عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه می‌گرید
به اوج قدر نخندی‌کلاه می‌گرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی‌ ست
اگرگداست وگر پادشاه می‌گرید
به عیش‌، خاصیت شیشه‌های می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه می‌گرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطل‌گواه می‌گرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه می‌گرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زده‌ایم
شکست آبله در خاک راه می‌گرید
به نا امیدی دل‌کیست چشم بازکند
بس است اگر مژه‌ای گاه‌گاه می‌گرید
ز شمع‌کشته شنیدم‌که صبحدم می‌گفت‌:
دگر چه دیده‌ گشایم نگاه می‌گرید
ترحم‌کرم‌توست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه می‌گرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده‌ کند یا گناه می‌گرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم‌ که به حال من آه می‌گرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
همتی‌ گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همچو گردون خیمه‌ای در عالم بالا زنید
خانه‌پردازی نمی‌باید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفل‌گفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
می‌توان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشه‌ای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بی‌نشانی تا به کی
آتش‌ گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت برده‌اند از کیسه‌گاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله‌ رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیده‌ها افتادنست
حلقه‌ای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی ‌که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به‌ گوش بیدل شیدا زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۴
یاران به رنگ رفته دو روزم مثل‌ کنید
تمثال من‌کم است‌گر آیینه تل‌کنید
انجام این بساط در آغاز خفته است
شام ابد تصور صبح ازل ‌کنید
یک‌گام پیش از آب در این ورطه آتش است
فکری به سیر عبرت حوت و حمل‌ کنید
گر دستگاه چینی بی‌ موست اعتبار
رفع هوس به خارش سرهای‌ کل ‌کنید
بی ‌ضبط حرص پیش نرفته است سعی خلق
تدبیر پای لنگ به بازوی شل‌ کنید
این پشت و پهلویی که بمالید بر زمین
دلاک امتحانی رفع ‌کسل کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
دوستان افسرد دل چندی به آهش خون‌ کنید
کم تلاشی نیست گر این سکته را موزون کنید
زندگی را صفحهٔ انشای قدرت کرده اند
تا نفس پر می‌زند تفسیرکاف و نون‌کنید
هر چه دارد عالم اخلاق بی‌ایثار نیست
دست بسیار است اگر از آستین بیرون‌کنید
منعمان تا چند باید زر به زیر خاک برد
حیف همتها که صرف خدمت قارون کنید
قید گردون ننگ دانایی‌ست گر فهمد کسی
خویش را زین خم برون آرید و افلاطون کنید
عالم از رشک قناعت مشربان خون می‌خورد
از معاش قطرگی جا تنگ بر جیحون‌ کنید
طبع‌ سرکش را به‌ همواری رساندن‌ کار کیست
سر نمی‌گردد جبین‌گرکوه را هامون‌کنید
میکشان گر باده‌ پیمایی‌ست منظور دوام
دور برمی‌گردد آخرکاسه‌ها واژون کنید
زندگی سهل است پاس شرم باید داشتن
جز عرق زین چشمه هر آبی که جوشد خون کنید
کاش سودایی به داغ هرزه ‌فکریها رسد
بی‌دماغ فطرتم بنگی در این معجون‌کنید
سوخت داغ بیکسی درآفتاب محشرم
سایه‌ای بر فرقم از موی سر مجنون‌کنید
هستی من نیست قانع با حساب نیستی
جز عدم یک صفر دیگر بر سرم افزون ‌کنید
میهمان چرخ مفلس بودن ازانصاف نیست
بی‌فضولی نیستم زین خانه‌ام بیرون‌ کنید
در شهیدان وفا تا آبرو پیداکنم
خون ندارم اندکی رخت مراگلگون‌کنید
دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی می‌گریست
قدردانان یاد بیدل هم به این قانون کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
چو فقر دست دهد ترک عز و جاه‌کنید
سر برهنه همان آسمان‌ کلاه‌ کنید
اگر گل هوس‌ کهکشان زند به دماغ
اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاه‌کنید
سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست
مگر ز چاک ‌گریبان نظر به چاه ‌کنید
خضاب ماتم موی سفید داشتن است
ز مرگ پیش دو روزی ‌کفن سیاه ‌کنید
حریف سرو بلندش نمی‌توان گردید
به هر نهال‌کز این باغ رست آه‌کنید
به برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه
غنیمت است اگر سیر مهر و ماه‌ کنید
درین قلمرو عبرت ‌کجا امید و چه یاس
ز هر رهی‌که بجایی رسید راه‌کنید
به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید
زبان دعوی صد بحث بی‌گوا‌ه کنید
زساز معبد رحمت همین نواست بلند
که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید
ندیده‌اید سرانجام این تماشاگه
به چشم نقش قدم سوی هم نگاه‌کنید
سواد آینهٔ شمع روشن است اینجا
چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه ‌کنید
به عالمی‌که همین عمرو و زید جلوه‌گرست
خیال بیدل ما نیز گاه‌گاه ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
درکارگه شیوه تسلیم‌، عروجی‌ست
چندانکه نشان‌ کف پایید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که ‌گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشهٔ هستی‌ کلف همت مردست
دامن ز غباری که نداربد بچینید
چون شمع هوس سر به هوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پا نیز ببینید
زین نسبت دوری که به هستی‌ست عدم را
کم نیست‌که چون ذره به خورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت‌ شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای ‌کامن دمی چند به یکجا بنشینید
هرچند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصله‌های مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان می‌دهد از شهرت موهوم
چشمی بگشایید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مایید چو بیدل
صد سال‌ گر آیینه زدایید همینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۷
خاک ما نامه‌ها به جانب یار
می‌نویسد ولی به خط غبار
خون شو ای دل‌ که بر در مقصود
کوشش ناله‌ام ندارد بار
ذوق آیینه‌سازیی داریم
از عرقهای خجلت دیدار
شوق مفت است ورنه زین اسباب
ناامیدی ندارد اینهمه کار
دل گرفتار رشتهٔ امل است
مهره از دست کی گذارد مار
پیرگشتی چه جای خودداری‌ست
نیست در خانهٔ کمان دیوار
حیرت ما سراسری دارد
صبح آیینه کرده است بهار
هستی ‌آفت شمر چه موج‌ و چه‌ بحر
کم ما هم مدان‌ کم از بسیار
منعم و آگهی چه امکان است
مخمل از خواب‌ کی شود بیدار
بگذر از سرکشی‌که شمع اینجا
از رگ گردن است بر سر دار
طایر گلشن قناعت ما
دانه دارد ز بستن منقار
سخت نتوان‌گرفت دامن دهر
بیدل از هرچه بگذری بگذار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
در هوس گاه عالم بیکار
اگرت ناخنیست سر میخار
مگذر از عشرت برهنه‌سری
پای ‌پیچ است پیچش دستار
فرصتی نیست نقد کیسهٔ صبح
ای هوا مایه‌ات نفس بشمار
فکر جولان مکن ‌که روی زمین
از هجوم دل است آبله‌ زار
چون نگین بهر سجدهٔ نامی
بسته‌ایم از خط جبین زنار
سیر مجمل‌، مفصلی دارد
دانه مهریست بر سر طومار
چیست معمورهٔ فریب جهان
دل بنای شکستگی معمار
شش جهت از دل دو نیم پر است
خاطرت خوش که گندم است انبار
غره منشین به حاصل دنیا
نیست جز مرگ نقد کیسهٔ مار
کینه‌ خیز است طبعهای درشت
سنگ باشد زمین تخم شرار
چون ‌گهر کسب‌ عزت ‌آسان نیست
سر به‌کف ‌گیر و آبرو بردار
بیدل افسانه بشنو و تن زن
شب دراز است وگفت ‌و گو بیکار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
تا کی خیال هستی موهوم‌، سر برآر
عنقایی‌، ای حباب‌، از این بیضه پر برآر
حیف از دلی‌ که رنج فسون نفس ‌کشد
از قید رشته‌ای که نداری گهر برآر
جهدی‌ که شعله‌ات نکشد ننگ اخگری
خاکستری برون ده و رخت سفر برآر
دل جمع ‌کن ز آمد و رفت خیال پوچ
بر روی خلق از مژهٔ بسته در برآر
سامان دهر نیست حریف قناعتت
این بحر را به قدر لب خشک تر برآر
سیماب رو در آتش و روغن در آب باش
خود را ز جرگهٔ بد و نیک این قدر برآر
پشت دوتا تدارک او بار سرکشی‌ست
تیغ آن زمان‌ که ریخت دم از هم به سر برآر
آهی به لب رسان ‌که نیفسرده‌ای هنوز
زان‌ پیشتر که سنگ برآری شرر برآر
سامان تازه‌رو‌یی‌ات از شمع نیست کم
خار شکسته را ز قدم گل به سر برآر
فکر شکست چینی دل مفت جهد گیر
مویی‌ست در خمیر تو ای بی‌خبر برآر
در خون نشسته است غبار شهید عشق
ای خاک تشنه مرده زبان دگر برآر
بیدل نفس به یاد خدنگت گرفته است
تا زندگی‌ست خون خور و تیر از جگر برآر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار
رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست
هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار
سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندهٔ‌ گل بال و پر دارد بهار
بوی‌گل عمریست‌ خون‌آلودهٔ‌ رنگست‌ و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله داغ و گل‌ گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار
زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار
کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار
چند باید بود مغرور طراوت های وهم
شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر
کو گریه‌ای ‌که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان‌ گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال می‌رسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمری‌ست می‌کنم عرق ومی‌چکم به خاک
بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
به صفحه‌ای‌ که حدیث جنون‌ کنم تحریر
ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر
چه ممکن است در این انجمن نهان ماند
سیاه‌بختی عاشق چو مو به‌ کاسهٔ شیر
خرابهٔ دل محزون بینوایان را
به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر
بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی
که صرف‌ کرد سپهرش به پردهٔ تصویر
ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است
به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر
شرارکاغذم از آه من‌ حذر مکنید
که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر
گرفتم اینکه در این دشت بی‌نشان مقصد
به منزلی نرسیدی سراغ آبله‌ گیر
سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده‌ست
خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر
نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر
به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر
زمین طینت ما نیست‌ کینه‌خیز نفاق
به آب‌، آتش یاقوت‌ کرده‌اند خمیر
به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد
که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر
حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل
که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
امل به طبع نفس صبح محشری دارد
هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر
چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن
نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر
به ساز زندگی آزادگی نیاید راست
کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر
به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست
تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر
به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر
گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر
چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد
ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر
نشانده‌ام به سر انتظار جنون
هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر
هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل
کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
این بحر را یک آینه دشت سراب‌ گیر
گر تشنه‌ای چو آبله از خویش آب ‌گیر
بنیاد چشم در گذر سیل نیستی‌ست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب‌ گیر
گر زندگی همین نظری بازکردن‌ست
رو بر در عدم زن و چشمی به خواب‌ گیر
این استقامتی ‌که تو بر خویش چیده‌ای
چون اشک بر سر مژه پا در رکاب‌ گیر
گلچینی خیال به امید واگذار
چون یأس از گداز دو عالم گلاب‌ گیر
ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است
تا از اثر تهی‌ست دعا مستجاب‌گیر
کیفیتی به نشئهٔ عرفان نمی‌رسد
چشمی به خویش واکن و جام شراب ‌گیر
در خاک هم ز معنی خود بی‌خبر مباش
از هر نشان پا نقط انتخاب‌ گیر
سیلاب خوش عمارت ویرانه می‌کند
ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر
جز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست
چون صبح سازکن قفس و آفتاب‌گیر
عالم تمام‌، خانهٔ زین اعتبار کن
یعنی قدم به هرچه‌گذاری رکاب‌گیر
خاموشیت نظر به یقین بازکردن‌ست
آیینه‌ای به ضبط نفس چون حباب‌گیر
قاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستی‌ست
بردار مشت خاک ز راه و جواب‌گیر
بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست
از هر نفس‌که ناله ندارد حساب‌گیر
از نسیه فیض نقد نبرده‌ست هیچکس
بیدل تو می خور و دل زاهد کباب‌ گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشته‌ست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل
گیرم‌ گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده‌، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست‌، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه‌ که دور از بر خویش است بلد گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر
خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ ‌کرد
ای ‌گران‌جان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم‌ موقوف‌ است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند
صید اگر خواهی به‌ جز پرواز از این ‌شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه‌ای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی‌ که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین‌، مگزین‌، مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن‌،‌کین مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
صبح بر دوش شکست رنگ می‌بندد نفس
در ترازویی‌ که صبر عاشقان سنجیده‌اند
کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزه‌گردیهای ماست
خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله هم‌کاه ضعیفی می‌شود محتاج خس
عافیت خواهی‌، در الفت سواد فقر زن
بهر صید خواب فرشی سایه می‌باشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت
می‌کند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام ‌کلفت توام یکدیگرند
شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش
نیست بی‌فال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا می‌بالد از نقش نگین
بی خروشی ‌نیست ‌گر سنگی‌ خورد بر پای ‌کس
می‌روی از خود دمی هم وضع آزادی برآ
خانه را روشن ‌کن‌، آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این ‌کلفت‌ سرا
چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
نیست بی‌شور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال
ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن
خودفروشی های احسان به‌ که ننمایی به کس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی‌ست
بیضه ‌گر بشکست‌، چون ‌طاووس رنگین ‌کن ‌قفس
مشت خونی هرزه‌گرد کوچهٔ زخم دلیم
حسرت است‌اینجا به جز عبرت چه‌می گردد عسس
دستگاه سفله‌خویان مایهٔ شور و شر است
خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون به آگاهی رسیدی‌ گفت و گوها محو کن
نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس
بی‌غباری نیست هرجا مشت خاکی دیده‌ایم
شد یقین ‌کز بعد مردن هم نمی‌میرد هوس
چون‌ حبابم ‌بیدل از وضع‌ خموشی ‌چاره نیست
صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
غم نه‌تنها بر دلم نالید و بس
عیش هم بر فرصتم خندید و بس
گر طواف‌ کعبهٔ درد آرزوست
می‌توان گرد دلم گردید و بس
چون ‌گلم زین باغ عبرت داده‌اند
آنقدر دامن که باید چید و بس
جاده چون طی شد حضور منزل است
رشته می‌باید به پا پیچید و بس
علم دانش یک قلم هیچ است و پوچ
اینقدر می‌بایدت فهمید و بس
صحبت دل با نفس معکوس بود
سبحه اینجا رشته‌ گردانید و بس
دل حرم تا دیر در خون می‌تپید
خانه راه خانه می‌پرسید و بس
چون شرر در راه ‌کس ‌گردی نبود
شرم فرصت چشم ما پوشید و بس
بر بهار عیش می‌نازد غنا
بیخبرکاین‌گل قناعت چید و بس
بیقرارم داشت درد احتیاج
ناله‌ای‌ کردم‌ که‌ کس نشنید و بس
منزل مقصود پرسیدم ز اشک
گفت باید یک مژه لغزید و بس
بیدل اسباب جهان چیزی نبود
زندگی خواب پریشان دید و بس