عبارات مورد جستجو در ۵۷۵ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کردهاند
مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کردهاند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کردهاند
نیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاند
خجلت بیدستگاهی ناگزیر کس مباد
بینصیب از التفات دوستانم کردهاند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کردهاند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاند
همچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاند
با همه بیدستوپاییها غم دل میخورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کردهاند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کردهاند
بیدل از آوارهگردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاند
مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کردهاند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کردهاند
نیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاند
خجلت بیدستگاهی ناگزیر کس مباد
بینصیب از التفات دوستانم کردهاند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کردهاند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاند
همچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاند
با همه بیدستوپاییها غم دل میخورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کردهاند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کردهاند
بیدل از آوارهگردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح میرزا نبیخان
همی به چشم من آید که سوی حضرت میر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
رسولی آید از ملک ری بشیر و نذیر
به دستی اندر تیغ و به دستی اندر جام
مر آن یک از پی خصم و مر این یک از پی میر
به میر گوید کاین جام را بگیر و بنوش
که با تو خاطر شه را عنایتیست خطیر
به خصم گوید کاین تیغ را ببین و بنال
که بر تو خشم ملک شعله میکشد چو سعیر
سخن دراز چه رانی که کردگار جهان
بهکار رفته و آینده حاکمست و خبیر
بزرگوار امیرا یکی به عیش بکوش
که با مراد تو هم دوش میرود تقدیر
عنان کار به تقدیر کردگار سپار
که بدسگال تو بیهوده میکند تدبیر
دهان شیشهگشای و لب پیاله ببوس
عنان چاره رها کن رکاب باده بگیر
پی ملاعبه در ساق دلبری زن چنگ
که در سرینش ناخن فرو رود چو خمیر
خمیر مایه گر اینست بدسگال ترا
بگو که نان نتوان پخت از این خمیر فطیر
چه غم خوری ز سخنهای تلخ باده بخور
تو آب نوش که بیهوده میزنند صفیر
تو راه راست رو و ازکژی عدو مهراس
بهل که گندم و جو را عیان شود تسعیر
تو هرچه کاشتهیی در جهان همان دروی
گمان مبر که کند حکم نیک و بد تغییر
یکی بهکوه سخ رانکه گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ از خجیر خجیر
نقود مردم اگر رایج است اگر کاسد
به کردگار رها کن که ناقدی است بصیر
چو کردگار تواند هر آنچه داند کرد
رضا به دادهٔ او ده که عالم است و قدیر
به خلق هرچه تو دادی خدا همان دهدت
و لیک مصلحتی را همی کند تاخیر
اگر مقدمهٔ کار کاسد است مرنج
نه خون حیضست اول که گردد آخر شیر
به مرد دهقان بنگر که تخم را در خاک
به ماه بهمن باشد که بر دهد مه تیر
بزرگوارا دانی که طبع موزون را
ز معنی خوش و مضمون تازه نیست گزیر
نخست عذر من از نکتهای من بنیوش
اگرچه عفو تو ناگفته هست عذر پذیر
شنیدهام که پرندوش از سیاست تو
کشیده راوی اشعار من به چرخ نفیر
ز زهر قهر تو رنجور گشته گنجورت
زهی سیاست بیجرم و خشم بی تقصیر
کس این کند که تطاول کند به منظوری
که هیچ ناظرش اندر جهان ندیده نظیر
کس این کند که سیاست کند به معشوقی
که حسن او چو هنرهای توست عالمگیر
نه این همان ملکست آنکه بر شمایل او
ز بام عرش سرافیل میزند تکبیر
نه این همان قمرست آنکه پیش طلعت او
سجود میبرد از چرخ آفتاب منیر
نه این همان صنم است آن که آیت رخ او
ز نور سورهٔ والشمس میکند تفسیر
گمان مبر که جلال تو زو زیادتر است
اگرچه مایهٔ تعظیم توست این تحقیر
تو را به ملک بود فخر و فخر اوست به تو
تو خود بگو که نه با شخص تست ملک حقیر
تورا سر ار به فلک رفته از جلال مناز
که پای او به فلک رفت حبذا توفیر
اگر تو کشور گیری به روز فخر مبال
که او گرفته کسی را که هست کشورگیر
تو گر امیری و خلقی اسیر حکم تواند
اسیر اوست امیری که خلق کرده اسیر
به خود مناز که نخجیر تست شیر ژیان
چه جای شیرکه او میکند نخجیر
مگو که شد چو سلیمان پری مسخر من
پری نگر که سلیمان همی کند تسخیر
ریاست تو اگر موجب سیاست اوست
به جان او که برو ترک این ریاست گیر
به دوست بیم رسد از تو و به دشم سیم
بهجای خصمی خیر به جای دوست شریر
بترس از آنکه کشد ابرویش به روی تو تیغ
بترس از آنکه زند مژهاش به جان تو تیر
در انگبین لب ار سرکه ریزد از دشنام
ز بهر چارهٔ صفرای تست ازو بپذیر
به وقت صفرا بیسرکه انگبین ندهند
حکیم حاذق بیجا نمیکند تقریر
ستم به راوی اشعار من ستوده نبود
اگر چه شعر مرا کس نمیخرد به شعیر
گمان مبر که نوازی به شال کشمیرش
که یک نگاه وی ارزد به هرچه در کشمیر
مگو لباس حریرش دهم که فخر کند
که فخر از تن او میکند لباس حریر
مگو ز مهر بسایم عبیر بر زلفش
که زلف او را ساید همی به خویش عبیر
علاج قلب نوان کن به وصل یار جوان
که هر دو کون نیرزد به یک نصیحت پیر
تو نیز خازن میرای به چهره خالق ماه
از این مرنج که میرت کشیده در زنجیر
چو بود قصر وجودت ز خلق بد ویران
خراب کرد ترا تا ز نوکند تعمیر
چو یافت زلف تو دزد دلست بندش کرد
که در شریعت فرض است دزد را تعزیر
خمیروار بمالید از آن تو را در چنگ
که نان بختت برناید از تنور فطیر
ممود پای ترا در فلککه تا زین پس
زنی به همت او پشت پا به چرخ اثیر
وجود تست چو می روح بخش و بر می ناب
هر آنچه بیش زنی لت فزون دهد تأثیر
مگر ندیدی نار را که بر سر چوب
هزار تیشه زند تا شود به شکل سریر
دوهفته پیش بهخوابآمدمشبیکهز خشم
گرفته مار سیاهی به چنگ میر کبیر
به وقت خشم چو زلف ترا بنافت به چنگ
یقین شدم که همین بود خواب را تعبیر
زهی سخنور ساحر حکیم قاآنی
که آفتاب و مه استش نهان به جیب و ضمیر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳
صد شکر که بتخانه ی اندیشه خراب است
ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است
با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است
محتاجی مردم همه آن سوی حساب است
سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم
این است که آسایش ما عین عذاب است
حرمان مرا شوق دهد نشاء مقصود
بس تشنه فرو مرد ندانست که آب است
گر کبک دل من نزند قهقه ی ذوق
معذور همی دار که در چنگ عقاب است
توفیق بهانه است اگر عازم راهی
بشتاب که سرمایه ی توفیق شباب است
دی پیر مغان گفت دلم سوخت که عرفی
جویای رموز است ولی بیهده یاب است
ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است
با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است
محتاجی مردم همه آن سوی حساب است
سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم
این است که آسایش ما عین عذاب است
حرمان مرا شوق دهد نشاء مقصود
بس تشنه فرو مرد ندانست که آب است
گر کبک دل من نزند قهقه ی ذوق
معذور همی دار که در چنگ عقاب است
توفیق بهانه است اگر عازم راهی
بشتاب که سرمایه ی توفیق شباب است
دی پیر مغان گفت دلم سوخت که عرفی
جویای رموز است ولی بیهده یاب است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۴
شکستن دل ما کار زور بازو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
هلاک اهل وفا جر به نوشدارو نیست
به عیب جویی مجنون بدم ولی گویم
خوشا دلی که تسلی به چشم آهو نیست
چنین گلی نه از این لاله زار دهر برست
وگر نیست سخن در جهان که خودرو نیست
علاچ زخم نه بازوی چاره خواست کند
سرم که همدم درد است بار زانو نیست
ز فیض طبع کسی بهره ساز شد عرفی
وگر نه چون دگران شاعر است، جادو نیست
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
آنجا که وصف آن قد و بالا نوشتهایم
قرار عجز خویش همانجا نوشتهایم
حاصل، دمی زیاد تو غافل نبودهایم
یا گفتهایم حرف غمت یا نوشتهایم
از سوز اشتیاق نیارم که دم زنم
کاتش گرفته دست و قلم تا نوشتهآیم
گر حکم سرنوشته سمعناش گفتهایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشتهایم
گوئی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به شبها نوشتهایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
خط الف بعادت ترسا نوشتهایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشتهایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هزره در انجا نوشتهایم
قرار عجز خویش همانجا نوشتهایم
حاصل، دمی زیاد تو غافل نبودهایم
یا گفتهایم حرف غمت یا نوشتهایم
از سوز اشتیاق نیارم که دم زنم
کاتش گرفته دست و قلم تا نوشتهآیم
گر حکم سرنوشته سمعناش گفتهایم
ور قصد جان نموده اطعنا نوشتهایم
گوئی بنوش باده که عمرت شود دراز
ما خط عمر خویش به شبها نوشتهایم
دانیم راه راست ولی بهر مصلحت
خط الف بعادت ترسا نوشتهایم
شد پشت و روی نامه سیه با وجود آن
از صد هزار حرف یکی نانوشتهایم
ناخوانده نامه پاره کند دور افکند
نام رضی به هزره در انجا نوشتهایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۵
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلم در عاشقی با زخم زهر آلود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشمازگریهامکمکم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
صبح عجز آماده دندانکرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کمکنند آنکهنه بنیادیکهگردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکلگرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چونعلمکردمنگون، دیدمکه شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی میکند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه میبینی درین صحرا سیاهی کرده است
دور و نزدیکی نمیگردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جادههای لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی گم کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است در عالم سپید
پیشخورشید قیامت سایه معدوماست و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترکمطلب داشت بیدل حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۰
این صبح که جولانها بر چرخ برین هستش
دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات
شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست
بیشبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیرهسر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان
بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش
دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حاملهٔ ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد
دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشمکه انسان را سرمایهٔ بیناییست
از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند
هر گل که تو میکاری آیینه زمین هستش
از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی
خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش
دامن شکن همت گردد دو سه چین هستش
پر هرزه درا مگذار زین قافلهٔ آفات
شور نفسی دارد صد صور طنین هستش
طبعی که کمالاتش جز کسب دلایل نیست
بیشبهه مکن باور گر حرف یقین هستش
از خیرهسر دولت اخلاق نیاید راست
آشوب چپ اندازی تا نقش نگین هستش
ادبار هم از اقبال کم نیست در این میدان
بر مرد تلاش حیز غالب ز سرین هستش
از وضع زمینگری گو خواجه به تمکین کوش
دم جز به تکلف نیست رخشی که به زین هستش
هر فتنه که میزاید از حاملهٔ ایام
غافل نشوی زنهار صد فعل چنین هستش
هرکس به ره تحقیق دعوی قدم دارد
دوری ز در مقصد بسیار قرین هستش
آن چشمکه انسان را سرمایهٔ بیناییست
از هر دو جهان بیش است گر آینه بین هستش
بر نشو و نما چشمی بگشا و مژه بربند
هر گل که تو میکاری آیینه زمین هستش
از روز و شب گردون بیدل چه غم و شادی
خوش باش که مهر و کین گر هست همین هستش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
نمیدانم چه گل در پرده دارد زخم شمشیرش
که رنگ هر دو عالم میتپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن
بهگوش زخمم افتادهست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیدهام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزادهام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته میکوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی میکند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر نالهای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بیدل
ره خوابیدهای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
که رنگ هر دو عالم میتپد در خون نخجیرش
دگر ای وحشت از صیدم به نومیدی قناعت کن
بهگوش زخمم افتادهست آواز نی تیرش
مپرسید از مآل هستی غفلت سرشت من
چو مخمل دیدهام خوابی که در خوابست تعبیرش
چه سازد غیر خاموشی جنون گریه دربارم
که همچون جوهر آیینه در آب است زنجیرش
سبگ گردی در این حیرتسرا آزادهام دارد
نگه را منع جولان نیست پای رفته در قیرش
صد آفت از که باید جست در معمورهٔ امکان
اگر صبحست هم از شبنم آبی هست در شیرش
حباب از موج هستی دست طاقت شسته میکوبد
که طاق عمرچون بشکست ممکن نیست تعمیرش
ز بخت تیره عاشق را چه امکانست آسودن
که مژگان تا بهم آرد سیاهی میکند زیرش
نی ام عاجز اگر زد محتسب بر سنگ مینایم
چو نشتر نالهای دارم که خونریز است تاثیرش
به رنگی کرد یادم داغ الفت پیشهٔ صیاد
که جوشد حلقهٔ دام از رمیدنهای نخجیرش
ز صحرای فنا تا چشمهٔ آب بقا بیدل
ره خوابیدهای دیگر ندیدم غیر شمشیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
رفت مرآت دل از کلفت آفاق به رنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد
شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشهای نیست که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهاییام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح میکشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر میدمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خوردهست به سنگ
مرکز افتاد برون بس که شد این دایره تنگ
ساغر قسمت هر کس ازلی میباشد
شیشه می میکشد اول زگداز دل تنگ
آگهی گر نبود وحشت ازین دشت کراست
آهو از چشم خود است آینهٔ داغ پلنگ
غرهٔ عیش مباشید که در محفل دهر
شیشهای نیست که قلقل نرساند به ترنگ
عشق اگر رنگ شکست دل ما پردازد
موی چینی شکند خامهٔ تصویر فرنگ
فکر تنهاییام از بس به تأمل پیچید
زانو از موی سرم آینه گم کرد به زنگ
بی تو از هستی من گر همه تمثال دمد
آب آیینه ز جوهر کند ایجاد نهنگ
بیخود جام نگاه تو چو بال طاووس
یک خرابات قدح میکشد ازگردش رنگ
هرکجا حسرت دیدار تو شد ساز بیان
نفس از دل چو سحر میدمد آیینه به چنگ
از ادبگاه دلم نیست گذشتن بیدل
پای تمثال من از آینه خوردهست به سنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
عجز ما جولانگر تدبیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
پای جهد سایه جز در قیر نتوان یافتن
آنقدر واماندهٔ عجزم که مجنون مرا
از ضعیفی ناله در زنجیر نتوان یافتن
مژده ای غفلت که در بزم کرم بار قبول
جز به قدر تحفهٔ تقصیر نتوان یافتن
رازها بیپرده شد ای بیخبر چشمی بمال
جز وقوع آینه تقدیر نتوان یافتن
بسکه این صحرا پر است از خون حسرتکشتگان
تا هوایی خاک دامنگیر نتوان یافتن
کاسهٔ انعام گردون چون حباب از بس تهیست
چشم گوهر هم در آنجا سیر نتوان یافتن
وضع همواری مخواه از طینت ظالم سرشت
جوهر آیینه در شمشیر نتوان یافتن
تا پیامی واکشند این دوستان خصم کیش
هیچ مرغی نامه بر چون تیر نتوان یافتن
فتنه هم امن است هر جا نیست افسون تمیز
خواب مفت هوش اگر تعبیر نتوان یافتن
شمع را از شعله سامان نگاه آماده است
خانهٔ چشمی به این تعبیر نتوان یافتن
من به این عجز نفس عمریست سامانکردهام
شور نیرنگی که در زنجیر نتوان یافتن
عمرها شد میپرستد چشم حیرت کیش من
طفل اشکی را که هرگز پیر نتوان یافتن
هر چه هست از الفت صحرای امکان جسته است
بیدل اینجا گردی از نخجیر نتوان یافتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۶
این قلمرو اندوه کارگاه راحت نیست
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
هرکه فکر بالینکرد یافت زیر سر زانو
یک مژه به صد عبرت شرم چشم ما نگشود
حلقهوار تهکردیم بر هزار در زانو
گل دمیدهایم اما رنگ و بو پشیمانی است
بود غنچهٔ ما را عالم دگر زانو
زین تلاش پا درگلکو ره وکجا منزل
همچو شمع پیمودیم شام تا سحر زانو
دل ادبگه نازست دعوی هوسکمکن
بایدت زدن چون موج پیش اینگهر زانو
شوخی تمیز از ما وضع امن نپسندید
ورنه سلک اینکهساربود سر به سر زانو
بستهام کمر عمریست بر حلاوت تسلیم
بند بند من دارد همچو نیشکر زانو
عذر طاقت است اینجا قدردان جمعیت
پای تا نیارد خم نیست در نظر زانو
فکر سرنوشت من تا کجا تریها داشت
تا جبین به بار آمدگشت چشمتر زانو
شب زکلفت اسباب شکوه پیش دل بردم
گفت برنمیدارد درد سر مگر زانو
تا بهکی هوس تازی چند هرزه پردازی
طایران رها کردند زیر بال و پر زانو
مشق معنیام بیدل بر طبایع آسان نیست
سر فرو نمیآرد فکر من به هر زانو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
تا کجا آن جلوه در دلها کشد میدان سری
در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمیست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بیبری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سویدنیا دید وگفت: اشغال اسباب خری
عمرها شد میزنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی که گویندت چه زحمت میبری
در فشار شیشه افتادهست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمیدارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمیست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بیبری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سویدنیا دید وگفت: اشغال اسباب خری
عمرها شد میزنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی که گویندت چه زحمت میبری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۹
عالمی بر باد رفت از سعی بیپا و سری
خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد
گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند
کاش با این لغزش از استادگیها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
خامهها در مشق لغزشگم شد از بیمسطری
فرصت جمعیت دل نوبهار مدعاست
غنچه خسبیها مقدم گیر بر گل بستری
گفتگو بنیاد تمکینت به توفان میدهد
گر همهکهسار باشی زین صداها میپری
بیمحابا دم مزن گر پاس دل میبایدت
با نفس دارد حباب آیینهٔ میناگری
ریزش اشکی چو شمعت خضر مقصدکردهاند
کاش با این لغزش از استادگیها بگذری
ربشه برگردون دوانیدیم و عجز ما بجاست
سعی بالیدن نبرد از پهلوی ما لاغری
در پی ما انفعال سرنوشت افتاده است
نامهٔ ما را مپیچان خط ما دارد تری
زین اثرها کز سعادت خفته در بال هما
بر پر طاووس بایستی دکان مشتری
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
می رود عمر عزیز ما دریغا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست
دی برفت و می رود امروز و فردا چاره نیست
عشق زلفش در سر ما دیگ سودا می پزد
هر که دارد این چنین عشقی ز سودا چاره نیست
چارهٔ بیچارگان است او و ما بیچاره ایم
گر ببخشد ور نبخشد بندگان را چاره نیست
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می رود
هر که آید سوی ما او را ز دریا چاره نیست
این شراب مست ما از موصلی خوشتر بود
ذوق خوردن گر کسی را نیست ما را چاره نیست
سر به پای خم نهاده ساکن میخانه ایم
عیب ما جانا مکن ما را ز مأوا چاره نیست
نعمت الله در خراباتست و با رندان حریف
هر که دارد عشق این صحبت از آنجا چاره نیست