عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آتش و آبست و لعل و سیم و زر در جان سنگ
جوهری بشناسد ایدل گوهر پنهان سنگ
سنگ چون در فطرت خود قابل دیدار بود
نقد جان را بر محک زد این بود بنیان سنگ
خانه ی دارد خدا از سنگ بر روی زمین
حاجیان گردند هر عیدی از آن مهمان سنگ
قاف و القرآن مراد از کوه مرا دوست را
هست عالم کوهیا چون کاسه ی بر خوان سنگ
آتشی دارد دل سنگ از محبت در نهاد
داغ دارد لاله بر جان از دل بریان سنگ
بر معادن دست یابد زر سرخ آرد بدست
هر که چونکوهی نشیند معتکف درکان سنگ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بیجان و تن دلم شد با وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم علمی بود که حاصل
گه گه ز روی باطل حق مینماید ای دوست
فرقی نمیتوان کرد ما بین حق و باطل
او شه بدیده خود بیند جمال خود را
چشمی دیگر نباشد بر روی دوست قابل
خود عاشقست و معشوق بر خویش عشق بازد
بر خوان یحبهم را گر بایدت دلایل
دارد غنای مطلق در غار فقر کوهی
جاوید شد مجرد از جان و از تن و دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
چه حکمت بود ما را آفریدن
چه بود این زندگی و باز مردن
نمیدانم چه سر است اینکه خواهد
بروز حشر دیگر زنده کردن
غرض این بد که او خود را به بیند
درون دیده هر دیده روشن
صباحی بود دیدیمش چو خورشید
در آمد آفتاب از بام و روزن
خوش آمد در دل و بنشست در جان
که انسان بود در تقویم احسن
خود آمد در دل کوهی و بنشست
بسان آتش اندر سنگ و آهن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
او در اعیان ثابت و اعیان در او
هست این آئینه را یک پشت و رو
غیر هستی نیستی باشد بلی
کل شیئی هالک الا وجه هو
دیدم او را هم بچشم او عیان
چون بخون دیده کردم شست و شو
راز خود با خویشتن گوید مدام
از زبان این و آن با گفتگو
دید کوهی ذات شارح را بذات
چون گذشت از اعتبار این و او
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بگذر از فکر و ذکر و اندیشه
همه شیران مست در بیشه
عشق او آتشی است خرمن سوز
هر دو عالم بر او است یکخوشه
چشم عالم ز لمحه ی بصرت
چشم او تا که زد بهم گوشه
گر تفکر کنی تو در آیات
نیست در ذات پاک اندیشه
ماه شد پرده دار خورشیدش
روی او را به زلف می پوشه
بحر وحدت محیط حق باشد
هست کونین اندر او خوشه
عمر ما بس دراز خواهد بود
جان چو دارد ز زلف او ریشه
جان کوهی بیاد آن لب و لعل
همه برکان دل زند تیشه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دلا چون محرم روز الستی
ز ساقی ازل جاوید مستی
تو آن مستی که از می های دیرین
درون دیر جان ساقی پرستی
سقیهم ربهم چون ساغرت داد
ز مستی شیشه تن را شکستی
بسیط عالم جان را بدیدی
ز ترکیب تن خاکی برستی
بجز او کل شیئی هالک آمد
همیشه بوده باشد جان هستی
ز اعلی تا به اسفل دید کوهی
که جز او نیست در بالا و پستی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
آفتابی و ماه می طلبی
پادشاهی و شاه می طلبی
کل شیئی شهید آیت تست
اگر از ما گواه می طلبی
تا به بینی بدیده ها خود را
سرو چشم سیاه می طلبی
قوت جان تو اشک خونین است
ناله و درد و آه می طلبی
همچو خورشید در جهان فردی
تو نه مال و نه جاه می طلبی
رهنمای همه توئی از ما
چه طریق و چه راه می طلبی
کوهیا از جگر غذائی ساز
چند برگ گیاه می طلبی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
هست گردانید ما را از جهان نیستی
کرد منزل مرغ جان در آشیان نیستی
خانه تن را که قصر پادشاه روح شد
خاک راهی یافتم در آستان نیستی
اعتبارات یقین در نیستی مطلق است
هستی واجب در آید در نهان نیستی
چون مرادت لا بود از گفتن لاریب فیه
گل شکفت از شاخ لا در بوستان نیستی
داده از یکدانه ارزن گفت نحن الزارعون
نعمت هستی او پرکرده جان نیستی
آتش هستی چو غیر خویشتن را پاک سوخت
نه فلک شد بر هوا همچون دخان نیستی
کوهیا گر چه الف شد مبدأ هستی ذات
در معاد خلق لام است ابروان نیستی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هر دم به شکل دیگر، دیدار می نمایی
روی چو ارغوان را، گلنار می نمایی
گه شاهد شکر لب، گه باده های رنگین
گاهی گلاب باشی گه خار می نمایی
گه یار دوست باشی اندر مقام وحدت
گه دشمنی به کثرت، خونخوار می نمایی
اقرار می نمایی یعنی که نیست جز من
چون گویمت که هستی، انکار می نمایی
چون آفتاب مطلق خود گفته ی اناالحق
هر ذره ی چو منصور، بر دار می نمایی
می خواستم ببینم، یک بار رویت ای دوست
هر لمعه ای که دیدم، صد بار می نمایی
با خویش عشقبازی با دیگری نسازی
از غیر خویش دیدم بیزار می نمایی
در جام جمله اشیا سایر توئی چو خورشید
سایر به ذات خویشی، ستار می نمایی
در غار سینه کوهی، بنشست و دم فروبست
چون مصطفی حجابی در غار می نمایی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب
حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست
عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب
آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی
پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب
سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن
در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب
آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری
ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب
تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو
یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب
تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو
همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب
گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین
زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
گفتمش از غم توجانم خست
گفت طرفی ز عشق رویم بست
گفتمش بردی ازکفم دل ودین
گفت تقدیر شد ز روز الست
گفتمش چون کند به چشم تودل
گفت باید حذر نمود از مست
گفتمش چیست نرخ یک بوست
گفت هر چیز در دوعالم هست
گفتمش گشته ام پریشان دل
گفت گفتم مزن به زلفم دست
گفتم آن عهد بسته توچه شد
گفت من بستم وزمانه شکست
گفتمش ده مرا نجات از غم
گفت می نوش وباش باده پرست
گفتم آسوده دل که شد به جهان
گفت آن کس که دل به زلفم بست
گفتمش کن مرا بلند اقبال
گفت مانند خاک ره شو پست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
سالکی کوبی خبر از خویش نیست
در طریقت پیش ما درویش نیست
هیچ مستی نیست بی رنج خمار
هیچ نوشی در جهان بی نیش نیست
من که از می خوردنم شه آگه است
پس ز شیخ وشحنه ام تشویش نیست
احولی کم کن صنم را باصمد
درمیان موئی تفاوت بیش نیست
نیست جز دلبر پرستی کار عشق
عاشقان راکفر ودین درکیش نیست
درد اگر آید ز دلبر درد نیست
ریش اگر باشد ز جانان ریش نیست
کی بلنداقبال گردد کس چومن
گر به چنگ گرگ غم چون میش نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
روا بود خوری ار غم که جام وساقی نیست
مرا به زاهد این شهر دوستی نبود
که درزمانه چواوکس به بدسیاقی نیست
خلاف ساقی ومطرب که درهمه عالم
یکی چواین دوبه خوبی وخوش مذاقی نیست
تمام نائی از آن دلبر حجازی گفت
حکایتی به لبش زآن بت عراقی نیست
دمی نمی شود از پیش چشم دل غایب
وصال عاشق ومعشوق بالتلافی نیست
ز جوروکینه اهل جهان بلنداقبال
غمین مباش که چیزی ز عمر باقی نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت
زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت
رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت
وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت
وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت
بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت
گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند
پیغام دلبری است که مذکور می کند
گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر
ناگه شکار عاقبت گور میکند
مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار
داندکه هر چه می کندانگور می کند
عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور می کند
شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند
نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما
ما را هوی پرستی از اودور میکند
دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم
کی ماه جلوه در نظر کور میکند
ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم
ظلمت همه معرفی از نور می کند
ای ترک مشک طره کافور روی من
موی مرا غم تو چوکافور می کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند
پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
جای من وتوزهدا کی به بهشت می شود
خاک من وتو عاقبت کوزه وخشت می شود
قهر خدا ولطف اوهست که جلوه میکند
آن بهتودورخ این به من باغ بهشت می شود
گر بخوریم ما وتو باده ز یک قدح به تو
آتش خرمن و به من شبنم کشت می شود
ورنه دو طفل از چه رو از پدری و مادری
خوب یکی شود یکی همچو تو زشت می شود
آگهی ار تو ز این سبب شرم مکن به من بگو
بهر چه این پلید و آن پاک سرشت می شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
مگومرا ز چه دلبر ز برجدا کرده
که هرچه کرده و زاین پس کندخدا کرده
رسد به ساحل اگر کشتیت وگر شکند
خدای کرده مفرما که ناخدا کرده
به شکل شاه وگدا را بود چه فرق خداست
که شاه را شه و درویش را گدا کرده
فدای خاک رهش بادجان و دل ما را
کسی که در ره او جان و دل فدا کرده
ز خوبرو بد اگر سر زند نکوست مگو
که جور و کین به من آن ترک بی وفا کرده
برو طبیب ومده درد سر به من زاین بیش
که دردهای مرا لعل او دوا کرده
روا بود که چو من خوانیش بلند اقبال
کس ار به حکم قضا خویش را رضاکرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
گفتم به لاله داغ به دل بهر کیستی
گفت از برای دوست مگر خود تو نیستی
گفتم مگر که دوست چه کرده است با دلت
گفتا که مطلبت چه وجویای چیستی
گفتم که سرخ چهره ای از خون دل چرا
گفتا توزرد چهره ز اندوه کیستی
گفتم که از چمن ز چه ناگه روی برون
گفتا مگر تو در چمن خود بزیستی
گفتم به حال بنده بباید گریستن
گفتا به میل خواجه مگر ننگریستی
گفتم چو غنچه خنده نصیب دل که شد
گفتا نصیب آنکه دمادم گریستی
گفتم چگونه می شود اقبال من بلند
گفتا به پای سعی وطلب گر بایستی