عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱
تخم هوس مکارید در خاکدان دنیا
نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا
عالم همه سرابست بودی ندارد از خود
فانی شناسد او را چشمی که هست بینا
تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی
گر خانه ای بسازی بر روی سنگ خارا
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید
کو خاتم سلیمان کو تخت و تاج دارا
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان
ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را
تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی
چون عیسی مجرد، آهنگ کن به بالا
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد
کونین اعتبار است هستی اوست پیدا
برخویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید
وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو
آنجا مبر تن وجان کان باد هست پیدا
نتوان عمارتی ساخت بر روی موج دریا
عالم همه سرابست بودی ندارد از خود
فانی شناسد او را چشمی که هست بینا
تا دیده برگشائی یک مشت خاک بینی
گر خانه ای بسازی بر روی سنگ خارا
کو خسرو و سکندر کو کیقباد و جمشید
کو خاتم سلیمان کو تخت و تاج دارا
بگذر ز باغ و بستان بگذر ز طاق و ایوان
ای کاروان مفلس بشناس آن سرا را
تا همچو خر نمانی اندر جلاب دنیی
چون عیسی مجرد، آهنگ کن به بالا
غیر از وجوب واجب معدوم مطلق آمد
کونین اعتبار است هستی اوست پیدا
برخویش عاشقی تو نه بر خدای جاوید
وجهت چو یوسف آمد نفس تو شد زلیخا
کوهی ز خود فنا شو جویای کبریا شو
آنجا مبر تن وجان کان باد هست پیدا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جهت مر جسم را باشد نه جان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
مکن محبوس دریای روان را
مرکب کی بود ذات بسیطه
نظر بگشا ببین عین عیان را
به جز هستی واجب ممتنع دان
چو ممکن گفتهای هردو جهان را
به حسن خود شود عاشق به هر روی
به چشم او شناس آن دلستان را
به غیر از آب صافی هیچ نشناس
گل سرخ و سفید و ارغوان را
در این بستان چو سر از یاد هو رفت
انا الحق دان نفیر بلبلان را
چو کوهی شد فنا از خود به کلی
نشان گم کرد و دید آن دلستان را
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به یدین او سرشت چون گل ما
روح قدسی دمید در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز دیدیم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پیوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمیر
چل ما شد یکی یکی چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازی است عقل کامل ما
یفعل الله ما یشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سایه فتاده در بر او
او چو خورشید درمقابل ما
جمله عالم ز وی نظر داریم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصیل های حاصل ما
در دو چشمم نشست می بینم
گفت انسان مباش غافل ما
روح قدسی دمید در دل ما
جسم و جان زنده شد از او دردم
باز دیدیم اوست قاتل ما
برزخ جان نوشت طاعت و فسق
او است پیوسته حق و باطل ما
در دل دل نشست و جان شد جان
دوست بگرفت جمله منزل ما
کرد کل را چل صباح خمیر
چل ما شد یکی یکی چل ما
ادب وعلم و معرفت آموخت
عشق بازی است عقل کامل ما
یفعل الله ما یشاء چه گفت
هست الله اسم فاعل ما
ما چو سایه فتاده در بر او
او چو خورشید درمقابل ما
جمله عالم ز وی نظر داریم
گشته چشمانش سحر باطل ما
دل در انگشت او است او در دل
وه ز تحصیل های حاصل ما
در دو چشمم نشست می بینم
گفت انسان مباش غافل ما
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دلم آئینه آن دلستان است
که او را آینه دایم عیان است
خود است آئینه خود در حقیقت
دل و جان و تنم هر سه نهان است
نفخت فیه من روحی بیان کرد
مثل بشنو همان لب در دهان است
حدیث کنت کنزا را فرو خوان
بدان سو شو عیان گنج روان است
چو گفت احببت گشتی آشکارا
چرا گفتی که آن دلبر نهان است
دو عالم از جمال اوست روشن
ببین روشن که خورشید جهان است
چو کبک مست کوهی بر سر سنگ
بصدا فغان انا الحق برزبان است
که او را آینه دایم عیان است
خود است آئینه خود در حقیقت
دل و جان و تنم هر سه نهان است
نفخت فیه من روحی بیان کرد
مثل بشنو همان لب در دهان است
حدیث کنت کنزا را فرو خوان
بدان سو شو عیان گنج روان است
چو گفت احببت گشتی آشکارا
چرا گفتی که آن دلبر نهان است
دو عالم از جمال اوست روشن
ببین روشن که خورشید جهان است
چو کبک مست کوهی بر سر سنگ
بصدا فغان انا الحق برزبان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
نیست گر بر سر زلفین توام سود انیست
تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست
روح بحری است که عالم همه غرقند در او
بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست
قل هو الله احد گفت صمد می دانی
ذات او را بجز او هیچ کسی دانا نیست
و هو معکم چو بیان کرد خداوند ایدل
این بیان چیست اگر زانکه خدا با ما نیست
ظاهر و باطن ذرات جهان اوست همه
نیست اشیاء اگر او عین همه اشیا نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکتا نیست
هست کوهی ز همه روی چو عنقا پنهان
نحن اقرب چو خدا گفت از او تنهانیست
تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست
روح بحری است که عالم همه غرقند در او
بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست
قل هو الله احد گفت صمد می دانی
ذات او را بجز او هیچ کسی دانا نیست
و هو معکم چو بیان کرد خداوند ایدل
این بیان چیست اگر زانکه خدا با ما نیست
ظاهر و باطن ذرات جهان اوست همه
نیست اشیاء اگر او عین همه اشیا نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکتا نیست
هست کوهی ز همه روی چو عنقا پنهان
نحن اقرب چو خدا گفت از او تنهانیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا چو عکس چشم آن مه روشنی عین ماست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست اینها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که میجویند نور دیدههاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جانهای مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
خط و خال او سواد الوجه فی الدارین ماست
و هو معکم گفت ایدل چشم جان را برگشای
تا نپنداری که آن جان جهان از ما جداست
جمله ذرات انا الحق گوی چون منصور دان
در زمین و آسمان پیوسته این صوت و صداست
هر دو عالم سایه سر سرفراز من است
چند چون قمری توان گفتن که کوکو در کجاست
اعتبارات و تعینها حجاب راه نیست
هست اینها نیستی پیوسته هستی خداست
کل شی هالک الا وجهه دانی که چیست
یعنی جز هستی ذات پاک او دیگر فناست
آدمی دید است گر تو آدمی روشن ببین
آن حقیقت را که میجویند نور دیدههاست
حق الست و ربکم گفت و بلی گفتیم ما
زان بلی جانهای مشتاقان او اندر بلاست
شیئی لله دارم از خورشید روی او چو ماه
وقت انعام است کوهی زانکه شاهم پیشواست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
موج دریا نیست دریا عین ما است
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
همچو خورشیدیکه عین ذره ها است
دیده دل درگشا و درنگر
در دل هر قطره صد بحر از هوا است
کل یوم هو فی شانش کلام
گاه سلطان است و گه رند و گداست
ماه رویش روشنی عالم است
چشم جانرا خاک پایش توتیا است
بحر وحدت را نمی باشد گران
نه فلک با هر دو عالم موج ها است
کل شیئی هالک الا وجهه
جمله عالم فانی و باقی خدا است
همچو کوهی باش خرمن سوخته
هر دو کون از عشق آن درکهرباست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر رخ میان قطره دریا وجود ما است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است
هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود
زانرو که اعتبار تعین همه بپا است
آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را
مانند آفتاب که او عین ذره ها است
ذات و صفات نقطه واحد بود بدان
وان نقطه هم ز سرعت خود دایره نماست
عرش خدا دل است از آن منقلب بود
آنجا بدانکه رمز علی العرش استوا است
ز انرو که انفکار سران جمال را
جسمت که ظلمت آمد و جان تو در صفا است
چون باطل است ظاهر کوهی ز روی صدق
از هر چه دید اول و آخر همه خدا است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جمالش را جلال آئینه دار است
جلالش را جمال آئینه دار است
خود است آئینه خود در حقیقت
بهر صورت از این رو آشکار است
یکی گردد دو صدر ره می شماری
یکی باشد عددها بی شمار است
سفید و سرخ و زرد و سبز و اسود
ز یکدست است ونقش یک نگار است
سواد الوجه دل شد خال آن ماه
ز زلف و روی او لیل و نهار است
ز یک آب است بستان سبز و خرم
صباحی گفت گلها عین خار است
چو گفت او کل یوم هو فی الشان
نمی دانم که کوهی در چه کار است
جلالش را جمال آئینه دار است
خود است آئینه خود در حقیقت
بهر صورت از این رو آشکار است
یکی گردد دو صدر ره می شماری
یکی باشد عددها بی شمار است
سفید و سرخ و زرد و سبز و اسود
ز یکدست است ونقش یک نگار است
سواد الوجه دل شد خال آن ماه
ز زلف و روی او لیل و نهار است
ز یک آب است بستان سبز و خرم
صباحی گفت گلها عین خار است
چو گفت او کل یوم هو فی الشان
نمی دانم که کوهی در چه کار است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
کون جامع جسم و جان آدم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
اوست جان وجان جسمش عالم است
جان او مرآت حسن لایزال
قلب او میدان که عرش اعظم است
علم الاسما چو حق کردش عیان
زان بر اسماء مسمی اعلم است
از تجلی جمال او جلال
گاه غمگین است و گاهی خرم است
تا بود مجموعه هر دو جهان
نور و ظلمت کفر و ایمان درهم است
هیچ نوعی بعد آدم نافرید
زین جهت بر جنس آدم خاتم است
همچو کوهی خود ز خورشید جمال
گاه افزون میشود گاهی کم است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر که دیوانه رخسار پریرویان نیست
آدمی زاده مگوئید که او حیوان نیست
هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل
محرم وصل حریم حرم جانان نیست
کو بکو قرب در آن کوی که بارش ندهند
پیش عید مه رخسارش اگر قربان نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
غنچه از حجله بگلزار نخیزد از خواب
بلبل سوخته در باغ اگر نالان نیست
شب نشینان بوصالت نرسیدی روزی
چشم پرخواب تو گر رهزن بیداران نیست
کو هیا تا نه نشینی تو بمقصد نرسی
زانکه بوسیدن پای سگ او آسان نیست
آدمی زاده مگوئید که او حیوان نیست
هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل
محرم وصل حریم حرم جانان نیست
کو بکو قرب در آن کوی که بارش ندهند
پیش عید مه رخسارش اگر قربان نیست
بوی توحید ز بستان خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
غنچه از حجله بگلزار نخیزد از خواب
بلبل سوخته در باغ اگر نالان نیست
شب نشینان بوصالت نرسیدی روزی
چشم پرخواب تو گر رهزن بیداران نیست
کو هیا تا نه نشینی تو بمقصد نرسی
زانکه بوسیدن پای سگ او آسان نیست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مائیم بر صفات و صفات تو عین ما است
دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات
در عین کاینات عیانی چو آفتاب
ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات
شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست
ای واجب الوجود توئی جان ممکنات
شد لایزال اسم تو و لم یزل صفت
اسمت ترقی است نه اسم تنزلات
ما غرق بحر وحدتت ای حی لایموت
در جان خویش یافته سرچشمه حیات
باقی است جان صالح و فانی نمی شود
یعنی بر آفتاب بود جان ممکنات
علم الیقین هر آینه عین الیقین شود
کوهی بچشم دوست چو دیدی صفات ذات
دیدم بعینه ای که توئی عین کاینات
در عین کاینات عیانی چو آفتاب
ذرات او به پیش تو نه صبر و نه ثبات
شد ممتنع ز غیر وجود تو هر چه هست
ای واجب الوجود توئی جان ممکنات
شد لایزال اسم تو و لم یزل صفت
اسمت ترقی است نه اسم تنزلات
ما غرق بحر وحدتت ای حی لایموت
در جان خویش یافته سرچشمه حیات
باقی است جان صالح و فانی نمی شود
یعنی بر آفتاب بود جان ممکنات
علم الیقین هر آینه عین الیقین شود
کوهی بچشم دوست چو دیدی صفات ذات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
روشنی در چشم ما از روی آن مه پیکر است
چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است
روی خود می بیند او از چشمهای روشنش
روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم
ذات پاک حق ز درک ما بسی بالاتر است
دل سقیهم ربهم حق گفت جانرا داد می
هر دو عالم از خم وحدت بدان یکساغر است
آنچه موجودند از پیدا و پنهان فی المثل
بر رخ آنمه لقا چون زلف و خال و عنبر است
هست از دریای وحدت قطره ی در بحر غرق
گو مسلمانست ترسا گر جهود و کافر است
یافت انسان در وجود خویش بر و بحر خود
در کتاب حق تعالی خوانده ام خشک و تر است
چونکه آن زهره جبین خود آفتاب اظهر است
روی خود می بیند او از چشمهای روشنش
روی او در چشم خود دیدم بجانم مظهر است
ما ره اسم و صفات و فعل را دانسته ایم
ذات پاک حق ز درک ما بسی بالاتر است
دل سقیهم ربهم حق گفت جانرا داد می
هر دو عالم از خم وحدت بدان یکساغر است
آنچه موجودند از پیدا و پنهان فی المثل
بر رخ آنمه لقا چون زلف و خال و عنبر است
هست از دریای وحدت قطره ی در بحر غرق
گو مسلمانست ترسا گر جهود و کافر است
یافت انسان در وجود خویش بر و بحر خود
در کتاب حق تعالی خوانده ام خشک و تر است