عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
رواج جهل مرکب رسیده است بجائی
که کرده هر مگسی خویشرا خیال همائی
ز طور مرتبه موسوی فرود نیاید
بدست کور گر افتد درین زمانه عصائی
ز رغم مائده عیسوی بخویش ببالد
اگر چه کاسه خالی بود بدست گدائی
زند ز نغمه داود طعنه صوت صدایش
زمانه بر گلوی هر خری که بست درائی
ز خاک بیمدد دستگیر هر که نخیزد
زند بافسر خورشید نخوتش سرپائی
نیاز و عجز گدایانه می خرند و ندارند
مروتی که گدائی از آن رسد بنوائی
ز دانه خرمن اهل غرور مایه ندارد
رود بغارت اگر برخورد بکاهربائی
تمام در شب تاریک جهل، یوسف وقتند
سری بر آور ای شمع امتیاز کجائی
همه ببانگ سگ نفس می روند بمنزل
عجب تر اینکه به از خضر جسته راهنمائی
کلیم خاطر روشن زغم چه عکس پذیرد
بر آینه تیرگی است زنگ زدائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
ایدل ز خانه تن فکر سفر نداری
پروانه ای ندانم، بهر چه پر نداری
از کج گلخن تن عزم وطن نکردی
ای اخگر فسرده، شوق شرر نداری
تنها روی چو مردان، ناید زتو که چون موج
گر کاروان نباشد یک گام بر نداری
هفتاد ساله طفلی، چون تو دگر ندیدم
جز خاکبازی تن کار دگر نداری
در کام جان نیابی شیرینی بلا را
با غم گر اتحاد شیر و شکر نداری
راه طلب بریدی، سود سفر چه دیدی
از خار پاچه حاصل، گر گل بسر نداری
آندم به سیرچشمی شهرت کنی که زر را
مانند گوهر اشک از خاک بر نداری
در پیش ناوک جور، داغ وفا نشان شد
دیگر کلیم چیزی بهر سپر نداری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
نزد این خلق از رواج باطل حق دشمنی
حرف حق گو، چون اناالحق گوی باشد کشتنی
بسکه در پای خیالت هر زمان سر میهنم
در جوانی چون هلالم گشته قامت منحنی
بر جرس این طعنه می آید که در راه طلب
زار نالی اینقدر از چیست با روئین تنی
عاقبت پیراهن گل پای تا سر در گرفت
تا بکی بر آتش بلبل کند دامن زنی
خلوت دل بیصفا و تیره شد از راه چشم
گرچه دایم خانه از روزن پذیرد روشنی
نیست همچون دامن مژگان او آتش فروز
گر کند دور افق بر آتش من دامنی
می تواند داد اثر تیر دعا را آنکه داد
ناوک مژگان او را بیگمان صیدافکنی
چاره سازی سر کند هر جا که بخت چربدست
می کند آبی که او ریزد بر آتش روغنی
شمه ای ز آهن دلی های تو می گفتم کلیم
چون جرس بودی اگر او را زبان آهنی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - شکوه از ناتوانی اسب
خدایگانا اسبی که داده ای به کلیم
ز ناتوانی هرگز نرفته رو به نسیم
همیشه از عرق خویش کشتی است در آب
شده به یک جا از لنگر رکاب مقیم
برای رفتن هر گام خوش کند ساعت
زرگ کشیده بر اندام جدول تقویم
ز بسکه کاهل طبعش ز راه ترسیده
رمد ز جاده همچون ز مار شخص دهیم
اگر نه اسب مرا دیده است افلاطون
چنین دلیر نگفتی که عالمست قدیم
سکندری خور و گه گیر و بدلجام و حرون
کسی ندارد زینگونه اسب خوش تعلیم
بکون نشست چو سر از سکندری برداشت
بچوب دنگ تو گوئی نشسته است کلیم
چه تازیانه که ازو صنع ایزدی خورده
بدینقدر که سرش کرد بر دمش تقدیم
پل صراط شده گردنش ز باریکی
چو اهل حشر بر او یال مضطرب از بیم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
شد تنگ ز کم ظرفی ما مشرب جام
مشکل که دگر سیر کند کوکب جام
آید بفقان ز دست بد مستی ما
انگشت زند اگر کسی بر لب جام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
این حیله سازی فلک کینه دار هیچ
وین مکر دور دایره بی مدار هیچ
این دشمنی نه فلک و هفت کوکبش
وین دوستی دنیی ناپایدارهیچ
این عمر بی بقا که نکرد او بکس وفا
وین دولت دو روزه بی اعتبار هیچ
این تاج و تخت و سلطنت و جاه و کوکبه
وین لشکر و خزانه و این گیرو دار هیچ
این میری و وزیری و خرگاه و طمطراق
وین اسب و اشتران و قطار و مهار هیچ
این مال و ملک و آب و زمین و سرای و باغ
وین نقد و جنس و دردسر بیشمار هیچ
این جست و جوی منصب و اسباب و حرص و جاه
این کار و بار دنیی واین دینه دار هیچ
این طاعت ریائی و این علم بی عمل
این حیله های فتوی و این حیله کار هیچ
این واعظان عشوه فروشان بی صلاح
وین زاهدان بیخبر از عشق یار هیچ
این مفتی مزور و شیخان باریا
وین قاضیان حیله گر رشوه خوار هیچ
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
وین قسمت طبایع و این هر چهار هیچ
این حس های ظاهر و باطن که گفته اند
وین عقل و نفس پر شر ناسازگار هیچ
جز طاعت و عبادت و اخلاص ویاد دوست
جز صدق و راستی بخدا می شمار هیچ
جز ذوق و شوق باطن و اسرار معرفت
جز دید یار و وصل خداوندگار هیچ
غیر از فنا و عجز و اسیری و نیستی
جز سوز عشق حضرت پروردگار هیچ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اگر چه عاشقیم ورند و قلاش
بنام زهد گشتم در جهان فاش
ز قید ننگ و ناموسیم آزاد
ز جام عشق سرمستیم و اوباش
سخن از عقل و هشیاری و تقوی
مگو با عاشقان مست و قلاش
اگر خواهی جمال یار بینی
ز لوح دل نقوش غیر بتراش
ز دیدار تو محروم است زاهد
که شد بی بهره از خورشید خفاش
چو دیگ بی نمک مخروش واعظ
دل دانا به خار جهل مخراش
اسیری دین و دنیا چون حجابست
بکوی عشق خوش بی این و آن باش
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا شد سپر بلایش دل درویش
هر لحظه رسد زخم دگر برجگر ریش
پیوسته بشمشیر جفا یار ستمکار
بی رحم زند بردل بیچاره من ریش
گویی که رسد بر دل و جان مرهم تازه
هر تیر که بر سینه من آید از آن کیش
با ما مگرش مهر و وفا هست ز یادت
چون جور و جفایش بمن آید ز همه بیش
بنگر که چه سانست نکو خواهی نادان
از عقل دهد توبه مرا عقل بداندیش
زین بادیه هرگز نبرد راه بمنزل
هر کس که نهد پای درین ره بسر خویش
خواهی که اسیری بودت بار بوصلش
از خود گذر و مرد صفت نه قدمی پیش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گر نمیسوزد دلم، این آه درد آلود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
اینهمه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خودبین بگو، این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن یار خشم رفته که با ما بجنگ بود
دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر
عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم
آخر ز رهگذار تو بادم بچنگ بود
فرهاد را ز میوه شیرین، حلاوتی
روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
تیغ از چه بود بر صف دلها کشیدنت؟
با لشکر شکسته چه حاجت به جنگ بود؟
شاهی سیاه نامه شد و رند و عشقباز
بگذاشت نام زهد ریایی، که ننگ بود
امیرشاهی سبزواری : قطعات
شمارهٔ ۷
شاها، مدار چرخ فلک در هزار سال
چون من یگانه ای ننماید به صد هنر
گر زیر دست هر کس و ناکس نشانیم
اینجا لطیفه ایست، بدانم من اینقدر
بحری است مجلس تو و در بحریی خلاف
لؤلؤ بزیر باشد و خاشاک بر زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۵ - ایضاً
ای سپهر بیوفا با ما جفا تا کی کنی
با گروه پر جفا آخر وفا تا کی کنی
چشم ما را از غبار آستان سفلگان
تا چه مدت سرمه سازی توتیا تا کی کنی
گر شدی بیگانه با من دست از کارم بدار
هر زمانه با غمی نو آشنا تا کی کنی
عمرم اندر رنج دل آخر شد و درمانش هست
میکشم دردی بامید دوا تا کی کنی
چو نمییابم صفا از صفه نه طاق تو
با من صوفی سریرت ماجرا تا کی کنی
دون نوازی میکنی این سعی نا مشکور چیست
آدمیزادی زهر مردم گیا تا کی کنی
هر لئیمی را بروی هر کریمی بر کشی
اطلس و خارا بگو از بوریا تا کی کنی
عالمانرا بیگناه از جاهلان آزرده ئی
ابن ملجم را عدوی مرتضی تا کی کنی
بر سر بازار جمعی بی بصارت چون شبه
گوهر فضل و هنر را بی بها تا کی کنی
شد ز بی سیمی چو زر رخسار ارباب هنر
چند ازین اکسیر سازی کیمیا تا کی کنی
هر کجا فرزانه ئی را از برای دانه ئی
در جهان سرگشته همچون آسیا تا کی کنی
ای مقامر طبع کژ رو بر بساط روزگار
با حریف راست باز آخر دغا تا کی کنی
گلشن کام و مراد هر کجا نا بخردی
از گل و بلبل پر از برگ و نوا تا کی کنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آنها که درین دوران صاحبنظران باشند
چون بر سر کوی او با هم گذران باشند
در مستی عشق او گر باخبرند از خود
نزدیک خبرداران از بیخبران باشند
در بحر غمش غرقم آنها چه خبر دارند
کز لجه این دریا مانده بکران باشند
گر خسرو پرویز است فرهاد زمان گردد
جائیکه درو یکسر شیرین پسران باشند
ای باد بگو با او کز سوختگان خود
بشنو سخنی کایشان صاحبنظران باشند
بر ابن یمین عشقت گر عیب همی دانند
آنها که کنند اینعیب از بیهنران باشند
از طعنه بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جائی که خران باشند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۵
خطابی با فلک کردم که از تیغ جفا کشتی
شهان عالم آرا و جوانمردان برمک را
زمام حل و عقد خود نهادی در کف قومی
که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را
نهان در گوش جانم گفت فارغ باش و خوش بنشین
که سبلت بر کند ایام هر ده روز یکیک را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٨
شبی در تواریخ کردم نگاه
شعار بزرگان پیشینه را
درم را بدان گونه افشانده اند
که در پیش مرغان کسی چینه را
ولیکن بزرگان این عصر ما
که صیقل زنند از دل آیینه را
چنانند کز بهر توفیر خویش
ز هفته بدزدند آدینه را
هر آن کس که مدح چنین ها کند
نهد در بر گاو لوزینه را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵
مرا فلک به مواعید می فریفت ولیک
از آن هزار یکی با رهی نکرد وفا
زمانه چند گهی در هوای بوک و مگر
غرور داده به امید ثم خیر مرا
چو زان غرور به جز رنج دل نشد حاصل
ملول گشت ز اصحاب منصب والا
به حسب حال خود اینک به صورت تضمین
بر اهل معرفت این بیت می کنم املا
مرا سخن ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۶
مرا پیشه شعرست و در وقت ها
اثرها پدید آید از پیشه ها
چو تیغ زبان اندر آرم ز کام
کنم از هژبران تهی بیشه ها
ز تیغ زبان من آنکس که او
نیارد بخاطر در اندیشه ها
سرانجام داند که بر پای خود
ز نا بخردی میزند تیشه ها
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢
ای روزگاز از تو بوجه معاش خویش
قانع شدیم ترک بگیر این مضایقت
یا رب چه موجبست که با عاقلی اگر
نانی طلب کند نکند کس موافقت
کون خری گر از پی آب خضر شود
با او کند دو اسبه سعادت مرافقت
آری میان فکرت ما و قضای حق
نادر شود گشاده طریق مصادقت
ابن یمین ز سفله مجوی آب زندگی
گر جان ز تشنکی کند از تن مفارقت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣
بزرگان عراقی را بگوئید
که چاکر بسکه اینجا بینوازیست
از اینجا رجعتش سوی خراسان
درین ده روزه باشد غاینش بیست
گر اصحاب خراسانش بپرسند
که در ملک عراق اهل کرم کیست
چو اینجا از کرم نشنید بوئی
جواب آن چه گوید مصلحت چیست ؟