عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیدههای اعتبار اما
همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس گر میکشم قانون حالم میخورد بر هم
چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمیسازم
خیالی میکشد مخمل کدامین راه و کو منزل
سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه میتازم
درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمایهای دیگر ندارم رنگ میبازم
ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بیخورشید رسوایی
تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من
هنوز از پردهٔ ساز عدم میجوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه میپرسی
سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را
شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ مینازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمیآیم
همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیدههای اعتبار اما
همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس گر میکشم قانون حالم میخورد بر هم
چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمیسازم
خیالی میکشد مخمل کدامین راه و کو منزل
سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه میتازم
درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمایهای دیگر ندارم رنگ میبازم
ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بیخورشید رسوایی
تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من
هنوز از پردهٔ ساز عدم میجوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه میپرسی
سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را
شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ مینازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمیآیم
همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم
ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
ز چاک سینه آهی مینوبسم
کتانم حرف ماهی مینویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی مینویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی مینویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی مینویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی مینویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی مینویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم گیاهی مینویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی مینویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی مینویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی مینویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی مینویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی مینویسم
چو صبحم صفحه بینقشست بیدل
شکست رنگ گاهی مینویسم
کتانم حرف ماهی مینویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی مینویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی مینویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی مینویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی مینویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی مینویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم گیاهی مینویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی مینویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی مینویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی مینویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی مینویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی مینویسم
چو صبحم صفحه بینقشست بیدل
شکست رنگ گاهی مینویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون میتازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینهام کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه، گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم، فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه میگوید که آتش میزند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمیتابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمیخواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفتهام بیدل
چو رنگ گل به باد ناتوانی میپرد هوشم
که همچون موج از آغوشم برون میتازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینهام کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه، گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم، فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه میگوید که آتش میزند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمیتابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمیخواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفتهام بیدل
چو رنگ گل به باد ناتوانی میپرد هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
به این طاقت نمیدانم چه خواهد بود انجامم
نگین بینقش میگردد اگرکس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری
به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد
همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی
گلوی شمع میگردد کمند سرمهٔ شامم
نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری
چوتخمم تا گره واکردهای گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید
صدایی درشکست رنگ میدارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد
سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
ز صد روزن به حیرت میتپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد
کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمیتابد
مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل ماندهام بیدل
به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم
نگین بینقش میگردد اگرکس میبرد نامم
به رنگ نقش پا دارم بنای عجز تعمیری
به پستی میتوان زد لاف معراج از لب بامم
هزاران موج ساحل گشت چندین قطره گوهر شد
همان محمل طراز دوش بیتابیست آرامم
چه اندوزم به این جوش کدورت غیرخاموشی
گلوی شمع میگردد کمند سرمهٔ شامم
نپیچد بر دل کس ریشهٔ شوق گرفتاری
چوتخمم تا گره واکردهای گل میکند نامم
مگر از خود روم تا مدعای دل به عرض آید
صدایی درشکست رنگ میدارد لب جامم
هنوزم شمع سودا در نقاب هوش میسوزد
سرا پا آتشم اما به طرز سوختن خامم
به چشم بسته غافل نیستم از شوق دیدارت
ز صد روزن به حیرت میتپد در پرده بادامم
شرار برق جولان از رگ خارا نیندیشد
کند صد کوچهٔ بیداد را رنگین گل اندامم
شکوه حسرت دیدار قاصد بر نمیتابد
مگر در محفل جانان برد آیینه پیغامم
گرفتار طلسم حیرت دل ماندهام بیدل
به رنگ آب گوهر نیست بیش از یک گره دامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۲
وحشتی کو تا وداع اینهمه غوغا کنم
نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم
هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست
من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم
ناخنی در پردهٔ طاقت نمییابم چو شمع
میزنم آتش به خود تا رفع خار پا کنم
یکنفس آگاهیام چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم
میشود در انتظارت اشک و میریزد به خاک
حسرت چندی که من با خون دل یکجا کنم
حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد
کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم
گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق
بایدم از خویش رفت آندم که یاد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن
به که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم
هر سر مویم درین وادی به راهی رفته است
ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم
یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال
تا ز موج آب گردیدن سری بالا کنم
عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت گذشت
بخت کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم
شوخی امواج، آغوش وداع گوهر است
عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست
لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفیست من هم بعد ازین
جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد
خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است
تا به کی بینم پر طاووس و مستیها کنم
بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است
گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم
نغمهٔ ساز دو عالم را صدای پا کنم
هیچ موجی از کنار این محیط آگاه نیست
من ز خود بیرون روم تا ساحلی پیداکنم
ناخنی در پردهٔ طاقت نمییابم چو شمع
میزنم آتش به خود تا رفع خار پا کنم
یکنفس آگاهیام چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمی واکنم
میشود در انتظارت اشک و میریزد به خاک
حسرت چندی که من با خون دل یکجا کنم
حیرت از ایام وصلم فرصت یادی نداد
کز بهار رفته رنگی در خیال انشا کنم
گرد راه حسرتم واماندهٔ جولان شوق
بایدم از خویش رفت آندم که یاد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غیر جنس کاستن
به که با این سود خجلت هم به خود سودا کنم
هر سر مویم درین وادی به راهی رفته است
ای تپیدن مهلتی تا جمع این اجزا کنم
یار گرم پرسش و من بیخبر کو انفعال
تا ز موج آب گردیدن سری بالا کنم
عمر من چون شعلهٔ تصویر در حیرت گذشت
بخت کو تا یک شرر راه تپیدن واکنم
شوخی امواج، آغوش وداع گوهر است
عالمی سازم تهی تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هر چند آنقدرها بیش نیست
لیک کو رنگی که برگردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفیست من هم بعد ازین
جمع سازم احتیاج و نامش استغنا کنم
بیدماغی اینقدر سامان طراز کس مباد
خانه باید سوختن تا آتشی پیدا کنم
در تحیل ساقی این بزم ساغر چیده است
تا به کی بینم پر طاووس و مستیها کنم
بیدل از گردون نصیب من همان لب تشنگی است
گر همه مانند ساحل ساغر از دریا کنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۵
باده ندارم که به ساغرکنم
گریه کنم تا مژهای تر کنم
کو تب شوقی که دم واپسین
آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز تواناییام
تیغ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگیام داغ کرد
رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار
از نفس سوخته سر برکنم
در همهکارم اگر این است جهد
خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس
رعد نیام گوش که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنهام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس که چو موج گهر
پای به دامن کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح
تا بهکجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان میدهد
قلزمی از قطره چه باورکنم
گریه کنم تا مژهای تر کنم
کو تب شوقی که دم واپسین
آینه را آبله بستر کنم
صف شکن ناز تواناییام
تیغ گر از پهلوی لاغر کنم
تا نگهی در تپش آرام شمع
ناخن پا تا مژه شهپر کنم
تهمت آسودگیام داغ کرد
رفع خجالت به چه جوهرکنم
کاش درین عرصه به رنگ شرار
از نفس سوخته سر برکنم
در همهکارم اگر این است جهد
خاکبه سر از همه بهترکنم
نیست کسی دادرس هیچکس
رعد نیام گوش که را کر کنم
تر شود از شرم لب تشنهام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم
عزتم این بس که چو موج گهر
پای به دامن کشم و سر کنم
حسرت دیدار نیاید به شرح
تا بهکجا آینه دفترکنم
بیدل از آن جلوه نشان میدهد
قلزمی از قطره چه باورکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
گاهی به ناله گه به تپش گرد میکنم
یعنی دل گداختهام، درد میکنم
عمریست گرمی قدحش باده پرور است
شیری که چون سحر به نفس سرد میکنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب
گویا وضو به زهرهٔ نامرد میکنم
یارب مباد زحمت محملکشان ناز
از پا فتاده نی که رهآورد میکنم
فقرم به صد هزار غنا ناز میکند
کاری که از هوس نتوان کرد میکنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان
تحقیق مینویسم و یک فرد میکنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است
عکسی که نیست آینه پرورد میکنم
غربت به الفت وطن از من نمیرود
در دل برون دل چو نفس گرد میکنم
گرداندهام به ذوق خزان صد هزار رنگ
بیدل هنوز برگ گلی زرد میکنم
یعنی دل گداختهام، درد میکنم
عمریست گرمی قدحش باده پرور است
شیری که چون سحر به نفس سرد میکنم
محراب تیغ یار و من از سجده بی نصیب
گویا وضو به زهرهٔ نامرد میکنم
یارب مباد زحمت محملکشان ناز
از پا فتاده نی که رهآورد میکنم
فقرم به صد هزار غنا ناز میکند
کاری که از هوس نتوان کرد میکنم
بر نسخهٔ خیال فریب نه آسمان
تحقیق مینویسم و یک فرد میکنم
با خود حساب غیر چه مقدار حیرت است
عکسی که نیست آینه پرورد میکنم
غربت به الفت وطن از من نمیرود
در دل برون دل چو نفس گرد میکنم
گرداندهام به ذوق خزان صد هزار رنگ
بیدل هنوز برگ گلی زرد میکنم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۶
تا حسرت سر منزل او برد ز جایم
منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید
ای کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی میدرم و میروم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست کز آیینهٔ من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم
آهستهتر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر میفکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی که تویی شمع بساطش
یک ذره نیام گر همه خورشید نمایم
منزل همه چون آبله فرسود به پایم
مهمان بساط طربم لیک چه حاصل
چون شمع همان پهلوی خویشست غذایم
در پردهٔ هستی نفسی بیش نداریم
تا چند ببالد قفس اندود نوایم
پیداست ز پرواز غباری چه گشاید
ای کاش خم سجده خورد دست دعایم
جیب نفسی میدرم و میروم از خویش
کس نیست بفهمد که چه رنگیست قبایم
کونین غباریست کز آیینهٔ من ریخت
کو عالم دیگر اگر از خویش برآیم
از صنعت مشاطگی یأس مپرسید
کز خون مراد دو جهان بست حنایم
گیرایی من حیرت و رفتار تپیدن
از جهد مپرس آینه دست مژه پایم
قانون ندامتکدهٔ محفل عجزیم
آهستهتر از سودن دست است صدایم
تحقیق ز موهومی سازم چه نماید
تمثالم و وانیست به هیچ آینه جایم
حسرت چه فسون خواند که از روز وداعت
بر هر چه نظر میفکنم رو به قفایم
بیدل به مقامی که تویی شمع بساطش
یک ذره نیام گر همه خورشید نمایم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
از چاک گریبان به دلی راه نکردیم
کار عجبی داشت جنون آه نکردیم
دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت
این آینه را از نفس آگاه نکردیم
فرصتشمریهای نفس بال امل زد
پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم
هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ
پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم
چون شمع که از خویش رود سر به گریبان
نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم
صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن
خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم
ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم
از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم
چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی
روز سیهی بود که بیگاه نکردیم
بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق
ماییم که خود را ز خود آگاه نکردیم
کار عجبی داشت جنون آه نکردیم
دل تیره شد آخر ز هوایی که به سر داشت
این آینه را از نفس آگاه نکردیم
فرصتشمریهای نفس بال امل زد
پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم
هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ
پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم
چون شمع که از خویش رود سر به گریبان
نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم
صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن
خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم
ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم
از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم
در وصل ز محرومی دیدار مپرسید
شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم
چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی
روز سیهی بود که بیگاه نکردیم
بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق
ماییم که خود را ز خود آگاه نکردیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بهکنج نیستی عمریست جای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد
که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم
بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش میجویم
هدایت آرزویم میکشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش میجویم
جنون میآورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش میجویم
ز بس حسرتکمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چهگم شد من برای خویش میجویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش میجویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم زیر پای خویش میجویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمیخواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش میجویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز میبالد
که آنگل پیرهن را در قبای خویش میجویم
به خاکستر نفس دزدیدهام چون شعله معذورم
بقایی کردهام گم در فنای خویش میجویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کردهام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش میجویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
میکند فانوس شب روشن چراغ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کردهست اندر آشیان
در بیابانی که میبالد رم دیوانهام
میکنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر میگردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ میبازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار میجوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبههای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه میباشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بیمصلحت
خلوتی میباید ارباب سخن را چون زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
به مطلب میرساند وحشت از آفاق ورزبدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایهام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی میکشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیهبختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی
بهرنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیدهام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کردهام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینهها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانهای دارد که میباید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایهام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی میکشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیهبختم دگر از حاصل غفلت چه میپرسی
بهرنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیدهام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کردهام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینهها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانهای دارد که میباید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
سوخته لالهزار من رفته گل از کنار من
بیتو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژدهای گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعدهات
آینه موجگل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خوردهام گل زکف تو بردهام
باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه
گرد نفس نمیکند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم که برد گرد مرا بهکوی تو
بنده حیرتم که کرد آینهات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط
تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست
بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من
بیتو نه رنگم و نه بو ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژدهای گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سرو چمن سوار من
گر به تبسمی رسد صبح بهار وعدهات
آینه موجگل زند تا ابد از غبار من
گر همه زخم خوردهام گل زکف تو بردهام
باغ حناست هر کجا خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد شش جهت انتظار من
عکس تحیر آب و رنگ منفعل است از آینه
گرد نفس نمیکند هستی من ز عار من
آه سپند حسرتم گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق حق وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین گریهٔ شرمسار من
خاک تپیدنم که برد گرد مرا بهکوی تو
بنده حیرتم که کرد آینهات دچار من
ظاهر و باطن دگر نیست به ساز این نشاط
تا من و تو اثر نواست نغمهٔ توست تار من
گربه سپهرم التجاست ورمه و مهرم آشناست
بیدل بیکس توام غیر تو کیست یار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
گل نشو و نما چندان شکست یأس چید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه میپرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمیگردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به گوش من رسید از من
چو مژگان کز خمیدن میکند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوسها خط کشید از من
به یاد گفتوگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من
به یاد جلوهات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من
تپیدم، ناله کردم، داغ گشتم، خاک گردیدم
وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک میدانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
که رنگ خامهٔ نقاش هم دامن کشید از من
بهار حیرتم از رنگ آثارم چه میپرسی
مقابل شد هزار آیینه و چیزی ندید از من
یقینها نقش بندم گر به عرض شبهه پردازم
درین صحرا سیاهی هم نمیگردد سپید از من
چو شمع از انفعال سجدهٔ این آستان داغم
جبین چندان که گل کردم عرق کرد و چکید از من
درین محفل به حدی انتظار آگهی بردم
که پیغام وصال او به گوش من رسید از من
چو مژگان کز خمیدن میکند ساز نگه باطل
قد پیری به طومار هوسها خط کشید از من
به یاد گفتوگو ناقدردان مدعا رفتم
بهاری داشتم اما تأمل گل نچید از من
به یاد جلوهات مرهون حسرت دارم آغوشی
که هر جا حیرتی گل کرد مژگان آفرید از من
تپیدم، ناله کردم، داغ گشتم، خاک گردیدم
وفا افسانهها دارد که میباید شنید از من
به مردن هم چه امکانست مژگانم بهم آید
محبت خواب راحت برد چون خون شهید از من
تمیز وحشت فرصت ندارم لیک میدانم
که هر مژگان زدن چیزی دراین صحرا رمید از من
شکست دل نشد بیدل کفیل نالهٔ دردی
نفس در موی چینی نقبها زد تا دمید از من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
دور از بساط وصل تو ماییم و دیدهای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیدهای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیدهای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیدهای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیدهای
محمل کشان عجز رسا قطع کردهاند
صد دشت وره امید، به پای بریدهای
اشکم نیاز محفل ناز تو میکشد
آیینه داری از دل حسرت چکیدهای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیدهای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیدهای
میبایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیدهای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیدهای
چون شمع کشته داغ نگاه رمیدهای
شد نو بهار و ما نفشاندیم گرد بال
در سایهٔ گلی به نسیم وزیدهای
ما حسرت انتخاب صباییم از محیط
کنج دلی و یک نفس آرمیدهای
در حیرتم به راحت منزل چسان رسد
راهی به چشم آبلهٔ پا ندیدهای
محمل کشان عجز رسا قطع کردهاند
صد دشت وره امید، به پای بریدهای
اشکم نیاز محفل ناز تو میکشد
آیینه داری از دل حسرت چکیدهای
آخر به پاس راز وفا تیغها کشید
چون صبح بر سرم نفس ناکشیدهای
دارم دلی به صد تپش آهنگی جنون
یک اشک وار تا به چکیدن رسیدهای
میبایدم ز خجلت اعمال زیستن
نومیدتر ز زنگی آیینه دیدهای
بیدل ز کشتزار تمناست حاصلم
تخم دلی به سعی شکستن دمیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
یاد باد آن کز تبسم فیض عامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
در خطاب غیر هم با من پیامی داشتی
یاد باد آن ساز شفقتها که بی ناموس غیر
در بساط تیره روزان عیش شامی داشتی
یاد باد ای حسرت بنهاده پا از دل برون
چون نگه در چشم حیران هم مقامی داشتی
گاهگاهی با وجود بینیازیهای ناز
خدمتی ارشاد میکردی غلامی داشتی
آمد آمد خاک مشتاقان بهگردون میرساند
یک دوگام آنسوی تمکین طرفهکامی داشتی
کردی از اهل وفا یکباره قطع التفات
در تغافل سخت تیغ بینیامی داشتی
اینقدر خلوت پرست کنج ابرویت که کرد
چون نگاه بینیازان سیر بامی داشتی
ما همان خاکیم اکنون انفعال از ما چرا
پیش زپن هم با همه تمکین، خرامی داشتی
سوخت دل در انتظار گرد سر گردیدنی
آخر ای بدمست گاهی دور جامی داشتی
تیغ هم بربیدل ما مد احسان بود وبس
گر به حکم ناز میل انتقامی داشتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۱
نه نفس تربیتم کرد و نه دامان مددی
آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی
شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت
مگر آیینه کند بر من حیران مددی
آرزو میکشدم بر در ابرام طلب
کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی
یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست
گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی
بسملم گرم طواف چمن عافیتی است
ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی
راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است
ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی
کیست بار تپش از دوش هوس بردارد
بیعصایی نکند گر به ضعیفان مددی
با همه ظلم رها نیستکس ازمنت چرخ
آه از آن روز که میکرد به احسان مددی
حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک
کاش از آبله بخشند به مژگان مددی
بیدل از غنچهگرفتم سبق زانوی فکر
بود کوتاهی دامن به گریبان مددی
آتشم خاک شد ای سوخته جانان مددی
شوق دیدارم و یک جلوه ندارم طاقت
مگر آیینه کند بر من حیران مددی
آرزو میکشدم بر در ابرام طلب
کو حیا تاکند از وضع پشیمان مددی
یاد چشم تو ز آوارگیم غافل نیست
گرد این دشتم و دارم ز غزالان مددی
بسملم گرم طواف چمن عافیتی است
ای تپیدن به تغافل نزنی هان مددی
راحت از قافلهٔ هوش برون تاخته است
ای جنون تا شودم بار دل آسان مددی
کیست بار تپش از دوش هوس بردارد
بیعصایی نکند گر به ضعیفان مددی
با همه ظلم رها نیستکس ازمنت چرخ
آه از آن روز که میکرد به احسان مددی
حیله جوی نم اشکیم درین وادی خشک
کاش از آبله بخشند به مژگان مددی
بیدل از غنچهگرفتم سبق زانوی فکر
بود کوتاهی دامن به گریبان مددی