عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
یارش مخوان که شکوه کند از جفای یار
یا بر رضای خود نه پسندد رضای یار
گر کار یار حمل کنی بر خطا خطاست
باید صواب محض شماری خطای یار
قربان کشند و خوان بنهند از برای دوست
ما خویشتن بخون بکشیم از برای یار
نام حبیب کس نبرد پیش مدعی
حاشا که با رقیب بگویم جفای یار
هیهات کز جفا بنهم دامنش زدست
با تیغ برندارم سر را زپای یار
ما را هوای حور و قصور بهشت نیست
جا کرده است در سر ما تا هوای یار
باغ نعیم بی تو بود آتش جحیم
طوطی و حور کس ننشاند بجای یار
آشفته شیخ شهر بذکر و نماز شب
ما راست ورد صبح و شبانگه دعای یار
آفاق سربسر همه در سایه علی است
ما افتاده سایه صفت از قفای یار
یا بر رضای خود نه پسندد رضای یار
گر کار یار حمل کنی بر خطا خطاست
باید صواب محض شماری خطای یار
قربان کشند و خوان بنهند از برای دوست
ما خویشتن بخون بکشیم از برای یار
نام حبیب کس نبرد پیش مدعی
حاشا که با رقیب بگویم جفای یار
هیهات کز جفا بنهم دامنش زدست
با تیغ برندارم سر را زپای یار
ما را هوای حور و قصور بهشت نیست
جا کرده است در سر ما تا هوای یار
باغ نعیم بی تو بود آتش جحیم
طوطی و حور کس ننشاند بجای یار
آشفته شیخ شهر بذکر و نماز شب
ما راست ورد صبح و شبانگه دعای یار
آفاق سربسر همه در سایه علی است
ما افتاده سایه صفت از قفای یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
وه که مطرب بود امشب بسر رای دگر
پرده عشق کند ساز و زند جای دگر
در ره کعبه عشق تو بپا نتوان رفت
باید از سر کنم اندر طلبت پای دگر
گر رضای تو بود خوردن خون عشاق
جز رضای تو نداریم تمنای دگر
لاجرم همرهشان وامق و مجنونی هست
گر بیارند زنو لیلی وعذرای دگر
دشت امکان ببر خازن عشقش تنگست
خیمه زن ای دل عاشق تو بصحرای دگر
بتماشای تو آیند عروسان چمن
که گل روی تو را هست تماشای دگر
شادی ار رفت و غم آمد بدر دل چه غمست
که زدل برد غم عشق تو غمهای دگر
نوبت خوشدلی امشب بزن ای مطرب بزم
تا که نوروز کنم عید بفردای دگر
غاصت حق علی میرود آشفته بنار
زانکه جز دوزخ او را نبود جای دگر
پرده عشق کند ساز و زند جای دگر
در ره کعبه عشق تو بپا نتوان رفت
باید از سر کنم اندر طلبت پای دگر
گر رضای تو بود خوردن خون عشاق
جز رضای تو نداریم تمنای دگر
لاجرم همرهشان وامق و مجنونی هست
گر بیارند زنو لیلی وعذرای دگر
دشت امکان ببر خازن عشقش تنگست
خیمه زن ای دل عاشق تو بصحرای دگر
بتماشای تو آیند عروسان چمن
که گل روی تو را هست تماشای دگر
شادی ار رفت و غم آمد بدر دل چه غمست
که زدل برد غم عشق تو غمهای دگر
نوبت خوشدلی امشب بزن ای مطرب بزم
تا که نوروز کنم عید بفردای دگر
غاصت حق علی میرود آشفته بنار
زانکه جز دوزخ او را نبود جای دگر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
ای کلک قضا را خط تو حاصل تحریر
وز نقش نظیر تو خجل خامه تقدیر
یک دوره زکریاس تو حاشا که کند طی
صددور گر افلاک درآیند بتدویر
سودای تو افزود جنون کاست دل ودین
گم شد بکف از زلف تو سررشته تدبیر
زنار ببر بت شکن و سبحه فروهل
تا چند دهی رشته باین دانه تزویر
بر گردن خورشید ززلف تو کمندی
برپای مه چارده از خط تو زنجیر
رخساره نورانی تو آیه نور است
خط تو بر آن آیه نور آمده تفسیر
زلف تو زره ساز چو داود باعجاز
ابروی تو چون تیغ علی گشت جهانگیر
زلف تو چه دامی شده صیاد کدامست
کاهوی سیه مست تواش آمده نخجیر
تا دور شد از حلقه آنزلف شب آسا
آشفته ندارد بجز از ناله شبگیر
سازند زخاکم همه اکسیر و عجب نیست
تا بر من خاکی زده از مهر تو اکسیر
وز نقش نظیر تو خجل خامه تقدیر
یک دوره زکریاس تو حاشا که کند طی
صددور گر افلاک درآیند بتدویر
سودای تو افزود جنون کاست دل ودین
گم شد بکف از زلف تو سررشته تدبیر
زنار ببر بت شکن و سبحه فروهل
تا چند دهی رشته باین دانه تزویر
بر گردن خورشید ززلف تو کمندی
برپای مه چارده از خط تو زنجیر
رخساره نورانی تو آیه نور است
خط تو بر آن آیه نور آمده تفسیر
زلف تو زره ساز چو داود باعجاز
ابروی تو چون تیغ علی گشت جهانگیر
زلف تو چه دامی شده صیاد کدامست
کاهوی سیه مست تواش آمده نخجیر
تا دور شد از حلقه آنزلف شب آسا
آشفته ندارد بجز از ناله شبگیر
سازند زخاکم همه اکسیر و عجب نیست
تا بر من خاکی زده از مهر تو اکسیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
دیده برهم ننهم جز بحضور اغیار
نکنم خواب مگر زیر خم تیغ نگار
کام شیرین نکنم جز بغم تلخی عشق
بزم رنگین نکنم جز بجمال دلدار
عیش مشتاق نباشد بجز از ساحت دوست
عاشقان را چه تمنای گل و باغ و بهار
توئی آن تازه بهاری که تفاوت نکند
در رخ و زلف تو سنجند اگر لیل و نهار
ای زآهوت بخون غرقه غزال ختنی
ای خم زلفت کجت کعبه مشک تاتار
نقش روی تو صنم هر که برد تحفه بچین
در برش سجده نمایند بتان فرخار
بی تو نیش است و صداع است و خمار و غم و رنج
نای و نوش و می و مطرب دف و عود و مزمار
با تو باغست و بهار است و گل و لاله و مل
فصل دی داغ درون زهر بلا زحمت و خار
تا تو ای برق جهانسوز کنی جلوه بدشت
خرمن هستی آشفته بود وقف شرار
تا بسوزیش شود فانی و خاکستر او
ببرد باد صبا بر در حیدر چو غبار
پرده دار حرم سر خدا مظهر حق
کافتابش بدرخانه بود چون مسمار
نکنم خواب مگر زیر خم تیغ نگار
کام شیرین نکنم جز بغم تلخی عشق
بزم رنگین نکنم جز بجمال دلدار
عیش مشتاق نباشد بجز از ساحت دوست
عاشقان را چه تمنای گل و باغ و بهار
توئی آن تازه بهاری که تفاوت نکند
در رخ و زلف تو سنجند اگر لیل و نهار
ای زآهوت بخون غرقه غزال ختنی
ای خم زلفت کجت کعبه مشک تاتار
نقش روی تو صنم هر که برد تحفه بچین
در برش سجده نمایند بتان فرخار
بی تو نیش است و صداع است و خمار و غم و رنج
نای و نوش و می و مطرب دف و عود و مزمار
با تو باغست و بهار است و گل و لاله و مل
فصل دی داغ درون زهر بلا زحمت و خار
تا تو ای برق جهانسوز کنی جلوه بدشت
خرمن هستی آشفته بود وقف شرار
تا بسوزیش شود فانی و خاکستر او
ببرد باد صبا بر در حیدر چو غبار
پرده دار حرم سر خدا مظهر حق
کافتابش بدرخانه بود چون مسمار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چه ای زلف که گه مشگ دهی گه عنبر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
که بود چین و ختا در همه چینت مضمر
تو و داود زره گر شده بی آتش لیک
او زره ساخت زآهن تو زمشک و عنبر
سبحه شیخ زتو پاره و زنار مغان
هم مسلمان زتو در شکوه بود هم کافر
گه زنی مروحه بر آتش دلهای کباب
گه شوی عود و زخط دود کنی در مجمر
گاه از سحر بپوشی ید بیضا از خلق
گه شوی در کف موسی پی معجز اژدر
مار ضحاک شوی گاه و کنی رخنه بمغز
گاه هندو شوی و سجده کنی بر آذر
گر تو هندوئی و خورشید پرستی ایزلف
بالش از ماه چرا کردی و ازخور بستر
گه مجاور شده ای بر سر چاه بیژن
گه کمند از تو کند رستم و طوس و نوذر
سختتر از زرهی نرم تر از ابریشم
بسیاهی شب هجران به درازای محشر
گا زنجیر شوی از پی تدبیر جنون
گاه دیوانه کنی خلق چو دیو کافر
گرنه فتراک علی صاحب تیغ دو سری
از چه آویخته ای خویش بر ابروی دو سر
لاجرم زآن شده آشفته بقید تو اسیر
که شبیه است شکنجت بکمند حیدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
باغبانا زحسد چند فرو بندی در
که رود بلبل باغت بگلستان دگر
عاشق است و گل دیگر بکف آرد ناچار
که بر او عرضه کند عشق بهر شام و سحر
خوشه چین صاحب خرمن چه براند زدری
گو مرانش که بخرمن زند از آه شرر
داری ای زلف بسی بار دل مشتاقان
هان خدا را چکنی تکیه بر آن موی کمر
در شب هجر تو ای یوسف مصری دیدم
آنچه یعقوب کشیده است زهجران پسر
دل و دین و سر و جان کرد مهیا به نثار
کو بشیری که برد مژده یوسف بپدر
رخت صبر و خردم برد بتاراج جنون
آن پریزاده که پوشیده بتن رخت بشر
غیر زلف تو که بر مجمر رخ تازه بماند
عود بر آتش سوزان نبود تازه و تر
یکجهان جان بتن خسته دلان باز آید
اگر آن یار سفر کرده بیاید زسفر
حال آشفته چه داند که پریشانت نیست
حالت گوی نداند که نرفته با سر
مگر این شور که دارد دل دیوانه ما
بهر بهبود کند جای بکوی حیدر
که رود بلبل باغت بگلستان دگر
عاشق است و گل دیگر بکف آرد ناچار
که بر او عرضه کند عشق بهر شام و سحر
خوشه چین صاحب خرمن چه براند زدری
گو مرانش که بخرمن زند از آه شرر
داری ای زلف بسی بار دل مشتاقان
هان خدا را چکنی تکیه بر آن موی کمر
در شب هجر تو ای یوسف مصری دیدم
آنچه یعقوب کشیده است زهجران پسر
دل و دین و سر و جان کرد مهیا به نثار
کو بشیری که برد مژده یوسف بپدر
رخت صبر و خردم برد بتاراج جنون
آن پریزاده که پوشیده بتن رخت بشر
غیر زلف تو که بر مجمر رخ تازه بماند
عود بر آتش سوزان نبود تازه و تر
یکجهان جان بتن خسته دلان باز آید
اگر آن یار سفر کرده بیاید زسفر
حال آشفته چه داند که پریشانت نیست
حالت گوی نداند که نرفته با سر
مگر این شور که دارد دل دیوانه ما
بهر بهبود کند جای بکوی حیدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
کی شنیدستی هلالی خیزد از بدر منیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
خرامد گر بفرخار آن بت مهروی و مه پیکر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
غمزه بود مست و نظر هوشیار
سحر مبین است ببین چشم یار
تیر نظر اوج چو گیرد زچشم
خط نظر بند نیاید بکار
مطرب عشاق مخالف مزن
ساقی مستان می گلگون بیار
انجمن افروز بود شمع و گل
بلبل و پروانه بود جان نثار
شیخ حرم ساکن بتخانه شد
زاهد پیمانه شکن میگسار
طرف کنارم شده عمان زاشک
گوهر من کرده زمن تا کنار
شاخ گلت تا که چمیدن گرفت
سرو ندارد بچمن اعتبار
چون تو یکی در صف میدان حسن
وز سپه لاله رخان صد هزار
گفتمش آیا رخ تو دیدنی است
گفت اگر پرده نهد پرده دار
وه که غریبان سر کوی عشق
یاد نیارند زیار و دیار
خضر بافسوس همی گفت و رفت
حیف که صرف تو نشد روزگار
سر انا الحق بود از نخل طور
هر شجر این میوه نیارد ببار
خیز تو آشفته که خود حاجبی
تا ننشینی ننشیند غبار
مدحت حیدر نبود حد تو
بنده چه گوید زخداوندگار
سحر مبین است ببین چشم یار
تیر نظر اوج چو گیرد زچشم
خط نظر بند نیاید بکار
مطرب عشاق مخالف مزن
ساقی مستان می گلگون بیار
انجمن افروز بود شمع و گل
بلبل و پروانه بود جان نثار
شیخ حرم ساکن بتخانه شد
زاهد پیمانه شکن میگسار
طرف کنارم شده عمان زاشک
گوهر من کرده زمن تا کنار
شاخ گلت تا که چمیدن گرفت
سرو ندارد بچمن اعتبار
چون تو یکی در صف میدان حسن
وز سپه لاله رخان صد هزار
گفتمش آیا رخ تو دیدنی است
گفت اگر پرده نهد پرده دار
وه که غریبان سر کوی عشق
یاد نیارند زیار و دیار
خضر بافسوس همی گفت و رفت
حیف که صرف تو نشد روزگار
سر انا الحق بود از نخل طور
هر شجر این میوه نیارد ببار
خیز تو آشفته که خود حاجبی
تا ننشینی ننشیند غبار
مدحت حیدر نبود حد تو
بنده چه گوید زخداوندگار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
گرفت پرده زرخسار شاهد منظور
که آفتاب نیارد که باز پوشد نور
و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت
که باد چشم بدان از جمال خوبان دور
تو را که خار غم گل رخی بپای دل است
خروش بلبل شوریده داریش معذور
به نیمه شب چو در آئی ببزم منتظران
بصبح وصل مبدل کنی شب دیجور
بپیش غمزه سحار و زلف جادویت
بود کرامت موسی چو آیت مسحور
مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم
تو را بدرج عقیق است لؤلؤ منثور
بکیش عاشقی آشفته نیست مستوری
که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور
بپارس لشکر فتنه بسی بود انبوه
مگر زغیب بیارند رأیت منصور
لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق
که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور
که آفتاب نیارد که باز پوشد نور
و ان یکاد بر آن چهره زد رقم خطت
که باد چشم بدان از جمال خوبان دور
تو را که خار غم گل رخی بپای دل است
خروش بلبل شوریده داریش معذور
به نیمه شب چو در آئی ببزم منتظران
بصبح وصل مبدل کنی شب دیجور
بپیش غمزه سحار و زلف جادویت
بود کرامت موسی چو آیت مسحور
مراست لؤلؤ منظوم بر زبان قلم
تو را بدرج عقیق است لؤلؤ منثور
بکیش عاشقی آشفته نیست مستوری
که هیچ مست ندیدیم در جهان مستور
بپارس لشکر فتنه بسی بود انبوه
مگر زغیب بیارند رأیت منصور
لوای شاهد غیبی ولی و حجت حق
که حب اوست بدلها چنانکه دل بصدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
گر توئی ساقی ما باده خلر چه ضرور
ور توئی شاهد ما لعبت کشمر چه ضرور
بهر تسخیر دلم صف زده خیل مژه ات
از پی ملک خراب این همه لشکر چه ضرور
مردم دیده چو دید آن مژه با خود گفتا
خون زقیفال روانست به نشتر چه ضرور
شب وصلست و مه ما بوثاق است امشب
بر فلک تابش این کوکب و اختر چه ضرور
عنبر خام سر زلف بس و آتش رخ
عود میسوزی از این بعد بمجمر چه ضرور
چون غبار در او هست چه حاجت با کحل
هست چون خاک در دوست به بستر چه ضرور
چند آشفته بری بر در اغیار پناه
بر در پیر مغان رو در دیگر چه ضرور
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
سجده جز بر قدم حیدر صفدر چه ضرور
ور توئی شاهد ما لعبت کشمر چه ضرور
بهر تسخیر دلم صف زده خیل مژه ات
از پی ملک خراب این همه لشکر چه ضرور
مردم دیده چو دید آن مژه با خود گفتا
خون زقیفال روانست به نشتر چه ضرور
شب وصلست و مه ما بوثاق است امشب
بر فلک تابش این کوکب و اختر چه ضرور
عنبر خام سر زلف بس و آتش رخ
عود میسوزی از این بعد بمجمر چه ضرور
چون غبار در او هست چه حاجت با کحل
هست چون خاک در دوست به بستر چه ضرور
چند آشفته بری بر در اغیار پناه
بر در پیر مغان رو در دیگر چه ضرور
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
سجده جز بر قدم حیدر صفدر چه ضرور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
هر کرا نقش نبسته بضمیر آیه نور
گو بخوان فاتحه و صورت او بین از دور
با پری آدمئی گر بمثل جمع شود
شاید ار زاید همچون تو بهشتی رو حور
هر کرا شب چو تو غلمان بهشتی بسراست
گر بفردا طلبد حور بود عین قصور
تا بصبح رخ تو شمع صفت سربازم
سوخت سر تا بقدم جان بشبان دیجور
بگذر از حلقه زهاد که عاشق گردند
عیسی آری بقدم زنده کند اهل قبور
نشمارند زاهل نظرش دیده روان
هر کرا نیست نظر وقف جمال منظور
تو که بی پرده چو خورشید بتابی همه جا
چون پری از چه شدستی زخلایق مستور
غلط ار شکوه کس از غیبتت ایدوست کند
غیبتی نیست که گوئیم شکایت بحضور
شکر و قند زموران خطت گشت پدید
گر عسل گشته هویدا زلعاب زنبور
کلک من از لب شیرین تو گر وصف کند
میتواند که بشیرین سخنی شد مشهور
غیرت عشق زآشفته عجب میداری
که هوس پیشه بود عاشق اگر نیست غیور
من به تیغ علی و بازو او مینازم
مدعی گرچه کند فخر بمن از زر و زور
گو بخوان فاتحه و صورت او بین از دور
با پری آدمئی گر بمثل جمع شود
شاید ار زاید همچون تو بهشتی رو حور
هر کرا شب چو تو غلمان بهشتی بسراست
گر بفردا طلبد حور بود عین قصور
تا بصبح رخ تو شمع صفت سربازم
سوخت سر تا بقدم جان بشبان دیجور
بگذر از حلقه زهاد که عاشق گردند
عیسی آری بقدم زنده کند اهل قبور
نشمارند زاهل نظرش دیده روان
هر کرا نیست نظر وقف جمال منظور
تو که بی پرده چو خورشید بتابی همه جا
چون پری از چه شدستی زخلایق مستور
غلط ار شکوه کس از غیبتت ایدوست کند
غیبتی نیست که گوئیم شکایت بحضور
شکر و قند زموران خطت گشت پدید
گر عسل گشته هویدا زلعاب زنبور
کلک من از لب شیرین تو گر وصف کند
میتواند که بشیرین سخنی شد مشهور
غیرت عشق زآشفته عجب میداری
که هوس پیشه بود عاشق اگر نیست غیور
من به تیغ علی و بازو او مینازم
مدعی گرچه کند فخر بمن از زر و زور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
منم بگرفته دل از وصل دلبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
ای به بالات راست کسوت ناز
دو جهان بر درت بعجز و نیاز
کوته است از حصار قلعه عشق
دست فتنه اگر چه گشت دراز
دل مسکین طپان از آن خم زلف
چون کبوتر که شد بچنگل باز
هر که افتاد در کمند بتان
نگذارند تا که آید باز
دوخته بازویش زدیدن غیر
هر کرا چشم شد بری تو باز
در سرائی که میهمان شد عشق
لوث عقلش زشش جهت پرداز
پرتو شمع خواست پروانه
گو بسوز از جفای یار و بساز
چشم بودم بر آن کمان ابرو
غافل از چشمکان تیرانداز
پرنیان است خار راه حجاز
ذلت اندر طریق عشق اعزاز
ببرد عشقت ای نگار خجند
ببرد شوقت ای بت طناز
شوق لیلی زخاطر مجنون
ذوق محمود را زروی ایاز
گل چو از چهره پرده بردارد
بلبل مست برکشد آواز
ای شهنشاه کشور توحید
ای علی ای امین پرده راز
همچو مرغی که اوفتد بقفس
مانده آشفته تو در شیراز
باز کن بال او زدست کرم
تا کند در هوای تو پرواز
دو جهان بر درت بعجز و نیاز
کوته است از حصار قلعه عشق
دست فتنه اگر چه گشت دراز
دل مسکین طپان از آن خم زلف
چون کبوتر که شد بچنگل باز
هر که افتاد در کمند بتان
نگذارند تا که آید باز
دوخته بازویش زدیدن غیر
هر کرا چشم شد بری تو باز
در سرائی که میهمان شد عشق
لوث عقلش زشش جهت پرداز
پرتو شمع خواست پروانه
گو بسوز از جفای یار و بساز
چشم بودم بر آن کمان ابرو
غافل از چشمکان تیرانداز
پرنیان است خار راه حجاز
ذلت اندر طریق عشق اعزاز
ببرد عشقت ای نگار خجند
ببرد شوقت ای بت طناز
شوق لیلی زخاطر مجنون
ذوق محمود را زروی ایاز
گل چو از چهره پرده بردارد
بلبل مست برکشد آواز
ای شهنشاه کشور توحید
ای علی ای امین پرده راز
همچو مرغی که اوفتد بقفس
مانده آشفته تو در شیراز
باز کن بال او زدست کرم
تا کند در هوای تو پرواز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
پرشکوه دلی دارم از خون جگر لبریز
لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز
از آه جگرسوزم کانون درون تفته
ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز
خواهی که برقص آری حوران بهشتی را
ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز
عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه
ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز
در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست
زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز
ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست
با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز
آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد
صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز
شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر
تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز
مجروح شدی ایدل بگذر زخم مویش
ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز
لبریز چو گردد خم شاید که کند سر ریز
از آه جگرسوزم کانون درون تفته
ایساقی آتش دست آبم تو بر آتش ریز
خواهی که برقص آری حوران بهشتی را
ای لعبت چین بر رقص دستی بزن و برخیز
عشق آمده در میدان با او سپهی انبوه
ای عقل تنک مایه زین خیل وحشم بگریز
در سلسله زهاد جز سردی و خشکی نیست
زین سلسله بیرون رو در سلسله آویز
ایدل بسر زلفش این عربده ات از چیست
با بازتو ای گنجشک پنجه مکن و مستیز
آشفته چه خواهد کرد زین صاف که مینوشد
صوفی که بود در رقص زین باد درد آمیز
شد صفحه پر از عنبر مشکین بودم دفتر
تا مدح علی بنوشت این خامه عنبر بیز
مجروح شدی ایدل بگذر زخم مویش
ناسور شده زخمت از غالیه کن پرهیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
از ما کند دریغ چو جور و جفا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
حلاوتی که چشیدم از آن دهان امروز
شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز
گذشت تلخی شبهای هجر مژده بیار
که یافت طعم شکر دل از آن دهان امروز
اگر چه کام روا پادشه زسلطنست
ببوسه شد دل من از تو کامران امروز
نمانده است غزالی که صید تیر تو نیست
برای کیست بزه کرده ای کمان امروز
بتر بت شهدا رانده ای زنار سمند
بخاک من که رسیدی بکش عنان امروز
گشوده باز در بیت حزن را یعقوب
زمصر میرسد البته کاروان امروز
بشب نرفته ای ای دل بکوی یار از بیم
شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز
که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند
که زلف تست بخورشید سایبان امروز
نمیروم سوی ظلمات بهر آب بقا
که یافتم چو خضر عمر جاودان امروز
تو را مکان بدل خویش داد آشفته
مگر که نیست مکانت به لامکان امروز
تو شیر حقی و من مدح خوان تو زکرم
مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز
شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز
گذشت تلخی شبهای هجر مژده بیار
که یافت طعم شکر دل از آن دهان امروز
اگر چه کام روا پادشه زسلطنست
ببوسه شد دل من از تو کامران امروز
نمانده است غزالی که صید تیر تو نیست
برای کیست بزه کرده ای کمان امروز
بتر بت شهدا رانده ای زنار سمند
بخاک من که رسیدی بکش عنان امروز
گشوده باز در بیت حزن را یعقوب
زمصر میرسد البته کاروان امروز
بشب نرفته ای ای دل بکوی یار از بیم
شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز
که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند
که زلف تست بخورشید سایبان امروز
نمیروم سوی ظلمات بهر آب بقا
که یافتم چو خضر عمر جاودان امروز
تو را مکان بدل خویش داد آشفته
مگر که نیست مکانت به لامکان امروز
تو شیر حقی و من مدح خوان تو زکرم
مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
تا چند نافه ریزی از آنزلف مشک بیز
بیمار شد دو چشم تو از بوی مشک خیز
از زلف و خال و عود سپندی برخ بسوز
در جام و کام نقل میم زآن لبان بریز
عشق تو آمد و دو جهانش بلا زپی
داماد دهر دیده عروسی باین جهیز
دانی کز آب بحر شود نار مشتعل
بر آتش دل آب توای چشم تر مریز
دیبای عشق را که در این کارگاه ساخت
کش تار و پود بافته از تیر و تیغ تیز
برخاستی زجا و خرامان شدی بناز
غوغا بود بشهر که برخاست رستخیز
نه علاقان زخصم بپرهیز اندرند
ایدل زنفس خویش بکن اندک احتریز
مهر علی بکعبه دل گر نباشدت
خواهی بسومنات رو و خواه در حجیز
آشفته در پناه تو خواهد گریختن
در روز رستخیز که نبود ره گریز
بیمار شد دو چشم تو از بوی مشک خیز
از زلف و خال و عود سپندی برخ بسوز
در جام و کام نقل میم زآن لبان بریز
عشق تو آمد و دو جهانش بلا زپی
داماد دهر دیده عروسی باین جهیز
دانی کز آب بحر شود نار مشتعل
بر آتش دل آب توای چشم تر مریز
دیبای عشق را که در این کارگاه ساخت
کش تار و پود بافته از تیر و تیغ تیز
برخاستی زجا و خرامان شدی بناز
غوغا بود بشهر که برخاست رستخیز
نه علاقان زخصم بپرهیز اندرند
ایدل زنفس خویش بکن اندک احتریز
مهر علی بکعبه دل گر نباشدت
خواهی بسومنات رو و خواه در حجیز
آشفته در پناه تو خواهد گریختن
در روز رستخیز که نبود ره گریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
امشب ایشمع انجمن افروز
پر پروانه را زمهر مسوز
تا بوصل تو خوش بود یکشب
گو بسوزد دگر همه شب و روز
بامدادش تو در سرا آئی
هر کرا کوکبی بود فیروز
چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست
بر نگیرد بناوک دلدوز
دید حربا چو پرتو خورشید
نتوان گفتمش که دیده بدوز
دل آشفته بسته ای بکمند
کس نه بستست مرغ دست آموز
مهر حیدر بورز و میخور فاش
بگذر از زاهد ریا اندوز
پر پروانه را زمهر مسوز
تا بوصل تو خوش بود یکشب
گو بسوزد دگر همه شب و روز
بامدادش تو در سرا آئی
هر کرا کوکبی بود فیروز
چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست
بر نگیرد بناوک دلدوز
دید حربا چو پرتو خورشید
نتوان گفتمش که دیده بدوز
دل آشفته بسته ای بکمند
کس نه بستست مرغ دست آموز
مهر حیدر بورز و میخور فاش
بگذر از زاهد ریا اندوز