عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی تو نتوانم نشستن تاب تنهائیم نیست
بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست
عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالائیم نیست
گر برآرم ناله ای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب هم آوائیم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
باخداوندان معنی رای خودرائیم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت توانائیم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هر جائیم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیرائیم نیست
بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست
عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالائیم نیست
گر برآرم ناله ای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب هم آوائیم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
باخداوندان معنی رای خودرائیم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت توانائیم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هر جائیم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیرائیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
سرو چالاکی اگر سروی برفتار آمده است
ماه افلاکی اگر ماهی بگفتار آمده است
حور را مانی اگر حوری بدنیا بگذرد
یا پریزادی پری گر خود بدیدار آمده است
گفتم این چشم تو زابرو کرد اشارت سوی زلف
گفت اینش نافه وین آهو زتاتار آمده است
پرده افکندی عزیزا تا که در بازار حسن
یوسف و مصر و زلیخایت خریدار آمده است
تا که در بتخانه چین نقش رویت برده اند
برهن همچون بت چین نقش دیوار آمده است
ای بشیر ار سوی کنعان میروی تعجیل کن
مژده بر یعقوب را یوسف ببازار آمده است
عقل گوید دین تبه شد گرد مهرویان مگرد
عشق میگوید که حسن از بهر این کار آمده است
گر بقبرستان مشتاقان زرحمت بگذری
مرده میگوید مسیحائی دگر بار آمده است
حال دل ناصح چه داند در خم زلف کجت
گوی میداند که در چوگان گرفتار آمده است
زخمه زد مطرب از ناخن بجان نالید چنگ
چون ننالد دل که بروی زخم بسیار آمده است
عالمی خاموش شد زان لعل گویا در جهان
یکجهان ازان چشم خواب آلود بیدار آمده است
پرده دار شاهد غیبی علی مرتضی
ممکنست آشفته و واجب باویار آمده است
ماه افلاکی اگر ماهی بگفتار آمده است
حور را مانی اگر حوری بدنیا بگذرد
یا پریزادی پری گر خود بدیدار آمده است
گفتم این چشم تو زابرو کرد اشارت سوی زلف
گفت اینش نافه وین آهو زتاتار آمده است
پرده افکندی عزیزا تا که در بازار حسن
یوسف و مصر و زلیخایت خریدار آمده است
تا که در بتخانه چین نقش رویت برده اند
برهن همچون بت چین نقش دیوار آمده است
ای بشیر ار سوی کنعان میروی تعجیل کن
مژده بر یعقوب را یوسف ببازار آمده است
عقل گوید دین تبه شد گرد مهرویان مگرد
عشق میگوید که حسن از بهر این کار آمده است
گر بقبرستان مشتاقان زرحمت بگذری
مرده میگوید مسیحائی دگر بار آمده است
حال دل ناصح چه داند در خم زلف کجت
گوی میداند که در چوگان گرفتار آمده است
زخمه زد مطرب از ناخن بجان نالید چنگ
چون ننالد دل که بروی زخم بسیار آمده است
عالمی خاموش شد زان لعل گویا در جهان
یکجهان ازان چشم خواب آلود بیدار آمده است
پرده دار شاهد غیبی علی مرتضی
ممکنست آشفته و واجب باویار آمده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
آدمی وار عیان گشت و پری وار برفت
از پسش جامه دران خلق بیکبار برفت
تا صبا نافه زچین سرو زلفش بگشود
مشک خجلت زده در طبله عطار برفت
خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو دید
عقل شد بیخود و زین واقعه از کار برفت
دید از لعل تو در ساغر مستان اثری
شیخ پیمانه شکن از سر انکار برفت
بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود
دید آن جلوه و در پرده پندار برفت
لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش
ای بسا مغز خرد بر سر این مار برفت
زاهد و برهمنت زلف چلیپا دیدند
سبحه تبدیل شد و رشته و زنار برفت
خون من ریخت و آزرده زکشتن نشدم
تا بیازاردم آن شوخ دل آزار برفت
منم آن بلبل عاشق که بسازم برقیب
تا نگویند که از سرزنش خار برفت
من پی حق بروم سوی نجف آشفته
موسی ار جانب سینا پی دیدار برفت
از پسش جامه دران خلق بیکبار برفت
تا صبا نافه زچین سرو زلفش بگشود
مشک خجلت زده در طبله عطار برفت
خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو دید
عقل شد بیخود و زین واقعه از کار برفت
دید از لعل تو در ساغر مستان اثری
شیخ پیمانه شکن از سر انکار برفت
بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود
دید آن جلوه و در پرده پندار برفت
لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش
ای بسا مغز خرد بر سر این مار برفت
زاهد و برهمنت زلف چلیپا دیدند
سبحه تبدیل شد و رشته و زنار برفت
خون من ریخت و آزرده زکشتن نشدم
تا بیازاردم آن شوخ دل آزار برفت
منم آن بلبل عاشق که بسازم برقیب
تا نگویند که از سرزنش خار برفت
من پی حق بروم سوی نجف آشفته
موسی ار جانب سینا پی دیدار برفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
حقا که ملامتگر روی تو ندیده است
معنی نشینده است و بصورت نگردیده است
پیغام که آورد سحر باد که از شوق
دیوانه شده بلبل و گل جامه دریده است
ای حلقه بگوش خم زلفین تو خورشید
خط تو خط باطله بر ماه کشیده است
من سینه بناخن بشکافم بره عشق
نشکفت که فرهاد حزین سنگ بریده است
فرهاد نخورده است بجز تیشه خون ریز
خسرو سخن تلخ زشیرین نشنیده است
بی ناوک دلدوز تو دل در بر عشاق
چون ماهی بی آب که در خاک طپیده است
از عشق ندیدیم بجز آتش سوزان
کس از شجر طور جز این میوه نچیده است
نازم رخ بی مثل و نظیر تو که دیده
جز در بر آئینه نظیر تو ندیده است
گو دم مزن از وجد و سماع و طرب و حال
صوفی که زصهبای محبت نچشیده است
شرح غم زلف تو نگارد عجبی نیست
از خامه آشفته اگر مشک چکیده است
زاهد تو و محراب که عاشق بعبادت
محراب بجز آن خم ابرو نگزیده است
ما و رخ زیبای علی آنکه چو نقشش
نقاش ازل بر ورق کن نکشیده است
معنی نشینده است و بصورت نگردیده است
پیغام که آورد سحر باد که از شوق
دیوانه شده بلبل و گل جامه دریده است
ای حلقه بگوش خم زلفین تو خورشید
خط تو خط باطله بر ماه کشیده است
من سینه بناخن بشکافم بره عشق
نشکفت که فرهاد حزین سنگ بریده است
فرهاد نخورده است بجز تیشه خون ریز
خسرو سخن تلخ زشیرین نشنیده است
بی ناوک دلدوز تو دل در بر عشاق
چون ماهی بی آب که در خاک طپیده است
از عشق ندیدیم بجز آتش سوزان
کس از شجر طور جز این میوه نچیده است
نازم رخ بی مثل و نظیر تو که دیده
جز در بر آئینه نظیر تو ندیده است
گو دم مزن از وجد و سماع و طرب و حال
صوفی که زصهبای محبت نچشیده است
شرح غم زلف تو نگارد عجبی نیست
از خامه آشفته اگر مشک چکیده است
زاهد تو و محراب که عاشق بعبادت
محراب بجز آن خم ابرو نگزیده است
ما و رخ زیبای علی آنکه چو نقشش
نقاش ازل بر ورق کن نکشیده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فکرم دقیق گشت بسی در میان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدایرا بمن ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن بقلم یا که بر زبان
سری که در میان منست و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری زغمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره بخاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گوئی که شکر است برآمیخته بزهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم بخاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشینان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذره ای که هست درو چون نشان دوست
ترسم که مهربان برقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آنزلف خم بخم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حب علی بعشق نکویان مرا فکند
دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست
نه زان میان خبر شد و نه از دهان دوست
رحمی خدایرا بمن ای باغبان یار
خاشاک چون برون بری از بوستان دوست
حاشا که گنجد آن بقلم یا که بر زبان
سری که در میان منست و میان دوست
گفتی که چیست آن مژه بر دست ترک چشم
تیری زغمزه مینهد اندر کمان دوست
خضری اگر حیات ابد خواست از خدا
خواهد برای آنکه شود جانفشان دوست
روزی اگر سواره بخاکم گذر کنی
خیزم چو گرد و باز بگیرم عنان دوست
گوئی که شکر است برآمیخته بزهر
از بس که نام غیر رود بر زبان دوست
چون خاک میشوم بهل اینجا روم بخاک
ای پاسبان مران تو مرا زآشینان دوست
هندو در آفتاب نشان تو جسته است
هر ذره ای که هست درو چون نشان دوست
ترسم که مهربان برقیبان شود دلش
نامهربان کنیم دل مهربان دوست
آشفته در طلب پی آنزلف خم بخم
سر میدود چو گوی پی صولجان دوست
حب علی بعشق نکویان مرا فکند
دشمن پرست گشته دل اندر گمان دوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آهسته ران خدا را جانها فدای جانت
نه دست در رکیبند یاران مهربانت
یکشهر از دهانت انگشت در دهانند
حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت
اغیار در قفا و آه منت عنان گیر
شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت
خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید
تاره برند اغیار زین بو ببوستانت
خاکی در آستانت لابد ضرور باشد
بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت
گفتم که روبرویت راز درون بگویم
چون آینه عیانست سر دل از نهانت
آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان
بسته کمند رستم بر گوشه کمانت
از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم
شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت
بومند و شوم اغیار در آستان مده راه
تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت
از فتنه زمانه آشفته غم چه داری
بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت
شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر
فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت
نه دست در رکیبند یاران مهربانت
یکشهر از دهانت انگشت در دهانند
حرفی بگو که دانند تا چیست دردهانت
اغیار در قفا و آه منت عنان گیر
شوق که شهسوارا تا می کشد عنانت
خواههم نسیم باغ زین سود گر نیاید
تاره برند اغیار زین بو ببوستانت
خاکی در آستانت لابد ضرور باشد
بگذار تا بمیرد عاشق در آستانت
گفتم که روبرویت راز درون بگویم
چون آینه عیانست سر دل از نهانت
آویخت چاه بیژن معکوس بر زنخدان
بسته کمند رستم بر گوشه کمانت
از تو نه شکوه بودم گر ناله ای نمودم
شب خواب میر بودم از چشم پاسبانت
بومند و شوم اغیار در آستان مده راه
تو خود هما و سیمرغ باید هم آشیانت
از فتنه زمانه آشفته غم چه داری
بر سر چو سایه باشد از صاحب الزمانت
شد کیمیا مس ما زاکسیر حب حیدر
فقرش غنا ببخشد از هر که در جهانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مرا که زلف تو آشفته کرد و چشم تو مست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
کجا رود زسر آشفتگی دل تا هست
بگو خلیل ننازد به بت شکستن خویش
بتی زکعبه عیان شد که بتکده بشکست
زسوزن مژه راه نظر بدیده بدوخت
به سحر غمزه زچشمم خیال خواب ببست
سزای من نبود غیر حلقه زنجیر
اگر زحلقه زلف تو من بخواهم رست
چه عزتست کسی را که او ذلیل کند
چه مرهمست دلی را که او بخواهد خست
بدام عشق ندانم که این چه تأثیر است
که هیچ صید ندیدم کزین کمند بجست
بشامگاه ابد باز معتقد بتوام
که من بعهد تو بودم زبامداد الست
چنانکه غمزه ساقیست بر سر یغما
نه هوشیار بجا مانده در جهان و نه مست
زحادثات زمانه کجا زجا خیزد
چنانکه نقش تواندر ضمیر ما بنشست
تو ای محیط محبت بگو چه بحرستی
که ماهی تو نیاید بهیچ حیله بدست
زآه سینه آشفته چون نپرهیزی
که دوزخی شود آتش اگر بهم پیوست
رقم چو خامه تو میزند بنام علی
سزد چو نافه چینش برند دست بدست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
صیاد زد بتیرم وبالم شکست و رفت
از کثرت شکار ببندم نبست و رفت
با صد نیاز خواستم از وی نشستی
آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت
از عقل بس عقال نهادم بپای دل
دستی نمود و رشته عقلم گسست و رفت
نزدیک بود زخم درون به شود که یار
آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت
کردم جگر کباب و زخون درون شراب
خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت
نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتی
آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت
مشغول غیر بود که حیدر پدید شد
آورد بازیاد زعهد الست و رفت
از کثرت شکار ببندم نبست و رفت
با صد نیاز خواستم از وی نشستی
آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت
از عقل بس عقال نهادم بپای دل
دستی نمود و رشته عقلم گسست و رفت
نزدیک بود زخم درون به شود که یار
آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت
کردم جگر کباب و زخون درون شراب
خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت
نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتی
آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت
مشغول غیر بود که حیدر پدید شد
آورد بازیاد زعهد الست و رفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای خوش آنعاشق بدنام که او نام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زاهد که همی گفت می ناب حرام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
میخورد و بگفت آنکه حرام است کدام است
حوران بهشتی بجوار تو جواریست
غلمان بسر کویت استاده غلام است
گر حکمتی آموخت زخم بود فلاطون
ور حشمت جمشید زیک پرتو جام است
عمریست که زلفین تو بر آتش رخسار
میسوزد و چون مینگری عنبر خام است
عنبر نستانم زکس ونافه نبویم
بوی سر زلفین توام تا بمشام است
گر زاهد شهرست که از جام تو مستست
گر آهوی وحشیست که در دام تو رام است
نقص است بمه نسبت آن روی که از ماه
هر روز شود ناقص وز دوست تمام است
بی تو نکنم عیش اگر باغ بهشت است
من با تو خورم باده اگر ماه صیام است
چشمان تو بر چهره جادوست ببابل
در زلف بناگوش تو شعرا که بشام است
فرهاد که جان داد زشوق لب شیرین
جانبازی و ناکامی او غایت کام است
آشفته چه غم باشدش از هول قیامت
آنرا که علی رهبر و مولی و امام است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای ترک گر آزردن دلهات خیالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آزردن عشاق زتیغ تو محالست
عشاق حیات ابد از تیغ تو دیدند
بس کشتن این طایفه ایدوست محالست
گر قصد بود قتل منت روی بگردان
چون موت و حیاتم بفراق است و وصالست
پا تا سر او چیست همه غشوه و ناز است
سر تا قدمش چیست همه غنج و دلالست
حور است پری نه ملک و ماه فرشته
کز هر چه بوهم آید برتر بجمالست
حور و پری این رسم ندانند و بکویند
یا کی ملک و ماه باین خوی و خصالست
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
اما زدهان تو نه یارای مقالست
رستم بگریزد زمصاف سپه عشق
مسکین دل سودا زده ما به چه حالست
آشفته نورزی بجز از عشق نکویان
هر دین که جزا نیست همه عین ضلالست
جز مدح علی هیچ نخوانی که حرامست
جز مهر علی هیچ نورزی که نکالست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
محکی در میان دشمن و دوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خاطرت هست که جز یاد در تو خاطر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
من شهید نظر و یار بمن ناظر نیست
ظاهرا گفت رقیب از نظرش افتادی
آری آن نظره که با من بودش ظاهر نیست
آخرین داروی دردم زطبیب آید کی
داغ عشق است از آن درد مرا آخر نیست
نیست ثابت بر اصحاب صناعت در عشق
هر که بر آتش سودای بتان صابر نیست
نامش از چه نبری از سر رحمت هرگز
آن که جز ذکر تو را در دو جهان ذاکر نیست
زنبق خام که هارب شود از آتش تند
خام بر پختگی البته بدان قادر نیست
نادر آنست که بیزخم کس از تیر تو جست
گر دلی زخمی تیر تو شود نادر نیست
روی بر کعبه و بر نقش بتان سجده کنی
چه نمازت بود ار قبله تو حاضر نیست
گر جهانی به تو دشمن شود آشفته چه باک
ناصرالدین شه غازی مگرت ناصر نیست
یار بی پرده بر اصحاب نظر چهره نمود
ظاهر اینست که بر اهل هوس ظاهر نیست
همت من شده مقصود بمدح حیدر
دست کوته بود و همت من قاصر نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
زلف تو یکجهان پریشان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
از همه دل زمن دل و جان داشت
این چه سحر است کز لب و دندان
لؤلؤ تر بکان مرجان داشت
درمند فراق دوست طبیب
غیر عناب لب چه درمان داشت
بجز از بحر بیکران غمت
گرچه بحر محیط پایان داشت
گر ندیدی چو تو بهشتی روی
روی کی در بهشت رضوان داشت
زاشتیاق گل رخت در باغ
چاکها غنچه در گریبان داشت
داشت گل عندلیب نغمه سرا
همچو آشفته کی غزلخوان داشت
زان تجلی که کرد شمع رخت
سنگ آتش بسینه پنهان داشت
از علی جو مراد در دو جهان
چشم بر غیر دوست نتوان داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
این دود که دوش از دل سودازده برخاست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
چون شمع مرا سوخت ولی بزم بیاراست
ما را چه خوش افتاد بتن کسوت عشقت
چون خلعت خوبی که ببالای تو زیباست
تیز نظرش بگذرد از جوشن فولاد
با لطف بدن ساعد بازوش تواناست
زین قلب شکن لشکر مژگان که تو داری
خون دل عشاق بریزی زچپ و راست
در صورتت آن چشم که دید آیت معنی
صاحبنظرانش همه گویند که بیناست
یک شهر رقیب و همه با دوست هم آغوش
تنهائی در هجر نصیب من تنهاست
دارد سر تسلیم دلم پیش نگاهت
با کافر خونخوار چه بهتر زمداراست
در کوی تو غوغای رقیبان عجبی نیست
لابد مگس آنجا بزند جوش که حلواست
دلدار چو در کام تو و باده بجام است
از چه نکنی عیش که اسباب مهیاست
هر کس برد از جلوه روی تو نصیبی
گر هست قصوری صنما از طرف ماست
آشفته بدامان تو زد دست تولا
ای دست خدا دست تو چون از همه بالاست
ما از دو جهان روبه تو آورده بامید
کز غیر تو حاجت بدو عالم نتوان خواست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
از هر خوشی بدور جهان عشق خوشتر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
تن گر بکاست عشق ولی روح پرور است
عاشق زخویش غایب و حاضر ببزم دوست
گر بینیش بحلقه که مشغول دیگر است
آهم زبسکه مشعله زد در شب فراق
بزمم بشام تیره صباح منور است
هرگز هوای جنت رضوان نمیکند
هر دل که او رهین سر کوی دلبر است
شاید که از دری تو سری برکنی چو ماه
مسکین دلم زشوق شتابان بهر در است
عود است آن نه زلف بر آن آتشین عذار
خط نیست گرد عارض تو دود مجمر است
زلف دراز سلسله بر طرف عارضت
در بامداد عید عیان روز محشر است
زینت کنند مردم اگر از عمل بحشر
ما را زداغ عشق تو بر جبهه زیور است
آشفته گفتی ار طلبی وصل جان بباز
آنم اگر مجال شد اینم میسر است
خواهم رسم بخاک در دوست در نجف
آن قطره ام که الفت در یام بر سر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گلم میار خدا را تو باغبان عنایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
خزان ما زبهار تو کی رسد بنهایت
بهل که به نشود داغ دل زمرهم اعیار
عتاب دوست بسی به که از رقیب عنایت
مگر بروز فراقت حدیث هجر بگویم
که شام هجر ندارد باین حدیث کفایت
هزار دوست گرفتم ولی بشام فراقت
بغیر مردم چشم کسی نکرد حمایت
بکشت غیرت عشقم اگر چه پا بدرستی
ببین که رشک محبت رسیده تا به چه غایت
نه زهر عشق چشیدی نه بار هجر کشیدی
بدان که فرق بسی از روایتست و درایت
زبیم برنکشم آه در قفای رکیبش
مباد شعله آهم کند بدوست سرایت
چنان که یوسف و یعقوب را رساند بکنعان
مگر خدا برساند تو را بمن زعنایت
بآتش دل درویش هیچکس چو نبخشد
مگر که ساقی کوثر کند زلطف شفایت
گلوی تشنه نخورد آب خوش زجدول تیغت
اگر چه غیر بقتلم بسی نمود سعایت
ززلف تو کند آشفته جلوه ی بتو حاشا
کسی زمنزل مألوف خود نکرده شکایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
هوس ساده زخامم سر سودائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
شرر عشق بتان خرمن دانائی سوخت
شوق شکر دهنان دوخت لب گفتارم
طوطی طبع مرا قوه گویائی سوخت
بنشین در قفس ایدل زتماشا بگذر
کآه بلبل بچمن خیل تماشائی سوخت
ترک در کشور یغما چو تو یغمائی نیست
کزدم تیغ کجت چینی و یغمائی سوخت
برقی از آه دل خسته برون جست بدشت
دل کوه از شررش با همه خارائی سوخت
خود بیاراست در آئینه بر آتش زد مشک
آینه دید چون آن طرز خود آرائی سوخت
جگر زاهد اگر سخت بکانون زریا
خرقه رند قدح خوار برسوائی سوخت
این چه باده است که تاریخت زمینا در جام
اثر آتش او گنبد مینائی سوخت
بزن آبی بدل سوخته آشفته
کاندر آتش بهوای بت هر جائی سوخت
شمه عشق تو روزی به نیستان گفتم
آتشی خاست زنی کز اثرش نائی سوخت
خواست دیده که شود آگه از نور علی
چون تف چشمه خور حاصل بینائی سوخت
عجبی نیست اگر سوخت مگس را پر و بال
شکری بود کزو دکه حلوائی سوخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
این کجکله ترک قزلباش کدامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست
آشوب دل و دین بود این فتنه چه نامست
ماهی بسرسر و کله گوشه شکسته
یا ماه بخرگاهست یا سرو ببامست
دزدیده برو دید می از بیم رقیبان
چون نیک بینی تو یکی ماه تمامست
او نیز نظر کرد بتندی بمن از خشم
کاین رند نظرباز چه نامست و کدامست
گفتم بدل از بیم باین عربده جو ترک
نه قدرت گفتارم نه جای سلامست
در مشرب او خون دل خلق حلال است
در مذهب او پرسش عشاق حرامست
در پیرهنش سینه نه یک صفحه زسیم است
دل نیست در آن سینه که در سیم رخامست
چشمش چو یکی ترک معربد بصف جنگ
شمشیر بکف دارد و از اهل نظامست
شیرین لب و شکردهن و عقل فریبست
آهو روش و سرو قد و کبک خرامست
گر حور بهشت است که او را زجواریست
غلمان بخیلش چو یکی طرفه غلامست
کوتاه بود در بر زلفش شب یلدا
باطرف بناگوشش صد صبح چو شامست
آشفته تو را غالیه بو شد نفس از چیست
زان زلف مگر بوئیت امشب بمشامست
از خاک در میکده جو نعمت وصلش
کاز باده فروشست که هر کار بکامست
گر خضر بود زنده بیک جرعه آبست
ور جم بود او بنده بیک گردش جامست
دست ازل آن باده فروش خم معنی
کو پیشرو اهل یقین است و امامست