه ی ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
داد اجازه بر سخن آن لب نوشخند را
باش که پسته بشکند باز رواج قند را
تا نرسد بدامنت گرد ملالتی زما
خاک شدیم در رهت تند مران سمند را
عقل حریص دانه مژده دام میدهد
پند چو نشنوی دلا سر بگذار بند را
سر بکمند میروم نه بخود از قفای او
بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را
آهوی سر بریسمان کایدت از قفا دوان
ای که سواره میروی تند مکش کمند را
هر چه بجام ریزدت نوش کن و سخن مگوی
نیست چو اختیار رو برنه چون و چند را
ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش
چین و چگل بهم زند کاشعز و خجند را
مدحت مرتضی بگو آشفته مدح بخوان
چون صله تو می کند آن لب نوشخند را
باش که پسته بشکند باز رواج قند را
تا نرسد بدامنت گرد ملالتی زما
خاک شدیم در رهت تند مران سمند را
عقل حریص دانه مژده دام میدهد
پند چو نشنوی دلا سر بگذار بند را
سر بکمند میروم نه بخود از قفای او
بند چو محکم اوفتد سود چه بود پند را
آهوی سر بریسمان کایدت از قفا دوان
ای که سواره میروی تند مکش کمند را
هر چه بجام ریزدت نوش کن و سخن مگوی
نیست چو اختیار رو برنه چون و چند را
ترک نگاه را بگو تا زسپاه غمزه اش
چین و چگل بهم زند کاشعز و خجند را
مدحت مرتضی بگو آشفته مدح بخوان
چون صله تو می کند آن لب نوشخند را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خط و زلفت چیست با آن روی همچون آفتاب
صبح روشن شام تیره غنبر ترسیم ناب
خصم عقل و دین و صبر هوشم این چارند مست
غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب
چار چیز از چار چیزم کرده مستغنی بدهر
لب زکوثر قد زطوبی رخ زگل بوی از گلاب
در شبان تار این چار است مستان تو را
ناله مطرب اشک باده دیده ساغر دل کباب
زهد و تقوی سبحه دفتر وقف بر این چار شد
این بخاک و آن بباد و این بآتش آن بآب
چار چیز آشفته در بحر وجودم شد عیان
عشق نوح و شوق کشتی صبر لنگر اشک آب
دست ما و دامن مهر علی آن بحر جود
کامده کشتی نه افلاک در بحرش حباب
صبح روشن شام تیره غنبر ترسیم ناب
خصم عقل و دین و صبر هوشم این چارند مست
غمزه کافر چشم جادو خال هند و لب سراب
چار چیز از چار چیزم کرده مستغنی بدهر
لب زکوثر قد زطوبی رخ زگل بوی از گلاب
در شبان تار این چار است مستان تو را
ناله مطرب اشک باده دیده ساغر دل کباب
زهد و تقوی سبحه دفتر وقف بر این چار شد
این بخاک و آن بباد و این بآتش آن بآب
چار چیز آشفته در بحر وجودم شد عیان
عشق نوح و شوق کشتی صبر لنگر اشک آب
دست ما و دامن مهر علی آن بحر جود
کامده کشتی نه افلاک در بحرش حباب