عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸ - مولانا کاتبی فرماید
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
دم عیسی نفسی جو که دلش جان دارد
در جواب او
زوده نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد
در بر حجله پرزیورو کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد
رخت گازر سزدش عشق که با دامن پاک
سنگ بر سینه زنان روببیابان دارد
بخیه را چونکه شکافند نگر باکرباس
کین کفن بر کف و او تیغ بدندان دارد
مسجدی دان بصفت جامه که شیرازه چاک
راست بر صورت محراب بدامان دارد
برد از لحیه روباه و بروت ما چه
خجلت آنریش که دهقان خراسان دارد
بر سر اقمشه و رخت نفیس ایقاری
این کهن دیر جهان کشته فراوان دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - شیخ سعدی فرماید
که برگذشت که بوی عبیر می‌آید
که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید
در جواب او
ز جیب تافته بوی عبیر می‌آید
سجیف دامن او دل‌پذیر می‌آید
به ره گذشت یکی بقچه در بغل گفتم
که برگذشت که بوی عبیر می‌آید؟
چو شیب جامه والا کجاست منظوری
که پیش اهل نظر بی‌نظیر می‌آید
عجیب مانده‌ام از کارخانهٔ حلاج
جوان همی‌رود آنجا و پیر می‌آید
چنان همی‌سپرم راه نرم‌دست چو گز
که خار منزل سوزن حریر می‌آید
ز تیر گز ز قبا چشم بر نخواهم دوخت
وگر معاینه بینم که تیر می‌آید
ز اطلس فلک ار زان که خلعتی دوزی
به قد معنی قاری قصیر می‌آید
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - امیر حسین دهلوی فرماید
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی‌ماند
وگر در پرده می‌داری کسی را جان نمی‌ماند
در جواب او
به نقش دلکش کمخا نگارستان نمی‌ماند
به روی مهوش والا گل بستان نمی‌ماند
به یاد شقهٔ خسقی شفق چندان که می‌بینم
به خسقی ماندش چیزی ولی چندان نمی‌ماند
نه تنها دیده مفتون به روی شرب حیران است
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی‌ماند
به رخت دسته نقش ارچه بود خوبی چو لاوَسمه
به شرب زرفشان و اطلس کمسان نمی‌ماند
غنیمت دان به گرما رختی از کتان چو می‌دانی
که بیش از پنج روزی رونق کتان نمی‌ماند
به روی مخفی کهنه مکن در بر لباس نو
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی‌ماند
ازین دست ار دهی قاری به گازُر جامه دل بر کن
ز رخت خود کزین جمله یکی را جان نمی‌ماند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - خواجوی کرمانی فرماید
ایا صبا گرت افتد بسوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
در جواب او
بارمک ارفتدت ایسجیف صوف گذار
نیازمندی زردک بکو بآن دلدار
چو کرد دامن او گیر وانگهی بلباس
پیام پنبه ادا کن سلام او بگذار
بگویش ای قد بالا دراز و پهناتنک
فراخ آستی و یقه پهن صوفی وار
بجای شمعی و بیرم مرا رسد ریشه
زهی زمانه بد مهر و دور ناهموار
بگو منال بر اطلس ز سوزن خیاط
گل طری نتوان چید جز زپهلوی خار
بغیر جامه والای قالبک زده نیست
نگار لاله رخ مشک خال سیم عذار
فراقنامه مدفون چو خواند مخفی شست
خط سیاه بآب خشیشی از طومار
زیمن کلفتن و بیرم طلادوزی
علم شدیم و سر آمد بشیوه اشعار
بوصف گوی در پیشواز کمخا ام
کنار و بر همه پر شد زلولو شهوار
چنین نفیس لباسی که طبع قاری بافت
نگاه دار خدایا زدزدو از طرار
ازان دراز چو کرباس اینغزل افتاد
که خواستم که بدوزم قبا بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - مولانا حافظ فرماید
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
در جواب او
قبای ارمک و پیراهن کتان دقیق
اگر بود فرجی در برش زهی توفیق
بغیر صوف و سقرلاط اینهمه هیچست
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
زرخت کهنه امید ثبات نو کردن
تصوریست که عقلش نمیکند تصدیق
بگاه جامه بریدن نشین بر خیاط
که وصله را بکمینند قاطعان طریق
چنان بحبر پر از موج سر فرو بردم
که عقل یافت تحیر در آنمقام عمیق
چه شیوه میکند از درج پر جواهر جیب
زعنبرینه لولوو دگمهای عمیق
اگر چه جامه روئی ندارم ایقاری
خوشست خاطرم از فکر اینخیال دقیق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶ - سید نعمت الله فرماید
غرقه بحر بیکران مائیم
گاه موجیم و گاه دریائیم
در جواب او
خرقه صوف موجزن مائیم
طالب در جیب زیبائیم
ما نهادیم زان دکان قماش
که گزی را بنرمه بنمائیم
همچو قطنی بنرمدست حریر
چون مختم ندیم کمخائیم
تا بدیدیم چشمه مدفون
در بصارت بعین بنمائیم
در بهای قماش هندستان
کرده دهلی ذل چو دریائیم
چون سقرلاط وصوف در چکمه
گاه شیبیم و گاه بالائیم
تا بارمک شدیم محرم خاص
همچو اطلس ببخت والائیم
همچو والا درین صفت قاری
بر سر حکم شعر طغرائیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷ - خسرو دهلوی فرماید
بیا تا بی گل و صهبا نباشیم
که باشد گل بسی و ما نباشیم
در جواب او
اگر چون دکمه پابر جا نباشیم
قرین اطلس والا نباشیم
قبا را بند از والا ندوزیم
ببند منصب والا نباشیم
کتان دارد بگرما رونق از ما
چه کار آید کتان گرما نباشیم
زحیرت لنگر افزاید خود آن به
که بی لنگر درین دریا نباشیم
چنان خواهیم تنها را ملبس
که زیر رخت خود پیدا نباشیم
چر از خسروی خسرو نگردیم
زدارائی چرا دارا نباشیم
چو اطلس ساده دل باشیم قاری
ببند نقش چون کمخا نباشیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴ - وله ایضا
باد گلبوی سحر خوش میوزد خیر ای ندیم
بس که خواهد رفت بر بالای خاک مانسیم
در جواب او
رخت بین بر حمل وخیز از جامه خواب ای سلیم
بس که پوشد خلق بیما سالها دلق سلیم
انکه بر دنیا براه از رخت پا انداز رفت
بر صراطش از گذشتن جای تشویشست و بیم
گر چه محرومم درین دار از سقرلاط و سمور
دارم امیدی بخضرو سندس خلد نعیم
قماش مصرنی گور است مروارید گوی
نرم میگو چون غریبست او و در او یتیم
عطسه چون میآیدت دستار بر از سر منه
تو عرقچین دوست داری فوطه فرماید حکیم
انکه تن پوشید و ارمک داد و در بر صوف کرد
هم ببخشد چون بکر باسین کفن باشم رمیم
رخت ابیاری نگر از دگمها بنموده دال
انگله در جیب او چون حلقه اندر دورجیم
رخت سیمک دوزرا نبود رواجی در مزاد
زر مگر در چار قب زآتش برون آید سلیم
تا به کی گویی سخن قاری به وصف البسه
هست این‌ها شستنی استغفرالله العظیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - خواجه عماد فقیه فرماید
بجان آمد دل تنگم زدست عقل سرگردان
بده ساقی می باقی زخویشم بیخبر گردان
در جواب آن
کتان سان شد تنم بی تاب وچون موئینه مو ریزان
زپار جامه سرما و فکر رخت تابستان
زمانی میخورم در بحر حبر موجزن غوطه
دمی درجامه صوف مربع میزنم جولان
چه داند چکمه را قیمت که گوئی چارپا دارد
دوابی کش سقرلاط و جل خرباشدش یکسان
گرت در بقچه خاص کسی نبود طمع جامه
سجیف آسا نرانندت نیفتی خار چون دامان
باطلس فطنی از خود را کند نسبت بدان ماند
که از شوخی معارض میشود تن جامه باکتان
بمحراب سجاده گرسری دارم مکن عیبم
کسی گوید مسلمانرا که روی از قبله برگردان
نظامی صوف طاقینست و سعدی جامه دیبا
مرقع را شمر قاری و شرب زرفشان سلمان
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - مولانا عبید زاکانی فرماید
جمال یار و اشک من گلست آن و گلابست این
وصال او و فکر ما خیالست آن و خوابست این
در جواب آن
دو صنج حمل را بنگر مهست آن آفتابست این
بروی آن شمط معجر سپهر است آن سحابست این
بتشریف خشیشی گر ببینی قبه دگمه
شود اینمعنیت روشن که آبست آن حبابست این
خیال بیرمی باریک می بستم که بخشیدم
خط مخفی چو بر خواندم خیالست آن و خوابست این
بحبر سبر چون گردد قرین صوف سفید آندم
بداند کهل ابیاری که شیخست آن و شابست این
زجیب خرقه کهنه چویابی کیسه نقدی
چه دانم من خرد داند که گنجست آن خرابست این
از آنسو خشخش مخفی ازینسو شق شق مدفون
شنو این رمز از قاری سوالست آن جوابست این
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - خواجه حافظ فرماید
بالا بلند عشوه گر نقش بازمن
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
در جواب آن
تخفیفه فراخ بر سر فراز من
کوتاه کرد قصه عمر دراز من
آیا زد رزی آن فرجی کی رسد که او
گردد بآستین گرم کار سازمن
کردم به بی ازاری خود دامنی فرو
غماز بود چاک عیان کرد راز من
خاصم ببر گرفته بامید ارمکی
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
آنصوف سبز چون نگرم دگمها بر او
گویم نگاه کن ببر سرو ناز من
ترسم شوم برهنه زطاعت که میبرد
ناپاکی لباس حضور نماز من
قاری بغیر حجله رخت زفاف نیست
بالا بلند عشوه گر نقش باز من
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - ایضا خواجه حافظ فرماید
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
در جواب آن
چرخ سنجاب شمارو دم قاقم مه نو
ایدل از راه بدین ابلق بیراه مرو
گرزنم دست در آن دگمه زر بفروشم
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
گرد فانوس بگردان زتکلف والا
گز چراغ تو بخورشید رسد صد پرتو
خام شوکن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پخته پرداخته از من بشنو
زیر و بالا نگر آن خسروی والا را
کاتحادی شده شیرین زنوش با خسرو
دید درزی شده از دست بدر خرمیم
گفت با اینهمه از حبچه نومید مشو
آتش قرمزی افروخته میسوزد رخت
صوف کو خرقه پشمینه بینداز و برو
چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
چون شود خاک تن قاری و پوسیده کفن
شنوی بوی بصندوق وی از جامه نو
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - شیخ سعدی فرماید
اگر بتحفه جانان هزار جان آری
محقرست نشاید که بر زبان آری
در جواب او
هزار وصف گلستان که در بیان آری
نه آنچنانکه زکمخا مرا نشان آری
حدیث شرب بر اطلس آنمثل دارد
که زر بکان بری و گل بگلستان آری
برشوه رخت بجائی بری اگر صدبار
محقرست نشاید که بر زبان آری
کجا چو شمسی و سالوی و ساغری کردند
سراید ارچه مه ومهر آسمان اری
گرت فتد گذر ای گلگنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنگان آری
به از نفایس رختم نیابی ارصدره
سفر کنی و بضاعت زبحروکان آری
بیان نقش میان بند مصریت قاری
بگوید ارتو بشکرانه در میان آری
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸ - شیخ کمال الدین خجند فرماید
درین پستی گر آنمه را نیابی
ببالا در شوی وآنجا نیابی
در جواب آن
زمیخک رونق کمخا نیابی
بخسقی قیمت والا نیابی
مجوی از آستر روئی بجامه
تو خود از کا سر دیبا نیابی
بدستارست اسراری نهانی
که آن در گنبد خضرا نیابی
نگردد حاصلت پیراهن بر
سر رشته زپنبه تا نیابی
قبا و گیوه و دستار اصلست
بجز مسواک فرع اینجا نیابی
زکوة مهر در اجناس ما نیست
درین کرباس ها تمغا نیابی
خطی کان خوانی از مخفی قاری
ز رومی باف مولانا نیابی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - وله ایضا
ای مقنعه و شده مرا صبحی و شامی
مو بندو سرانداز چو نوری و ظلامی
آن زینت و ترتیب در آرایش آن گوشک
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
هرگاه که با پیر نمد نیست جرز دان
حقا که عصارا نبود رسم قیامی
روشن نکنی دیده بالباس چهله
از رخت سیه تا ننشینی بظلامی
پرگار صفت انکه بزیلو چه قدم زد
بیرون ننهد هرگز ازین دایره کامی
از جقه و دربندی و تشریف سقرلاط
خاصی بجهان فرق توان کرد زعامی
گر خواجه دهد مژده تشریف بقاری
آن لحظه بدل میرسد از دوست پیامی
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - سلمان فرماید
هر مختصر چه داند آئین عشقباری
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
در جواب آن
ارمک بپوش و از حق میخواه جان درازی
دستار بندقی بند از بهر سرفرازی
آن تارها بچنگست از تار و پود والا
زان روی اینهمه نقش دارد بپرده سازی
والای پرمگس کی باشد چو سینه باز
کی درهوا مگس را باشد مجال بازی
کی باشدت صفائی ایخواجه در مصلا
در سعدی از نگردد رخت دلت نمازی
گر صاحب تمیزی بردار دامن از خاک
ضایع مکن لباست چون کودکان ببازی
عمر منست دستار میخواهمش همیشه
آن کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
قاری حقیقتی دان کردن ببر سقرلاط
تفتیک راو ماشا هر دو شمر مجازی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲
میان شده و معجر خصومتی افتاد
چنانکه پوشی و دستار را مقالانست
ندیم شده برک بر علم نوشت این بیت
که بر دقایق معنیش بس دلالاتست
(گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه)
(سفید کردن نوعی از محالاتست)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۴
در مدحت بخیه سقرلاط
(لاف از سخنی چو در توان زد
لیکن بنمد چو وصله دوزی
(آن خشت بود که پر توان زد)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شنیده ام که بدستار گیوه میگفت
(تو آفتاب بلندی و من چنین پستم)
بجامه متکلف برهنه هم گفت
(بدامنت زفقیری نمیرسد دستم)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز
داری برکی خوب رها کن مندیل
( در عیش خوش آویز نه در عمر دراز)