عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
مرا نگاه تو عالی جناب خواهد کرد
ستاره را نظرت آفتاب خواهد کرد
گهی که پای سعادت نهی به خانه زین
هلال ابروی خود را رکاب خواهد کرد
مهابت تو نشاند ز شور دریا را
صلابت تو دل سنگ آب خواهد کرد
عدوی تو ز هوا و هوس رود بر باد
جناب خانه خود را خراب خواهد کرد
چو رشته خصمت اگر آرزو کند گوهر
زمانه در گرو پیچ و تاب خواهد کرد
اگر به باغ روی گل برای مهمانی
گرفته بلبل خود را کباب خواهد کرد
نسیم مرحمتت غنچه های داغ مرا
گل سر رسید آفتاب خواهد کرد
کسی که سرکشد از پای آستانه تو
اجل برای هلاکش شتاب خواهد کرد
به فتنه گر نظری افگنی ز روی غضب
به چشم مست بتان رفته خواب خواهد کرد
شبی که چادر بزم تو مه کند بر پا
فلک ز کاهکشان اش طناب خواهد کرد
حباب وار شود بر گلویش آب گره
گهی که دشمن تو میل آب خواهد کرد
به دور عدل تو ای خسرو ضعیف نواز
ملایمت بکنان ماهتاب خواهد کرد
فلک اگر شنود شاه بیت خاقان را
چو مطلع مه و مهر انتخاب خواهد کرد
خوش است قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
به شاه اگر سخنت سیدا قبول افتد
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
ستاره را نظرت آفتاب خواهد کرد
گهی که پای سعادت نهی به خانه زین
هلال ابروی خود را رکاب خواهد کرد
مهابت تو نشاند ز شور دریا را
صلابت تو دل سنگ آب خواهد کرد
عدوی تو ز هوا و هوس رود بر باد
جناب خانه خود را خراب خواهد کرد
چو رشته خصمت اگر آرزو کند گوهر
زمانه در گرو پیچ و تاب خواهد کرد
اگر به باغ روی گل برای مهمانی
گرفته بلبل خود را کباب خواهد کرد
نسیم مرحمتت غنچه های داغ مرا
گل سر رسید آفتاب خواهد کرد
کسی که سرکشد از پای آستانه تو
اجل برای هلاکش شتاب خواهد کرد
به فتنه گر نظری افگنی ز روی غضب
به چشم مست بتان رفته خواب خواهد کرد
شبی که چادر بزم تو مه کند بر پا
فلک ز کاهکشان اش طناب خواهد کرد
حباب وار شود بر گلویش آب گره
گهی که دشمن تو میل آب خواهد کرد
به دور عدل تو ای خسرو ضعیف نواز
ملایمت بکنان ماهتاب خواهد کرد
فلک اگر شنود شاه بیت خاقان را
چو مطلع مه و مهر انتخاب خواهد کرد
خوش است قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
به شاه اگر سخنت سیدا قبول افتد
خدا دعای تو را مستجاب خواهد کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نفس سرکش را مسخر عقل پرتدبیر کرد
سگ چو شد دیوانه او را می توان زنجیر کرد
بی مربی زیر گردون معتبر نتوان شدن
ماه نو را رفته رفته چرخ عالمگیر کرد
با بزرگان جهان گستاخ بودن خوب نیست
آخر این بی عزتی بر کوهکن تأثیر کرد
بی ابا نتوان به بزم تندخویان پا نهاد
بی محابا تکیه نتوان بر دم شمشیر کرد
تا به پای خم نرفتم ساغرم یاری نداد
دستگیری با من افتاده روح پیر کرد
می روند اهل طمع در بزم ها دیوانه وار
می توان درهای مهمانخانه را زنجیر کرد
قامت خلوت نشینان می کند کار کمان
می توان مسواک زاهد را نشان تیر کرد
وادیی دیوانگی جای فراغت بوده است
خواب راحت پای ما در خانه زنجیر کرد
سیدا مزد هنرور می رسد در خورد کار
روزیی فرهاد را گردون ز جوی شیر کرد
سگ چو شد دیوانه او را می توان زنجیر کرد
بی مربی زیر گردون معتبر نتوان شدن
ماه نو را رفته رفته چرخ عالمگیر کرد
با بزرگان جهان گستاخ بودن خوب نیست
آخر این بی عزتی بر کوهکن تأثیر کرد
بی ابا نتوان به بزم تندخویان پا نهاد
بی محابا تکیه نتوان بر دم شمشیر کرد
تا به پای خم نرفتم ساغرم یاری نداد
دستگیری با من افتاده روح پیر کرد
می روند اهل طمع در بزم ها دیوانه وار
می توان درهای مهمانخانه را زنجیر کرد
قامت خلوت نشینان می کند کار کمان
می توان مسواک زاهد را نشان تیر کرد
وادیی دیوانگی جای فراغت بوده است
خواب راحت پای ما در خانه زنجیر کرد
سیدا مزد هنرور می رسد در خورد کار
روزیی فرهاد را گردون ز جوی شیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
مرا بر سر کلاه از سایه بال هما بهتر
ز فرش مخملم در زیر پهلو بوریا بهتر
بود زنجیرها بر در ز چین جبهه حاجب
ز قصر زرنگار شاه مأوای گدا بهتر
قدم خم گشته را جز راستی نبود مددکاری
ز همراهان تو را در موسم پیری عصا بهتر
به دولتخانه اهل کرم ره نیست سایل را
از این درها دهان شیر و کام اژدها بهتر
چو میل سرمه آه سینه دل را می کند روشن
غبار خانه صاحب خانه را از توتیا بهتر
نمی بیند جبین گوشه گیران روی درد سر
بود خشت در غمخانه از دارالشفا بهتر
ز آب گوهر دریا دلان لب تر نمی گردد
از این گلشن سرایان تشنه را ماتم سرا بهتر
به اهل فضل هرگز نیست دنیا جوی را کاری
به چشم این خسیسان از زمرد کهربا بهتر
مروت بیش از بالانشین پایان نشین دارد
مرا از گردش افلاک سنگ آسیا بهتر
سخن را نیست پیش اهل دنیا سیدا قدری
به این ناآشنا طبعان نبودن آشنا بهتر
ز فرش مخملم در زیر پهلو بوریا بهتر
بود زنجیرها بر در ز چین جبهه حاجب
ز قصر زرنگار شاه مأوای گدا بهتر
قدم خم گشته را جز راستی نبود مددکاری
ز همراهان تو را در موسم پیری عصا بهتر
به دولتخانه اهل کرم ره نیست سایل را
از این درها دهان شیر و کام اژدها بهتر
چو میل سرمه آه سینه دل را می کند روشن
غبار خانه صاحب خانه را از توتیا بهتر
نمی بیند جبین گوشه گیران روی درد سر
بود خشت در غمخانه از دارالشفا بهتر
ز آب گوهر دریا دلان لب تر نمی گردد
از این گلشن سرایان تشنه را ماتم سرا بهتر
به اهل فضل هرگز نیست دنیا جوی را کاری
به چشم این خسیسان از زمرد کهربا بهتر
مروت بیش از بالانشین پایان نشین دارد
مرا از گردش افلاک سنگ آسیا بهتر
سخن را نیست پیش اهل دنیا سیدا قدری
به این ناآشنا طبعان نبودن آشنا بهتر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
مباش ای مه من پیرو دل همه کس
چو آفتاب مرو سوی منزل همه کس
به غنچه راز دل خویش زینهار مگوی
گمان مکن چو دل ما و خود دل همه کس
به صحبت همه کس رفتن از تو لایق نیست
اگر چه صحبت تو هست قابل همه کس
نگاه خلق به زنگار کلفت اندود است
مشو چو آئینه دیگر مقابل همه کس
به ابرویت گره از کار سیدا بگشای
که هست در کف تو حل مشکل همه کس
چو آفتاب مرو سوی منزل همه کس
به غنچه راز دل خویش زینهار مگوی
گمان مکن چو دل ما و خود دل همه کس
به صحبت همه کس رفتن از تو لایق نیست
اگر چه صحبت تو هست قابل همه کس
نگاه خلق به زنگار کلفت اندود است
مشو چو آئینه دیگر مقابل همه کس
به ابرویت گره از کار سیدا بگشای
که هست در کف تو حل مشکل همه کس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
سربلندان جهان را نام احسان است و بس
سرو را در بوستان قد نمایان است و بس
خانه این قوم را چون مسجد آدینه دان
زینت قالین شأن پیش ایوان است و بس
گر روی در خانه ایشان پشیمان می خوری
خوردنی در خانه ایشان پشیمان است و بس
پاره می سازند جیبت چون طمع سازی لباس
حاصل از پوشیدنی چاک گریبان است و بس
مجلس عالی ایشان را تماشا کردنیست
کاسه آبی و گاهی پرچه نان است و بس
نیست فرقی در میان مردگان این گروه
امتیازی گر بود این قوم را جان است و بس
می خورند آبی و می کاوند دندان گوئیا
خوردن ایشان همیشه آب دندان است و بس
سیدا در خانه اهل کرم ارباب جود
گر بود گفت و شنودی منع دربان است و بس
سرو را در بوستان قد نمایان است و بس
خانه این قوم را چون مسجد آدینه دان
زینت قالین شأن پیش ایوان است و بس
گر روی در خانه ایشان پشیمان می خوری
خوردنی در خانه ایشان پشیمان است و بس
پاره می سازند جیبت چون طمع سازی لباس
حاصل از پوشیدنی چاک گریبان است و بس
مجلس عالی ایشان را تماشا کردنیست
کاسه آبی و گاهی پرچه نان است و بس
نیست فرقی در میان مردگان این گروه
امتیازی گر بود این قوم را جان است و بس
می خورند آبی و می کاوند دندان گوئیا
خوردن ایشان همیشه آب دندان است و بس
سیدا در خانه اهل کرم ارباب جود
گر بود گفت و شنودی منع دربان است و بس
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای دل مطیع آن بت مژگان فرنگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
با ساکنان کعبه مهیای جنگ باش
بر روی منعمان غضب آلوده کن نگاه
با این گروه ناخن شیر و پلنگ باش
دامی که در محیط حوادث فگنده یی
در جستجوی اره پشت نهنگ باش
خواهی که پا به کوچه آسودگی نهی
یک چند روز در گرو کفش تنگ باش
صحرا و شهر بس که ز دیوانه پر شدست
هر جا که پا نهی بغل پر ز سنگ باش
تکلیف اگر کنند به گلزار پا منه
از گل عصا دهند به دست تو لنگ باش
چون کهربا مکن به طمع روی خویش زرد
در بزم می کشان چو روی باده رنگ باش
همچون کمان ز فاقه سر خود مساز خم
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
خواهی که جا دهند تو را نیک و بد پسر
در باغ دهر چون گل رعنا دو رنگ باش
ای سیدا ز صورت دیوانه کم نه یی
یکجا نشین و صاحب ناموس و ننگ باش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
اگر بردارد از رخ پرده خورشید جهانتابش
شود سنگ فلاخن کهکشان را چرخ مهتابش
ز فعل خویش ظالم وقت بیماری کند توبه
به هوش باز آید و دیوانه را افسون کند خوابش
صدف را به که بگشاید دکان در عالم دیگر
در این بازار ارزانست گوهرهای نایابش
ز دوران زمین و قصه قارون چه می پرسی
محیط است این و افتادست کشتی ها به گردابش
نشد از ناخدا بر ساغرم کیفیتی حاصل
حبابم کرده ام بسیار سیر عالم آبش
ز بی آرامی خورشید گردون شکوه ها دارد
دل این شیشه را در اضطراب افگنده سیمابش
کف دست کریمان سحر گوهر گفته اند اما
نمی گردد گلوی تشنه سیراب از آتش
نصیحت کارگر هرگز نیاید نفس غافل را
نسازد هیچ کس بدمست را بیدار از خوابش
نآساید بر آسایش فرزند خود مادر
شبان می پرورد این بره را از بهر قصابش
به بزم اهل وحدت ره نباشد خودپرستان را
برو ای زاهد از خلوتم کج نیست محرابش
ز دست نفس گردنکش دلم شد مایل کعبه
نباید بود در شهری که ظالم باشد اربابش
مجو ای سیدا آسودگی از گلشن عالم
که دایم بوی خون می آید از دنیا و اسبابش
شود سنگ فلاخن کهکشان را چرخ مهتابش
ز فعل خویش ظالم وقت بیماری کند توبه
به هوش باز آید و دیوانه را افسون کند خوابش
صدف را به که بگشاید دکان در عالم دیگر
در این بازار ارزانست گوهرهای نایابش
ز دوران زمین و قصه قارون چه می پرسی
محیط است این و افتادست کشتی ها به گردابش
نشد از ناخدا بر ساغرم کیفیتی حاصل
حبابم کرده ام بسیار سیر عالم آبش
ز بی آرامی خورشید گردون شکوه ها دارد
دل این شیشه را در اضطراب افگنده سیمابش
کف دست کریمان سحر گوهر گفته اند اما
نمی گردد گلوی تشنه سیراب از آتش
نصیحت کارگر هرگز نیاید نفس غافل را
نسازد هیچ کس بدمست را بیدار از خوابش
نآساید بر آسایش فرزند خود مادر
شبان می پرورد این بره را از بهر قصابش
به بزم اهل وحدت ره نباشد خودپرستان را
برو ای زاهد از خلوتم کج نیست محرابش
ز دست نفس گردنکش دلم شد مایل کعبه
نباید بود در شهری که ظالم باشد اربابش
مجو ای سیدا آسودگی از گلشن عالم
که دایم بوی خون می آید از دنیا و اسبابش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
با اهل جاه ناخن زاغ و پلنگ باش
در کام شیر اره پشت نهنگ باش
در مجلسی که نیست مروت درو مرو
در شیشه یی که نیست در او باده سنگ باش
همخانگی به صورت دیوار پیشه کن
یکجا نشین مصاحب ناموس و ننگ باش
خواهی که پا نهی بسر اهل روزگار
در باغ دهر چون گل رعنا و رنگ باش
محتاج دستگیریی کس چون کمان مباش
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
از صحبت گرفته جبینان حذر نمای
آنجا که نیست وسعت مشرب به تنگ باش
بر پشت و روی آئینه ای سیدا ببین
گاهی به خویش صلح کن و گه به جنگ باش
در کام شیر اره پشت نهنگ باش
در مجلسی که نیست مروت درو مرو
در شیشه یی که نیست در او باده سنگ باش
همخانگی به صورت دیوار پیشه کن
یکجا نشین مصاحب ناموس و ننگ باش
خواهی که پا نهی بسر اهل روزگار
در باغ دهر چون گل رعنا و رنگ باش
محتاج دستگیریی کس چون کمان مباش
بیرون اگر ز خانه برایی خدنگ باش
از صحبت گرفته جبینان حذر نمای
آنجا که نیست وسعت مشرب به تنگ باش
بر پشت و روی آئینه ای سیدا ببین
گاهی به خویش صلح کن و گه به جنگ باش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
در صدف چون قطره افتد گردد او را دل ز سنگ
سفله را دنیا دهد رو می کند منزل ز سنگ
همچو آتش کرده ایم از دست تو منزل ز سنگ
تا به کی با ما تعدی می کنی ای دل ز سنگ
جوی شیر آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی خود می کند صاحب هنر حاصل ز سنگ
آدمی را ز آفت ارض و سما نبود خبر
دانه ذوق آسیا دارد ولی غافل ز سنگ
از فلاخن سر نمی پیچد درخت میوه دار
همچو طفلان کی شود بی پای صاحبدل ز سنگ
خون ناحق هر کجا باشد نهان گل می کند
لاله می روید ز آب خنجر قاتل ز سنگ
ساکنان کعبه از وسواس شیطان فارغند
ایمن از سیل است باشد هر کرا منزل ز سنگ
کرده اند اهل طمع را از ازل روئینه تن
آب می گردد نباشد گر دل سایل ز سنگ
خال او تا موسم خط هر چه باشد می کند
می شود وقت علمداری دل غافل ز سنگ
راز عشق از سینه همچون برق بیرون می رود
سیدا بیهوده آتش میکند منزل ز سنگ
سفله را دنیا دهد رو می کند منزل ز سنگ
همچو آتش کرده ایم از دست تو منزل ز سنگ
تا به کی با ما تعدی می کنی ای دل ز سنگ
جوی شیر آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی خود می کند صاحب هنر حاصل ز سنگ
آدمی را ز آفت ارض و سما نبود خبر
دانه ذوق آسیا دارد ولی غافل ز سنگ
از فلاخن سر نمی پیچد درخت میوه دار
همچو طفلان کی شود بی پای صاحبدل ز سنگ
خون ناحق هر کجا باشد نهان گل می کند
لاله می روید ز آب خنجر قاتل ز سنگ
ساکنان کعبه از وسواس شیطان فارغند
ایمن از سیل است باشد هر کرا منزل ز سنگ
کرده اند اهل طمع را از ازل روئینه تن
آب می گردد نباشد گر دل سایل ز سنگ
خال او تا موسم خط هر چه باشد می کند
می شود وقت علمداری دل غافل ز سنگ
راز عشق از سینه همچون برق بیرون می رود
سیدا بیهوده آتش میکند منزل ز سنگ
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
شب چو یاد عارض آن شعله قامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
خانه را روشن تر از صبح قیامت می کنم
عمر خود را صرف می سازم به شادی همچو گل
تا مرا در شاخ برگی هست عشرت می کنم
بر سر خاری که از پایی به مژگان می کشم
بر سر خود سایه بانی در قیامت می کنم
نیستم گردون که گردم گرد قرص آفتاب
چون مه نو با لب نانی قناعت می کنم
در چنین وقتی که دوران کوس رحلت می زند
ساده لوحی بین که کار خود به فرصت می کنم
جای گرم خود نسازم سرد هر دم چون سپند
عمرها می سوزم و چون شمع طاقت می کنم
خانه آئینه را از عکس پر زر کرده ام
هر که با من روی میارد به دولت می کنم
ناوکش از جان گذر کرد و نگردیدم هلاک
زین الم تا زنده ام خود را ملامت می کنم
تا سبق از حکمت العین دو چشمش خوانده ام
بر سر بیمارها تا رفته صحت می کنم
می زنم از آه دل هر شب به گردون مشتها
آتشی در جان چرخ بی مروت می کنم
تا به چشم اهل ظاهر همچو مژگان جا شوم
خویش را چون کلک مو در بند صورت می کنم
مهربانی ها مرا در چشم او دشمن نمود
بوالهوس می گردم و ترک محبت می کنم
از پی آهونگاهان می دویدم پیش از این
این زمان ایشان اگر آیند وحشت می کنم
شکوه همیشه عاجز ندارد انتقام
دشمنم نامرد اگر باشد مروت می کنم
استخوانم شد سفید و اشک می ریزم به خاک
دانه ام چون آرد شد فکر زراعت می کنم
بازوی دوران مرا گر بعد از این فرصت دهد
می نشینم گوشه یی و ترک صحبت می کنم
کشت امسال من از آب مروت خشک ماند
شکوه از بی لطفی ارباب قسمت می کنم
تلخ باشد بی لبش بر هر چه بگشایم زبان
روزه دارم آرزو خرمای جنت می کنم
هر کجا آن شمع بزم آرا نشیند سیدا
تیغ اگر بر فرقم آید استقامت می کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم افسرده شد از گردش ارض و سما بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون
صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده
منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون
اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت
مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون
مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی
مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون
سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد
نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون
نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را
نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون
به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست
چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون
نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما
همین آواز آید از دل چاک درا بیرون
تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان
نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بپوش از هستی خود چشم و عیش جاودانی کن
نشین در کنج خلوتخانه خود کامرانی کن
مده ره در حریم خاص دل وسواس شیطان را
بهر جا پا نهی اطراف خود را پاسبانی کن
رخ خود مهر وقت شام سازد از شفق گلگون
تو هم از جام می در موسم پیری جوانی کن
فلک را جامه فتح است در بر خلعت نیلی
لباس خویش را تا می توانی آسمانی کن
ندارد هیچ سودی این زمان انگشت خائیدن
که گفت ای شمع در اول به آتش همزبانی کن
تبسم های رنگین غنچه را زیر لب باشد
غم ایام اگر دلتنگ سازد شادمانی کن
دل خون گشته ام را از لب خود کامران گردان
سبوی باده ام را پر ز آب زندگانی کن
اگر خواهی به زنجیر آوری پای بزرگان را
برو در ملک هندو چند روزی فیل بانی کن
بود راضی به مرگ خویش در کنج قفس بلبل
بکش تیغ از نیام کین با ما مهربانی کن
اگر خواهی گذاری سیدا سر در رکاب او
به برق گر مرو یک چند روزی همعنانی کن
نشین در کنج خلوتخانه خود کامرانی کن
مده ره در حریم خاص دل وسواس شیطان را
بهر جا پا نهی اطراف خود را پاسبانی کن
رخ خود مهر وقت شام سازد از شفق گلگون
تو هم از جام می در موسم پیری جوانی کن
فلک را جامه فتح است در بر خلعت نیلی
لباس خویش را تا می توانی آسمانی کن
ندارد هیچ سودی این زمان انگشت خائیدن
که گفت ای شمع در اول به آتش همزبانی کن
تبسم های رنگین غنچه را زیر لب باشد
غم ایام اگر دلتنگ سازد شادمانی کن
دل خون گشته ام را از لب خود کامران گردان
سبوی باده ام را پر ز آب زندگانی کن
اگر خواهی به زنجیر آوری پای بزرگان را
برو در ملک هندو چند روزی فیل بانی کن
بود راضی به مرگ خویش در کنج قفس بلبل
بکش تیغ از نیام کین با ما مهربانی کن
اگر خواهی گذاری سیدا سر در رکاب او
به برق گر مرو یک چند روزی همعنانی کن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
ای شکر لب وقف ارباب هوس خواهی شدن
زیر دست مور و پامال مگس خواهی شدن
از غرور حسن هستی میوه شاخ بلند
بگذرد یکچند روزی دست رس خواهی شدن
بر گریبانت ز هر سو چاکها خواهد فتاد
زنده زنده نقش دیوار قفس خواهی شدن
خط مشکین سرمه خواهد داد آواز تو را
با چراغ مرده آخر همنفس خواهی شدن
بر در هر خانه بی تکلیف خواهی رو نهاد
بر سر دستار خوان ها چون مگس خواهی شدن
خط بیزاری ز دیدار تو من خواهم گرفت
تخته مشق نگاه بوالهوس خواهی شدن
خانه اهل هوس هر شب به دزدی می روی
آخر ای شب رو گرفتار عسس خواهی شدن
وقت خط از آه آتشبار من اندیشه کن
پیش مرگ شعله همچو خار و خس خواهی شدن
شاهباز حسن تو خواهد شدن پر ریخته
بر سر دست مر شکاران چه کس خواهی شدن
می روی امروز اگر چه پیش پیش سیدا
رفته رفته همچو نقش پای پس خواهی شدن
زیر دست مور و پامال مگس خواهی شدن
از غرور حسن هستی میوه شاخ بلند
بگذرد یکچند روزی دست رس خواهی شدن
بر گریبانت ز هر سو چاکها خواهد فتاد
زنده زنده نقش دیوار قفس خواهی شدن
خط مشکین سرمه خواهد داد آواز تو را
با چراغ مرده آخر همنفس خواهی شدن
بر در هر خانه بی تکلیف خواهی رو نهاد
بر سر دستار خوان ها چون مگس خواهی شدن
خط بیزاری ز دیدار تو من خواهم گرفت
تخته مشق نگاه بوالهوس خواهی شدن
خانه اهل هوس هر شب به دزدی می روی
آخر ای شب رو گرفتار عسس خواهی شدن
وقت خط از آه آتشبار من اندیشه کن
پیش مرگ شعله همچو خار و خس خواهی شدن
شاهباز حسن تو خواهد شدن پر ریخته
بر سر دست مر شکاران چه کس خواهی شدن
می روی امروز اگر چه پیش پیش سیدا
رفته رفته همچو نقش پای پس خواهی شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اگر یک دم شود خالی ز موج می سبوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
نفس چون حلقه های دام پیچد بر گلوی من
هوای کوچه گردی نیست فرزند مرا بر سر
نمی آید به بیرون از حریم غنچه بوی من
مرا یک ره نمی آید به بر سرو روان او
ثمر هرگز نمی بندد نهال آرزوی من
دهد با تشنگان آب خدایی ساغر خشکم
شوند آسوده خلق از سایه نخل کدوی من
ز خود رم خورده در دام فریب کس نمی افتد
مشو ای گردباد آشفته بهر جستجوی من
گل رعنا برد رشک خزان و نوبهارم را
نمی سازد ز یکدیگر جدایی رنگ و بوی من
ز صحبت دست شستم روی تا در خلوت آوردم
طهارت می کنند این قوم با آب وضوی من
زبان خامه ام ای سیدا تا شعله افشان شد
به خود چون موی آتشدیده می پیچد عدوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
مسجد در آی و تکیه به غیر از خدا مکن
بر روی خلق چشم چو محراب وا مکن
از کوی اهل جود گذر گرم چون سموم
خود را چو سایه در ته دیوار جا مکن
امروز از شکایت ایام لب بوبند
دل را چراغ گوشه ماتم سرا مکن
پهلو بر آستانه نودولتان منه
از ناخن پلنگ به خود متکا مکن
دست هوس ز نعمت الوان کشیده دار
بر خوان خلق پیرویی اشتها مکن
همچون نگین مناز به اقبال دیگری
پرواز از غرور به بال هما مکن
بر باد حادثات روی زود همچو موج
همچون حباب خانه ز دریا جدا مکن
کو مرهمی که داغ شود کامیاب ازو
دردی اگر رسد به تو او را دوا مکن
سیلی خوری به روی خود از صرصر خزان
در باغ دهر سینه چو گل بر هوا مکن
آب بقا ز ساغر فغفور چین مخواه
چشم طمع به کاسه دست گدا مکن
امداد خود ز گوشه نشینی طلب نمای
افتی اگر ز پای خیال عصا مکن
ای سیدا به اهل جهان راز دل مگوی
بیگانه را به هر سخنی آشنا مکن
بر روی خلق چشم چو محراب وا مکن
از کوی اهل جود گذر گرم چون سموم
خود را چو سایه در ته دیوار جا مکن
امروز از شکایت ایام لب بوبند
دل را چراغ گوشه ماتم سرا مکن
پهلو بر آستانه نودولتان منه
از ناخن پلنگ به خود متکا مکن
دست هوس ز نعمت الوان کشیده دار
بر خوان خلق پیرویی اشتها مکن
همچون نگین مناز به اقبال دیگری
پرواز از غرور به بال هما مکن
بر باد حادثات روی زود همچو موج
همچون حباب خانه ز دریا جدا مکن
کو مرهمی که داغ شود کامیاب ازو
دردی اگر رسد به تو او را دوا مکن
سیلی خوری به روی خود از صرصر خزان
در باغ دهر سینه چو گل بر هوا مکن
آب بقا ز ساغر فغفور چین مخواه
چشم طمع به کاسه دست گدا مکن
امداد خود ز گوشه نشینی طلب نمای
افتی اگر ز پای خیال عصا مکن
ای سیدا به اهل جهان راز دل مگوی
بیگانه را به هر سخنی آشنا مکن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای دل چو بلبل از پی آن بی وفا مرو
از دست ما پریده چو رنگ حنا مرو
محراب ز انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه دل ز برای خدا مرو
در بزم گلرخان سبکی سنگ تفرقه است
ای بوی گل بهر نفسی چون صبا مرو
هر جا روی چو سایه به دست آر همرهی
چون آفتاب سرزده بی رهنما مرو
با قمریان حیات خود ای سرو بگذران
زینهار از نوای هزاران ز جا مرو
تا کی به ما سخن ز سر زلف می کنی
پیوسته ز سایه بال هما مرو
بیگانه وار حرف به گوش کسان منه
بیرون ز خود بهر سخنی آشنا مرو
ای سیدا تو پاس دل خود نگاه دار
تا سر بود به جای در آن کو بپا مرو
از دست ما پریده چو رنگ حنا مرو
محراب ز انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه دل ز برای خدا مرو
در بزم گلرخان سبکی سنگ تفرقه است
ای بوی گل بهر نفسی چون صبا مرو
هر جا روی چو سایه به دست آر همرهی
چون آفتاب سرزده بی رهنما مرو
با قمریان حیات خود ای سرو بگذران
زینهار از نوای هزاران ز جا مرو
تا کی به ما سخن ز سر زلف می کنی
پیوسته ز سایه بال هما مرو
بیگانه وار حرف به گوش کسان منه
بیرون ز خود بهر سخنی آشنا مرو
ای سیدا تو پاس دل خود نگاه دار
تا سر بود به جای در آن کو بپا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ای گل به سیر باغ چو باد صبا مرو
بیرون ز خانه ای چمن دلگشا مرو
محراب از انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه خدا ز برای خدا مرو
یکجا نشین به معنی بیگانه خوی کن
بیرون ز خود به هر سخنی آشنا مرو
ناموس بلبل چمن خود مده به باد
چون بوی گل به آه نسیمی ز جا مرو
جای تو چشم من بود ای نور چشم من
مانند سرمه سر زده در دیده ها مرو
هر جا رود ز سایه جدا نیست آفتاب
کم نیستم ز سایه تو از من جدا مرو
مانند کوه پای به دامن کشیده دار
چون برگ کاه بر طرف کهربا مرو
ماهی به آب زنده و من با وصال تو
یعنی که دور از نظر سیدا مرو
بیرون ز خانه ای چمن دلگشا مرو
محراب از انتظار تو آغوش کرده وا
بر خانه خدا ز برای خدا مرو
یکجا نشین به معنی بیگانه خوی کن
بیرون ز خود به هر سخنی آشنا مرو
ناموس بلبل چمن خود مده به باد
چون بوی گل به آه نسیمی ز جا مرو
جای تو چشم من بود ای نور چشم من
مانند سرمه سر زده در دیده ها مرو
هر جا رود ز سایه جدا نیست آفتاب
کم نیستم ز سایه تو از من جدا مرو
مانند کوه پای به دامن کشیده دار
چون برگ کاه بر طرف کهربا مرو
ماهی به آب زنده و من با وصال تو
یعنی که دور از نظر سیدا مرو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
در خوان منعمان به امید عطا مرو
مانند دانه در گلوی آسیا مرو
از دردسر به صندل مردم مکن رجوع
بهر دوا به جانب دارالشفا مرو
سر در قبای تنگ کش و غنچه خسب باش
چون گل به باغ دهر به کسب هوا مرو
نفعی به کس ز دوستی سخت روی نیست
از جای خود به جذبه آهن ربا مرو
گردد اگر به فرق سرت سنگ آسیا
در جستجوی سایه بال هما مرو
پهلوی خود ز نقش تعلق نگاه دار
در خانه یی که هست در و بوریا مرو
چون گردباد روزیی خود را بکن ز خاک
بر گرد خویش گرد سوی آسیا مرو
مردم اگر به چشم تو را جای می دهند
در دیده ها در آمده چون توتیا مرو
خود را مساز رنجه به آوازه سخا
دنبال کاروان به صدای درا مرو
از گیر و دار قصر لئیمان حذر نمای
در خانه بخیل روی بی عصا مرو
در راه حق چو رابعه خود را نگاه دار
گر کعبه پیشتاز تو آید ز جا مرو
برگ خزان رسید به گلشن چه می کند
ای باد صبح در طلب سیدا مرو
مانند دانه در گلوی آسیا مرو
از دردسر به صندل مردم مکن رجوع
بهر دوا به جانب دارالشفا مرو
سر در قبای تنگ کش و غنچه خسب باش
چون گل به باغ دهر به کسب هوا مرو
نفعی به کس ز دوستی سخت روی نیست
از جای خود به جذبه آهن ربا مرو
گردد اگر به فرق سرت سنگ آسیا
در جستجوی سایه بال هما مرو
پهلوی خود ز نقش تعلق نگاه دار
در خانه یی که هست در و بوریا مرو
چون گردباد روزیی خود را بکن ز خاک
بر گرد خویش گرد سوی آسیا مرو
مردم اگر به چشم تو را جای می دهند
در دیده ها در آمده چون توتیا مرو
خود را مساز رنجه به آوازه سخا
دنبال کاروان به صدای درا مرو
از گیر و دار قصر لئیمان حذر نمای
در خانه بخیل روی بی عصا مرو
در راه حق چو رابعه خود را نگاه دار
گر کعبه پیشتاز تو آید ز جا مرو
برگ خزان رسید به گلشن چه می کند
ای باد صبح در طلب سیدا مرو