عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
شدم ز توبهٔ بی صرفه در بهار خجل
مباد از رخ پیمانه میگسار خجل
ز مایه داری اشکم خوش است خاطر دوست
خدا کند، نکند دل مرا ز یار خجل
نکردمش گرو باده از گرانجانی
شدم ز خرقهٔ پشمینه در خمار خجل
فکنده مهره به ششدر مرا تهیدستی
نشسته ام ز حریفان بد قمار خجل
دل فسرده مرا کرده ز آب دیدهٔ خویش
چو تخم سوخته، از ابر نوبهار خجل
نه دست عقده گشایی نه ذوق تسلیمی
چو من مباد کس از جبر و اختیار خجل
به این دو قطره ی خون می کنم گل افشانی
اگر نگردم از آن نازنین سوار خجل
گلوی تشنه من موج خیز کوثر شد
چرا نباشم از آن تیغ آبدار خجل؟
خدای را لب پیمانه بر لبم دارید
گران خمارم و از دست رعشه دار خجل
چه شکرها که ندارم ز بی سرانجامی
چو دیگران نیم از روی روزگار خجل
به زیر تیغ تو از شرم ناشکیبایی
چو شمع می گزم انگشت زینهار خجل
نه دل به جا و نه دین، تا کنم نثار، حزین
نشسته ام به سر راه انتظار خجل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
ز آواز خوش آن غنچه لب، تا دور شد گوشم
به خون آغشته تر از پنبه ناسور شد گوشم
چه سان با اختلاط این منافق پیشگان سازم؟
که از ساز مخالف کاسه طنبور شد گوشم
ندارم چاره چون با ابلهان جز مستمع بودن
چو صحرای قیامت، عرصه گاه شور شد گوشم
کم از کژدم نباشد اختلاط تلخ گفتاران
ز بس نیش زبان خورد از خسان، رنجور شد گوشم
چو با این مرده طبعان زنده درگورم درین محفل
عجب نبود اگر سوراخ مار و مور شدگوشم
ندارد صرفه جز شوریده مغزی فیض صحبتها
ز حرف ریزه خوانان خانهٔ زنبور شد گوشم
اسیر زمهریر صحبت گرم اختلاطانم
ز دم سردان عالم مخزن کافور شد گوشم
نمی افتد خلل در وقتم از آشفته گفتاران
ز بانگ دوست چون دارالحضور طور شد گوشم
حزین از بس که دادم درجهان داد سخن سنجی
به گوهرپروری ها چون صدف مشهور شد گوشم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
ساقی مده خمارم در انتظار چندین
گلشن وفا ندارد، گل اعتبار چندین
هر بوالهوس ز تیغت صد زخم کاریش هست
اخلاص جان سپاران نامد به کار چندین
پروای دل نداری کس در غمت چه سازد؟
زبن پیشتر نبودی ناسازگار چندین
گشت از شمیم خطت شیدا دماغ عقلم
شوریدگی نیارد بوی بهار چندین
یارب چه حالت است این کاول نبود در عشق
جان ناشکیب زینسان، دل بی قرار چندین
رفتی و بر دل از تو صد کوه غم به جا ماند
ظالم چه سان سر آرم بی غمگسار چندین؟
خاکم هوا گرفت و دارم به دل هوایت
بنیاد عشق نبود ناپایدار چندین
از وعده وصالی آزادکن حزین را
صید کمند غم را مپسند زار چندین
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نمودی جلوه ای شیرین شمایل در خیال من
حنای پای گلگونت شود، خون حلال من
گرانی می کشد از تار کاکل، سرو ناز تو
نداری طاقت بار دلی، نازک نهال من
به این ضعفی که نتوانم نمودن راست، قامت را
کشیدی بر سرم تیغ جفا، ابرو هلال من
زتیغت بسمل من زخم دیگر آرزو دارد
هلاک خویت ای بیدادگر، رحمی به حال من
تنم دل شد، دل من جان، بنازم همّتت ساقی
به یک پیمانهٔ می، جام جم کردی سفال من
نمی یابد به جنت عاشق از قید غم آزادی
نمی گردد زگلشن شاد، مرغ بسته بال من
حزین چون غنچه برلب می زنم مهرخموشی را
مبادا در دلش رحم آورد عرض ملال من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
که خواهد رسانید پیغام من
به بیگانهٔ آشنا نام من؟
که چون با حریفان خوری باده ام
به سنگ جفا نشکنی جام من
به کار آیدت چون رگ تلخ می
به یاد آوری تلخی کام من
تو خوش زی که فرخنده مرغ مراد
پریده ست از گوشهٔ بام من
نه دل مانده بر جا نه لخت جگر
جگر پارهٔ من، دلارام من
به پیچ و خم روزگارم اسیر
رمیده ست آسایش از دام من
در آتش سپندی ست جان حزین
چه می پرسی از صبر و آرام من؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
نامه ات خواندم و می بایدم افشان کردن
قطره ای چند سرشک از مژه غلتان کردن
بعد ازین شکوه کنم پیشه که معلومم شد
در دلت کرده اثر، شکوهٔ هجران کردن
زده ای طعنه به حالم که چرا صبرت نیست؟
هجر را صبر نیارد به دل آسان کردن
گفته ای پیر شدی دل ز جوانان برگیر
کافر عشق محال است مسلمان کردن
داده ای بیم من از غمزه که خونت هدر است
نرخ جان کس نتواند چو من ارزان کردن
داده ای پند که باید ز کسان راز نهفت
غم دل را نتوانم ز تو پنهان کردن
گفته ای در غم ما ترک مراد خود کن
تو و بخشایش بی حد، من و عصیان کردن
کرده ای منع که دیدارپرستی کفر است
عاشق از عشق محال است پشیمان کردن
گفته ای وصل محال است، تمنا چه کنی؟
چه کنم؟ ترک تمنای تو نتوان کردن
کردهای امر که دامان ورع پاک بشوی
از جگر خون شدن و از مژه طوفان کردن
گفته بودی که چه خواهد دلت ای سرگردان؟
گرد سر گردمت، آن طره پریشان کردن
تو و آن جلو هٔ مستانهٔ نظاره فریب
من و جان در سر آن سرو خرامان کردن
من به خونین جگری جان و دل از کف دادن
تو به جادونگهی غارت ایمان کردن
این جواب غزل خواجه سنایی ست حزین
خواهد ین تازه غزل، ناز به دیوان کردن
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
گل را ورقم رونق بازار شکسته
این خامه کله گوشه به گلزار شکسته
صد جا شکن طره آشفته دلیهاست
آهی که مرا بر لب اظهار شکسته
شادیم که زندان غم آباد جهان را
سیلاب حوادث در و دیوار شکسته
صیاد مرا حاجت دام و قفسی نیست
بال و پر مرغان گرفتار شکسته
رسوای خماریم درین کهنه خرابات
پیمانهٔ ما بر سر بازار شکسته
این گریه ز اندازه برون است همانا
دل در بغل دیدهٔ خونبار شکسته
سودای رخ و زلف تو در بتکده دل
قدر صنم و قیمت زنار شکسته
با عاشق و معشوق نگاه تو حریف است
نشتر به رگ جان گل و خار شکسته
خون دل صدپاره حزین ، از نفست ریخت
غم زخمهٔ کاری به رگ تار شکسته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
رسید از عرق آن شاخ گل گلاب زده
چو لاله عارض گلبرگش آفتاب زده
روان ز هر رگ مویش می مغانهٔ ما
سر از چغانه خوش و طره مشک ناب زده
نهال سرشکن سرو قامتان چمن
خرام، سیل صفت راه صد خراب زده
شکرشکن به سخن، درد دل شنو به وفا
نمک ز خنده به دلهای شیخ و شاب زده
فکنده طره مشکین فروتر از سر دوش
لبش کرشمه فروش و نگه شراب زده
به جلوه آتش دلها چو شعله در شب تار
ز حلقه حلقهٔ آن زلف پیچ و تاب زده
گشود لب به سخن با من دل افتاده
نگه گشاده کمین، ابروان عتاب زده
من از شکیب، تهی کیسه وضع و او می گفت
که ای وصال طلب، عاشق شتاب زده
نمی توان ز بتان عاشقانه کام گرفت
به خون دیده و دل جوش اضطراب زده
ازبن مکالمه طومار شکوه پیچیدم
قلم به حرف ستم های بی حساب زده
میان شکر و شکایت به خود فرو رفتم
نهفته دست نهادم به دل، حجاب زده
ز دیده و دل پر خون برون مباد حزین
خیال او که شبیخون به خیل خواب زده
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
ز دل غافلی یار جانی نباشی!
نداری وفا، زندگانی نباشی!
به من هوش نگذاشت، دشنام تلخت
به لب، بادهٔ ارغوانی نباشی!
به دیدارت، از عیش دنیا گذشتم
به رخ جنت جاودانی نباشی!
به بیگانگیها، که از من مپوشان
به چشم آشنایی، فلانی نباشی!
زگل بی بقاتر بود عهد سستت
نشاط بهار جوانی نباشی!
نشاندی به خون از نگاهی حزین را
تو ای بی وفا، یار جانی نباشی!
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
دلا، به جبهه، در دوست را نشان چه دهی؟
صداع سجده به آن خاک آستان چه دهی؟
چو عمر من به سر راه انتظار گذشت
فریب وعده ام ای شوخ سرگران چه دهی؟
کدام میکده دیگر خمار من شکند؟
شراب حسرتم از لعل می چکان چه دهی؟
نگاه خشم تو، مخصوص جان خسته چراست؟
همین به میکده، رطل مرا گران چه دهی؟
به حرف هجر، زبان آشنا مساز حزین
کلید باغ، به غارتگر خزان چه دهی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در توسل به حضرت خاتم الانبیاء (ص)
یا خاتم النبییّن، غمخوار عالمی تو
پیش تو چون ننالم؟ از جور آسمانی
از عرض شکوه هرچند، خالی نمی شود دل
از من سخن طرازی، از خامه خون چکانی
ناید نهفتن از من، با لطف شامل تو
رازی که می نماید، در سینه ام سنانی
دیرینه شد چو مخلص، در حضرت است گستاخ
نتوانم از تو کردن، اسرار دل نهانی
همچشم کوثر از توست، پیمانهٔ املها
لبریزگوهر ازتوست، گنجینهٔ امانی
ماهیچهٔ لوایت، آرد به درع و خفتان
کاری که می کند مه، با پیکر کتانی
فریادرس خدیوا، بیداد بین که کرده ست
هندوی چرخ ما را، تاراج ترکمانی
دور از حمایت تو، دور سپهر بشکست
پشت خمیده ام را، از بار زندگانی
بالین و بستر من، خشتیّ و بوریایی ست
این است در بساطم، ز اسباب این جهانی
از نقد در کنارم، رنگ طلایی ای هست
ز الوان نعمتم نیست، جز اشک ارغوانی
بگسسته الفت من، از خیل بی وفایان
پوشیده همّت من، چشم از نعیم فانی
آواره همچو من نیست، خاکی نهاد دیگر
تا این کهن بنا را، افلاک گشته بانی
ده سال شد که در هند، عمرم به رایگان رفت
زین سان کسی نداده، بر باد زندگانی
دم سردی زمانه، خرم بهارم افسرد
عریان تن است نخلم، از باد مهرگانی
ای سر غبار راهت، زان خاک سرمه واری
خونبار دیدهام را، بفرست ارمغانی
جایی که نور رویت، گلگونه برفروزد
از ذره کمتر آید، خورشید خاورانی
در خون نشسته دارد، هند جگر فشارم
من داد شکوه دادم، باقی دگر تو دانی
نه قوّتی که آیم تا خاک آستانت
نه طاقتی که سازم، با حرقت چنانی
از باد سرد مهری، شاخ خزان رسیده
رخساره در زریری، ز اغصان ضیمرانی
نفس بلند همّت، تاکی کند تحمّل
با طعنهٔ اراذل، با نخوت ادانی
در سومنات دهلی، مدح تو می سرایم
زان پیشتر که آید، بلبل به زندخوانی
هر فردی از مدیحت، باشد حدیث منزل
من اسرت المعلّی، من سرحهٔ المعانی
هر سو صریر کلکم، طبل سکندری زد
تا گشت در هوایت، سرگرم مدح خوانی
بنگر به مایه داری، نیسان خامه ام را
جز من کسی نیارد، زین سان گهر فشانی
بر خاک عجز ریزد، سرپنجهٔ تهمتن
چون خامه ام گشاید، بازوی پهلوانی
لب برگشا و گوهر، در جیب بحر و کان کن
کف برگشا و بفشان، صدگنج شایگانی
از داغ مهرت امروز، محفل فروزِ دهرم
کمتر دهد چو من یاد، آثار باستانی
از مصرعی توان یافت، طبع هنر طرازم
جان را به تن نباشد، این جودت و روانی
هرگز نداشت حسان، رطب اللسانی من
هرگز نکرد سحبان، این معجز البیانی
از صولت مدیحت، ملک سخن گرفته
گردن فرازکلکم، با چتر کاویانی
گر رخصت تو باشد، از لخت دل نمایم
مستان معنوی را، تا حشر میزبانی
قدر سخن بلند است، زیرا که دارد آباد
تا حشر سروران را، قصر رفیع شانی
از معجز سخن ماند، روح اللهی به عیسی
موسی کلیمِ حق شد، از فیضِ نکته دانی
شدکاخ ملک و ملت، ازکلک نکته پرور
مستهدم المفاسد، مستحکم المبانی
از عنصری بود نام، شاهان غزنوی را
از گنجوی بود یاد، بهرام شاه ثانی
آن آل بویه رفتند، امّا به روزگاران
دارد روانشان شاد، مهیار دیلمانی
سلجوقیان گذشتند، امّا ز انوری ماند
نام بلند ایشان، بر لوح این جهانی
دور اتابکان رفت، امّا کلام سعدی
پرورده نامشان را، با آب زندگانی
ذکر اوبس باقیست، از نکته های سلمان
نام تکش دهد یاد، خلّاق اصفهانی
شاه مظفری را، نسلی نماند لیکن
هر مصرعی ز حافظ، شد شمع دودمانی
راه سخن نبودی، در حضرتت حزین را
از عفو اگر نبودی، امّید طیلسانی
کلکم ز فیض لطفت زانسان به جلوه آید
کز جنبش بهاران، شمشاد بوستانی
تا سرفراز کرده ست، نام تو خامه ام را
با گوی مهر دارد، دعویّ صولجانی
بر صفحه ام بنازد، جمشید و نقش خاتم
از خامه ام ببالد، ارژنگ و کلکِ مانی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - بثّ و شکویٰ
چون زادم از نتایج علوی به مهد خاک
عنقای قاف همّتم از عرش زد صفیر
بانگی تمام زجر و صفیری تمام اثر
کای شیردل، چو دایه بشوید لبت ز شیر
لب را ز جوی کوثر و تسنیم تر مکن
خون جگر بس است تو را قوت ناگزیر
این نکته در طبیعت من گشت منطبع
نبن شعله، شمع فطرت من گشت مستنیر
عهد شباب و شیب برآمد بدین نمط
پنجاه سال رفت و مرا این نهج مسیر
اکنون که سیل عمر بود روی در نشیب
موی چو قیر من شده از شیب، جوی شیر
نم در جگر نمانده ز بس برمکیده ام
زین راتبم به جا نه قلیل است و نه کثیر
حاشا مجال نم،که جگر بود مدّتی
دندان گزای من، خهی از عیش دلپذیر
این قوت خوش گوار به خرج آمد و هنوز
خود مانده ام به قید حیات دژم اسیر
کالای من هنر بود و در بساط من
هرگز نبوده است، جز این جنس بی نظیر
بالیده در کف، از شکن نامه ام قلم
پیچیده در فلک ز نیِ خامه ام صریر
وزن گهر به کفهٔ میزان من، سبک
بُرد شرف به قامت والای من قصیر
گیرم خدا نکرده، شود کس هنر فروش
صد خرمن هنر نخرد جز به یک شعیر
زین روزگار سفله که آمد به روى کار
بخت زمانه خرّم و چشم فلک قریر
این مغز بوشناس،که یارانِ عهد راست
پشکش هزار بار، به از مشک و از عبیر
زین طبع پاکزاد، سزد گر بیاکنند
سرچشمهٔ زلال خضر را به نفت و قیر
جای شگفت نیست، کزین طبع منقلب
بیرون خم ازکمان رود و راستی زتیر
انصاف کو که زندگی تلخ و ناگوار
ندهد زیاده، زحمتِ این ناتوان پیر؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - قطعه در شکوه از بخت
حزین، از جهان دژم، خاطرم
سر و برگ یک موی سامان نداشت
ببین نارسا طالع چاک را
که از تنگی عیش، میدان نداشت
گریبان اگر بود، دامن نبود
وگر بود دامن، گریبان نداشت
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - معنی لفظ حیات
ای چرخ، باید از تو در تن عرصه کم زدن
من اسب طرح دادم، این فیل مات چیست؟
کج بازی تو را سببی نیست در میان
نیرنگ مهر و کین تو با کاینات چیست؟
تا کی ز جوی دیده، کنی تر، لب مرا
تا آب تیغ هست، مسیر فرات چیست؟
هرگز نداشتیم به تلخابهٔ تو چشم
این دیده را به خون دل ما برات چیست؟
پنجاه سال شد که شب و روز می چشم
در جام عمر، جز می تلخ ممات چیست؟
فردا که خط کشم ورق هست و بود را
آگه شوم که معنی لفظ حیات چیست
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - به بعضی از یاران خود نوشته است
ای تو نور نظر، ز دیدهٔ ما
رفتی و گل به ما فرستادی
دیده ای را که بود در ره تو
گل نه، خار جفا فرستادی
کرمت را چو نیست پایانی
غم عالم به ما فرستادی
دل وچشمم، هوای روی تو داشت
گل حسرت فزا فرستادی
خار خاری ز جیب و دامن گل
به من بی نوا فرستادی
هم خود انصاف شیوه کن که چرا
جای خود، بی وفا فرستادی
ای تو شخص وفا بگو، ز چه رو
گل سست آشنا فرستادی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
شاخ گل من نظر به خاری نکند
رحمی به دل سینه فگاری نکند
ترسم نبرد دل از خروشیدن سود
ما خوار شویم و ناله کاری نکند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
از رهگذر دوست، صبایی نرسید
چشمم به وصال خاک پایی نرسید
دردا که ز درد ما کس آگاه نشد
فریاد که فریاد به جایی نرسید
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای آنکه بنفشه زیب نسرین داری
صد رخنه ز غمزه در دل و دین داری
ظلم است که اشک بوالهوس پاک کند
دستی که ز خون ما نگارین داری