عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳ - حکایت آن واعظ کی هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی
دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه‌ی تسخرکنان اهل خیر
برهمه‌ی کافردلان و اهل دیر
می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌‌نکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازین‌ها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شربه خیر انداختند
هرگهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه
چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش
حق همی‌گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست
تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او به زخم چوب فربه می‌شود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزون ترست
تا ز جان‌ها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
آدمی را پوست نامدبوغ دان
ازرطوبت‌ها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود
برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی ازو ببریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد
کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸ - گفتن زن کی او در بند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سرپوشیده
گفت گفتم من چنین عذری و او
گفت نه من نیستم اسباب جو
ما ز مال و زر ملول و تخمه‌ایم
ما به حرص و جمع نه چون عامه‌ایم
قصد ما سترست و پاکی و صلاح
در دو عالم خود بدان باشد فلاح
باز صوفی عذر درویشی بگفت
وان مکرر کرد تا نبود نهفت
گفت زن من هم مکرر کرده‌ام
بی‌جهازی را مقرر کرده‌ام
اعتقاد اوست راسخ تر ز کوه
که ز صد فقرش نمی‌آید شکوه
او همی‌گوید مرادم عفت است
از شما مقصود صدق و همت است
گفت صوفی خود جهاز و مال ما
دید و می‌بیند هویدا و خفا
خانهٔ تنگی مقام یک تنی
که درو پنهان نماند سوزنی
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح
به ز ما می‌داند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر
ظاهرا او بی‌جهاز و خادم است
وز صلاح و ستر او خود عالم است
شرح مستوری ز بابا شرط نیست
چون برو پیدا چو روز روشنی‌ست
این حکایت را بدان گفتم که تا
لاف کم بافی چو رسوا شد خطا
مر ترا ای هم به دعوی مستزاد
این بده ستت اجتهاد و اعتقاد
چون زن صوفی تو خاین بوده‌‌یی
دام مکر اندر دغا بگشوده‌‌یی
که ز هر ناشسته‌رویی کپ زنی
شرم داری وز خدای خویش نی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲ - معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفیه به بوی سرگین
خلق را می‌راند از وی آن جوان
تا علاجش را نبینند آن کسان
سر به گوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چیز بر بینی او
کو به کف سرگین سگ ساییده بود
داروی مغز پلید آن دیده بود
ساعتی شد مرد جنبیدن گرفت
خلق گفتند این فسونی بد شگفت
کین بخواند افسون به گوش او دمید
مرده بود افسون به فریادش رسید
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست
مشرکان را زان نجس خوانده‌ست حق
کندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زاده‌ست در سرگین ابد
می‌نگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسمست بی‌دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ‌زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلک مرغ دانش و فرزانگی
تو بدان مانی کز آن نوری تهی
زآنک بینی بر پلیدی می‌نهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوه‌یی ناپخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشت از سختی چنین ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غورهٔ‌یی تو سنگ بسته کز سقام
غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر این فرمود پیغامبر که من
همچو کشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتی‌یی
روز و شب سیاری و در کشتی‌یی
در پناه جان جان‌بخشی تویی
کشتی اندر خفته‌یی ره می‌روی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بی‌دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت می‌کند
یک زمان پر باد و گبزت می‌کند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس می‌کند
تا جهان حس را پس می‌کند
پا بکش در کشتی و می‌رو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جان‌ها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔ‌ی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۳ - کرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره
گفت عبدالله شیخ مغربی
شصت سال از شب ندیدم من شبی
من ندیدم ظلمتی در شصت سال
نه به روز و نه به شب نه ز اعتلال
صوفیان گفتند صدق قال او
شب همی‌رفتیم در دنبال او
در بیابان‌های پر از خار و گو
او چو ماه بدر ما را پیش‌ رو
روی پس ناکرده می‌گفتی به شب
هین گو آمد میل کن در سوی چب
باز گفتی بعد یک دم سوی راست
میل کن زیرا که خاری پیش پاست
روز گشتی پاش را ما پای‌بوس
گشته و پایش چو پاهای عروس
نه ز خاک و نه ز گل بر وی اثر
نز خراش خار و آسیب حجر
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای
نور این شمس شموسی فارس است
روز خاص و عام را او حارس است
چون نباشد حارس آن نور مجید
که هزاران آفتاب آرد پدید؟
تو به نور او همی‌رو در امان
در میان اژدها و گزدمان
پیش پیشت می‌رود آن نور پاک
می‌کند هر ره‌زنی را چاک چاک
یوم لا یخزی النبی راست دان
نور یسعی بین ایدیهم بخوان
گرچه گردد در قیامت آن فزون
از خدا اینجا بخواهید آزمون
کو ببخشد هم به میغ و هم به ماغ
نور جان والله اعلم بالبلاغ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغ‌ها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می‌دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسی‌ست
نیست جنس کاتب او را مونسی‌ست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنی‌ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۸ - نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه‌السلام و تشبه کردن او به کارهای سلیمان علیه‌السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام کردن
ورچه عقلت هست با عقل دگر
یار باش و مشورت کن ای پدر
با دو عقل از بس بلاها وارهی
پای خود بر اوج گردون‌ها نهی
دیو گر خود را سلیمان نام کرد
ملک برد و مملکت را رام کرد
صورت کار سلیمان دیده بود
صورت اندر سر دیوی می‌نمود
خلق گفتند این سلیمان بی‌صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق‌هاست
او چو بیداریست این همچون وسن
هم‌چنان که آن حسن با این حسن
دیو می‌گفتی که حق بر شکل من
صورتی کرده‌ست خوش بر اهرمن
دیو را حق صورت من داده است
تا نیندازد شما را او به شست
گر پدید آید به دعوی زینهار
صورت او را مدارید اعتبار
دیوشان از مکر این می‌گفت لیک
می‌نمود این عکس در دل‌های نیک
نیست بازی با ممیز خاصه او
که بود تمییز و عقلش غیب‌گو
هیچ سحر و هیچ تلبیس و دغل
می‌نبندد پرده بر اهل دول
پس همی‌گفتند با خود در جواب
بازگونه می‌روی ای کژ خطاب
باژگونه رفت خواهی هم چنین
سوی دوزخ اسفل اندر سافلین
او اگر معزول گشته‌ست و فقیر
هست در پیشانی اش بدر منیر
تو اگر انگشتری را برده‌یی
دوزخی چون زمهریر افسرده‌یی
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی‌ننهیم سنب؟
ور به غفلت ما نهیم او را جبین
پنجه‌یی مانع برآید از زمین
که منه آن سر مر این سر زیر را
هین مکن سجده مراین ادبار را
کردمی من شرح این بس جان فزا
گر نبودی غیرت و رشک خدا
هم قناعت کن تو بپذیر این قدر
تا بگویم شرح این وقتی دگر
نام خود کرده سلیمان نبی
روی‌پوشی می‌کند بر هر صبی
در گذر از صورت و از نام خیز
از لقب وز نام در معنی گریز
پس بپرس از حد او وز فعل او
در میان حد و فعل او را بجو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه‌السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشه‌یی
نوگیاهی رسته همچون خوشه‌یی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بی‌گمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون می‌غژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ می‌کردی در آن
کت همی‌دادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بی‌ره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بی‌رشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غراره‌ی پر حسد
منت او را خدا هم می‌کشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفته‌ست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقل‌ها باری از آن سویست کوست
عقل‌ها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزه‌اش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد
آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید؟
روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید
کوزه‌یی کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا آبی شده‌ست
از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بوی‌آور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
می‌شود رویت چه حال است و نوید
می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل
بی‌شک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامه‌یی
هر دم از غیبت پیام و نامه‌یی
هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی
می‌رسد اندر مشام تو شفا
قطره‌یی برریز بر ما زان سبو
شمه‌یی زان گلستان با ما بگو
خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز
زانچه خوردی جرعه‌یی بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان درنگر
کی توان نوشید این می زیردست؟
می یقین مر مرد را رسواگراست
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند؟
خود نه آن بویست این کندر جهان
صد هزاران پرده‌اش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه؟ کز نه فلک هم در گذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر
لطف کن ای رازدان رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت بوی بوالعجب آمد به من
هم‌چنان که مر نبی را از یمن
که محمد گفت بر دست صبا
از یمن می‌آیدم بوی خدا
بوی رامین می‌رسد از جان ویس
بوی یزدان می‌رسد هم از اویس
از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود
آن هلیله‌ی پروریده در شکر
چاشنی تلخی‌اش نبود دگر
آن هلیله‌ی رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۹ - قول رسول صلی الله علیه و سلم انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن
گفت زین سو بوی یاری می‌رسد
کندرین ده شهریاری می‌رسد
بعد چندین سال می‌زاید شهی
می‌زند بر آسمان‌ها خرگهی
رویش از گلزار حق گلگون بود
از من او اندر مقام افزون بود
چیست نامش؟ گفت نامش بوالحسن
حلیه‌اش وا گفت ز ابرو و ذقن
قد او و رنگ او و شکل او
یک به یک واگفت از گیسو و رو
حلیه‌های روح او را هم نمود
از صفات و از طریقه و جا و بود
حلیهٔ تن همچو تن عاریتی‌ست
دل بر آن کم نه که آن یک ساعتی‌ست
حلیهٔ روح طبیعی هم فناست
حلیهٔ آن جان طلب کان بر سماست
جسم او همچون چراغی بر زمین
نور او بالای سقف هفتمین
آن شعاع آفتاب اندر وثاق
قرص او اندر چهارم چارطاق
نقش گل در زیربینی بهر لاغ
بوی گل بر سقف و ایوان دماغ
مرد خفته در عدن دیده فرق
عکس آن بر جسم افتاده عرق
پیرهن در مصر رهن یک حریص
پر شده کنعان ز بوی آن قمیص
بر نبشتند آن زمان تاریخ را
از کباب آراستند آن سیخ را
چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست
زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت
از پس آن سال‌ها آمد پدید
بوالحسن بعد وفات بایزید
جملهٔ خوهای او زامساک وجود
آن‌چنان آمد که آن شه گفته بود
لوح محفوظ است او را پیشوا
از چه محفوظ است؟ محفوظ از خطا
نه نجوم است و نه رمل است و نه خواب
وحی حق والله اعلم بالصواب
از پی روپوش عامه در بیان
وحی دل گویند آن را صوفیان
وحی دل گیرش که منظرگاه اوست
چون خطا باشد چو دل آگاه اوست؟
مؤمنا ینظر بنور الله شدی
از خطا و سهو ایمن آمدی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۰ - نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله
صوفی‌یی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود
زان که جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است
آن که سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبه‌ش در گردد و او یم شود
زان جرای خاص هر کآگاه شد
او سزای قرب و اجری‌گاه شد
زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سمن‌زار رضا آشفته است
هم‌چنانک آن شخص نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعه‌اش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وانداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولی تر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرع است او نجوید اصل هیچ
احمق است و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
آسمان‌ها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بی‌خبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحب‌علم
جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پرده‌ها
صورتش کرم است و معنی اژدها
آتشی کاول ز آهن می‌جهد
او قدم بس سست بیرون می‌نهد
دایه‌اش پنبه‌ست اول لیک اخیر
می‌رساند شعله‌ها او تا اثیر
مرد اول بستهٔ خواب و خوراست
آخر الامر از ملایک برتراست
در پناه پنبه و کبریت‌ها
شعله و نورش برآیدت بر سها
عالم تاریک روشن می‌کند
کندهٔ آهن به سوزن می‌کند
گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه زروح است و نه از روحانی است
جسم را نبود از آن عز بهره‌یی
جسم پیش بحر جان چون قطره‌یی
جسم از جان روزافزون می‌شود
چون رود جان جسم بین چون می‌شود
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولان‌کنی‌ست
تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
نور بی این چشم می‌بیند به خواب
چشم بی‌این نور چه بود؟ جز خراب؟
جان ز ریش و سبلت تن فارغ است
لیک تن بی‌جان بود مردار و پست
بارنامه‌ی روح حیوانی است این
پیش‌تر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۶ - امیر کردن رسول علیه‌السلام جوان هذیلی را بر سریه‌ای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
یک سریه می‌فرستادش رسول
به هر جنگ کافر و دفع فضول
یک جوانی را گزید او از هذیل
میر لشکر کردش و سالار خیل
اصل لشکر بی‌گمان سرور بود
قوم بی‌سرور تن بی‌سر بود
این همه که مرده و پژمرده‌یی
زان بود که ترک سرور کرده‌یی
از کسل وز بخل وز ما و منی
می‌کشی سر خویش را سر می‌کنی
همچو استوری که بگریزد ز بار
او سر خود گیرد اندر کوهسار
صاحبش در پی دوان کی خیره سر
هرطرف گرگی‌ست اندر قصد خر
گر ز چشمم این زمان غایب شوی
پیشت آید هر طرف گرگ قوی
استخوانت را بخاید چون شکر
که نبینی زندگانی را دگر
آن مگیر آخر بمانی از علف
آتش از بی‌هیزمی گردد تلف
هین بمگریز از تصرف کردنم
وز گرانی بار که جانت منم
تو ستوری هم که نفست غالب است
حکم غالب را بود ای خودپرست
خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال
اسب تازی را عرب گوید تعال
میر آخر بود حق را مصطفی
بهر استوران نفس پر جفا
قل تعالوا گفت از جذب کرم
تا ریاضتتان دهم من رایضم
نفس‌ها را تا مروض کرده‌ام
زین ستوران بس لگدها خورده‌ام
هر کجا باشد ریاضت‌باره‌یی
از لگدهایش نباشد چاره یی
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست
که ریاضت دادن خامان بلاست
سکسکانید از دمم یرغا روید
تا یواش و مرکب سلطان شوید
قل تعالوا قل تعالو گفت رب
ای ستوران رمیده از ادب
گر نیایند ای نبی غمگین مشو
زان دو بی‌تمکین تو پر از کین مشو
گوش بعضی زین تعالواها کرست
هر ستوری را صطبلی دیگراست
منهزم گردند بعضی زین ندا
هست هر اسبی طویله‌ی او جدا
منقبض گردند بعضی زین قصص
زان که هر مرغی جدا دارد قفص
خود ملایک نیز ناهمتا بدند
زین سبب بر آسمان صف صف شدند
کودکان گرچه به یک مکتب درند
در سبق هر یک ز یک بالاترند
مشرقی و مغربی را حس‌هاست
منصب دیدار حس چشم‌راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشن‌اند
باز صف گوش‌ها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نبی
صد هزاران چشم را آن راه نیست
هیچ چشمی از سماع آگاه نیست
هم‌چنین هر حس یک یک می‌شمر
هر یکی معزول از آن کار دگر
پنج حس ظاهر و پنج اندرون
ده صف‌اند اندر قیام الصافون
هر کسی کو از صف دین سرکش است
می‌رود سوی صفی کان واپس است
تو ز گفتار تعالوا کم مکن
کیمیای بس شگرف است این سخن
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر
کیمیا را هیچ از وی وامگیر
این زمان گر بست نفس ساحرش
گفت تو سودش کند در آخرش
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام
هین که ان الله یدعوا للسلام
خواجه باز آ از منی و از سری
سروری جو کم طلب کن سروری
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۹ - قصهٔ سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن ‌وصیت‌هاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنه‌ست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایه‌ی حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پری خود او شده
ترک بی‌الهام تازی‌گو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی؟
شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفته‌ست آن سخن
باده‌یی را می‌بود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند
گر چه قرآن از لب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافراست
چون همای بی‌خودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود
زان قوی‌تر گفت کاول گفته بود
نیست اندر جبه ‌ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما؟
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش می‌زدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید
بازگونه از تن خود می‌درید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنکه او را زخم اندر سینه زد
سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد
وآن که آگه بود از آن صاحب‌قران
دل ندادش که زند زخم گران
نیم‌دانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کی دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بی‌خودی دوچار زد
با خود اندر دیدهٔ خود خار زد
ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار
بر تن خود می‌زنی آن هوش دار
زان که بی‌خود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی
ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه این است و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید این جا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو
همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیب است ارتحال
گر نمی‌بینی کنار بام راز
روح می‌بیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمده‌ست
بر کنار کنگره‌ی شادی بده‌ست
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۳ - بیان آنک تن خاکی آدمی هم‌چون آهن نیکو جوهر قابل آینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال
پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیم‌بر
آهن ارچه تیره و بی‌نور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورت‌ها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زان که صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقل عقلت بدان داده‌ست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بسته‌یی ای بی‌نماز
وان هوا را کرده‌یی دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورت‌ها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
بر مشوران تا شود این آب صاف
وندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او
قعر جو پر گوهراست و پر ز در
هین مکن تیره که هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا
چون به گرد آمیخت شد پرده‌ی سما
مانع آید او ز دید آفتاب
چون که گردش رفت شد صافی و ناب
با کمال تیرگی حق واقعات
می‌نمودت تا روی راه نجات
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوان بخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کل است
جنبش این سایه زان شاخ گل است
سایه‌اش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیک بخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت؟
باز از حیوان سوی انسانی‌اش
می‌کشید آن خالقی که دانی‌اش
هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل‌های اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنی‌ست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش؟
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریش‌خند
که چه غم بود آن که می‌خوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب؟
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خواب است و فریب است و خیال؟
هم‌چنان دنیا که حلم نایم است
خفته پندارد که این خود دایم است
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خنده‌اش گیرد ازان غم‌های خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنی‌ست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلکه این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
می‌درانند از غضب اعضای تو
خون نخسبد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلت‌سازی است
پیش زخم آن قصاص این بازی است
زین لعب خوانده‌ست دنیا را خدا
کین جزا لعب است پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنه‌یی‌ست
آن چو اخصا است و این چون ختنه‌یی‌ست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲ - تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک
تو خلیل وقتی ای خورشیدهش
این چهار اطیار ره‌زن را بکش
زان که هر مرغی ازین‌ها زاغ‌وش
هست عقل عاقلان را دیده‌کش
چار وصف تن چو مرغان خلیل
بسمل ایشان دهد جان را سبیل
ای خلیل اندر خلاص نیک و بد
سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
کل تویی و جملگان اجزای تو
برگشا که هست پاشان پای تو
از تو عالم روح‌زاری می‌شود
پشت صد لشکر سواری می‌شود
زان که این تن شد مقام چار خو
نامشان شد چار مرغ فتنه‌جو
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببر زین چار مرغ شوم بد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زیشان ضرر
چار مرغ معنوی راه‌‌زن
کرده‌اند اندر دل خلقان وطن
چون امیر جمله دل‌های سوی
اندرین دور ای خلیفه‌ی حق توی
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق ناپاینده را
بط و طاوس است و زاغ است و خروس
این مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرص است و خروس آن شهوت است
جاه چون طاوس و زاغ امنیت است
منیتش آن که بود اومیدساز
طامع تابید یا عمر دراز
بط حرص آمد که نوکش در زمین
در تر و در خشک می‌جوید دفین
یک زمان نبود معطل آن گلو
نشنود از حکم جز امر ﴿کلوا﴾
همچو یغماجی‌ست خانه می‌کند
زود زود انبان خود پر می‌کند
اندر انبان می‌فشارد نیک و بد
دانه‌های در و حبات نخود
تا مبادا یاغی‌یی آید دگر
می‌فشارد در جوال او خشک و تر
وقت تنگ و فرصت اندک، او مخوف
در بغل زد هر چه زوتر بی‌وقوف
اعتمادش نیست بر سلطان خویش
که نیارد یاغی‌یی آید به پیش
لیک مؤمن زاعتماد آن حیات
می‌کند غارت به مهل و با انات
ایمن است از فوت و از یاغی که او
می‌شناسد قهر شه را بر عدو
ایمن است از خواجه‌تاشان دگر
که بیایندش مزاحم صرفه‌بر
عدل شه را دید در ضبط حشم
که نیارد کرد کس بر کس ستم
لاجرم نشتابد و ساکن بود
از فوات حظ خود آمن بود
بس تانی دارد و صبر و شکیب
چشم‌سیر و موثر است و پاک‌جیب
کین تانی پرتو رحمان بود
وان شتاب از هزهٔ شیطان بود
زان که شیطانش بترساند ز فقر
بارگیر صبر را بکشد به عقر
از نبی بشنو که شیطان در وعید
می‌کند تهدیدت از فقر شدید
تا خوری زشت و بری زشت و شتاب
نی مروت، نی‌تانی، نی ثواب
لاجرم کافر خورد در هفت بطن
دین و دل باریک و لاغر، زفت بطن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۵ - تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم الایه
یا رسول‌الله در آن نادی کسان
می‌زنند از چشم بد بر کرکسان
از نظرشان کلهٔ شیر عرین
وا شکافد تا کند آن شیر انین
بر شتر چشم افکند هم‌چون حمام
وان گهان بفرستد اندر پی غلام
که برو از پیه این اشتر بخر
بیند اشتر را سقط او راه بر
سر بریده از مرض آن اشتری
کو به تگ با اسب می‌کردی مری
کز حسد وز چشم بد بی‌هیچ شک
سیر و گردش را بگرداند فلک
آب پنهان است و دولاب آشکار
لیک در گردش بود آب اصل کار
چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد
سبق رحمت‌راست و او از رحمت است
چشم بد محصول قهر و لعنت است
رحمتش بر نقمتش غالب شود
چیره زین شد هر نبی بر ضد خود
کو نتیجه‌ی رحمت است و ضد او
از نتیجه ی قهر بود آن زشت‌رو
حرص بط یکتاست این پنجاه تاست
حرص شهوت مار و منصب اژدهاست
حرص بط از شهوت حلق است و فرج
در ریاست بیست چندان است درج
از الوهیت زند در جاه لاف
طامع شرکت کجا باشد معاف
زلت آدم ز اشکم بود و باه
وان ابلیس از تکبر بود و جاه
لاجرم او زود استغفار کرد
وآن لعین از توبه استکبار کرد
حرص حلق و فرج هم خود بدرگی‌ست
لیک منصب نیست آن اشکستگی‌ست
بیخ و شاخ این ریاست را اگر
باز گویم دفتری باید دگر
اسب سرکش را عرب شیطانش خواند
نی ستوری را که در مرعی بماند
شیطنت گردن کشی بد در لغت
مستحق لعنت آمد این صفت
صد خورنده گنجد اندر گرد خوان
دو ریاست‌جو نگنجد در جهان
آن نخواهد کین بود بر پشت خاک
تا ملک بکشد پدر را ز اشتراک
آن شنیدستی که الملک عقیم؟
قطع خویشی کرد ملکت‌جو ز بیم
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش با کسش پیوند نیست
هر چه یابد او بسوزد بر درد
چون نیابد هیچ خود را می‌خورد
هیچ شو وا ره تو از دندان او
رحم کم جو از دل سندان او
چون که گشتی هیچ از سندان مترس
هر صباح از فقر مطلق گیر درس
هست الوهیت ردای ذوالجلال
هر که در پوشد برو گردد وبال
تاج از آن اوست آن ما کمر
وای او کز حد خود دارد گذر
فتنهٔ توست این پر طاووسی‌ات
که اشتراکت باید و قدوسی‌ات
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۳ - بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
جلوه‌گاه و اختیارم آن پراست
بر کنم پر را که در قصد سر است
نیست انگارد پر خود را صبور
تا پرش درنفکند در شر و شور
پس زیانش نیست پر گو بر مکن
گر رسد تیری به پیش آرد مجن
لیک بر من پر زیبا دشمنی‌ست
چونک از جلوه‌گری صبریم نیست
گر بدی صبر و حفاظم راه‌بر
بر فزودی زاختیارم کر و فر
همچو طفلم یا چو مست اندر فتن
نیست لایق تیغ اندر دست من
گر مرا عقلی بدی و منزجر
تیغ اندر دست من بودی ظفر
عقل باید نورده چون آفتاب
تا زند تیغی که نبود جز صواب
چون ندارم عقل تابان و صلاح
پس چرا در چاه نندازم سلاح؟
در چه اندازم کنون تیغ و مجن
کین سلاح خصم من خواهد شدن
چون ندارم زور و یاری و سند
تیغم او بستاند و بر من زند
رغم این نفس وقیحه‌خوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
تا شود کم این جمال و این کمال
چون نماند رو کم افتم در وبال
چون بدین نیت خراشم بزه نیست
که به زخم این روی را پوشیدنی‌ست
گر دلم خوی ستیری داشتی
روی خوبم جز صفا نفراشتی
چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح
خصم دیدم زود بشکستم سلاح
تا نگردد تیغ من او را کمال
تا نگردد خنجرم بر من وبال
می‌گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
آن که از غیری بود او را فرار
چون ازو ببرید گیرد او قرار
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیزخیز
نه به هند است ایمن و نه در ختن
آن که خصم اوست سایه‌ی خویشتن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه‌ی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شده‌ست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمن‌کده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان می‌راندمی
تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی‌خواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم
من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینه‌ی شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطه‌ی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌یی گفتم من از صاحب‌وصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضی‌ست دل من راضی‌ام
ور ز تو معرض بود اعراضی‌ام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دل‌ها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل‌ها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی می‌کند
زاستمالت ارتفاقی می‌کند
می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر
صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌یی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبی‌ست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابه جا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۳ - بیان آنک کشتن خلیل علیه‌السلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
شهوتی است او و بس شهوت‌پرست
زان شراب زهرناک ژاژ مست
گرنه بهر نسل بودی ای وصی
آدم از ننگش بکردی خود خصی
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را
زر و سیم و گلهٔ اسبش نمود
که بدین تانی خلایق را ربود
گفت شاباش و ترش آویخت لنج
شد ترنجیده وترش همچون ترنج
پس زر و گوهر ز معدن‌های خوش
کرد آن پس‌مانده را حق پیش‌کش
گیر این دام دگر را ای لعین
گفت زین افزون ده ای نعم‌المعین
چرب و شیرین و شرابات ثمین
دادش و بس جامهٔ ابریشمین
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد
تا ببندمشان به حبل من مسد
تا که مستانت که نر و پر دل اند
مردوار آن بندها را بسکلند
تا بدین دام و رسن‌های هوا
مرد تو گردد ز نامردان جدا
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت
دام مردانداز و حیلت‌ساز سخت
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد
نیم‌خنده زد بدان شد نیم‌شاد
سوی اضلال ازل پیغام کرد
که بر آر از قعر بحر فتنه گرد
نی یکی از بندگانت موسی است؟
پرده‌ها در بحر او از گرد بست؟
آب از هر سو عنان را واکشید
از تگ دریا غباری برجهید
چون که خوبی زنان فا او نمود
که ز عقل و صبر مردان می‌فزود
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد
که بده زوتر رسیدم در مراد
چون بدید آن چشم‌های پرخمار
که کند عقل و خرد را بی‌قرار
وآن صفای عارض آن دلبران
که بسوزد چون سپند این دل بر آن
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق
گوییا حق تافت از پرده ی رقیق
دید او آن غنج و برجست سبک
چون تجلی حق از پرده ی تنک