عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۰
جامه پوشانند در بازار رخت
یکقدم درنه که بازاری خوشست
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
باغ چون مسند سلیمان شد
سبزه چون خط سبز جانان شد
برد اطراف بود درد شجر
از نسیم بهار درمان شد
نفحه ی باد روح حیوانی
چشمه ی آب آب حیوان شد
جسم گلشن یحشر کافر بود
روز بعث آمد و مسلمان شد
کار مستان که در زمستان سخت
مشکل افتاده بود آسان شد
دشت از سبزه باز نو پوشید
کوه از برف باز عریان شد
قامت سرو چون قد طوبی
صحن گلشن چو باغ رضوان شد
گلشن از سبزه و صبا چون خلد
با طراوت ز روح و ریحان شد
چشم بگشود نرگس شهلا
صنع یزدان بدید و حیران شد
دفتر زاهدان پریشان گشت
کار ساغرکشان به سامان شد
فصل گل باز با مه روزه
روز و شب دست در گریبان شد
هم به میخانه جام باده ی ناب
هم به مسجد ریا فراوان شد
سخن زاهد از عذاب و عقاب
بحث رند از رحیم و رحمن شد
در میان صد هزار بحث و جدال
از مقامات کفر و ایمان شد
گفتگوهای مبهم مشکل
از مقام صراط و میزان شد
نیز از واردات خوف و رجا
بحث بی منتها و پایان شد
حرف تکفیر در میان آمد
داوری ها به شرع و دیوان شد
کار از گفتگو بحرب کشید
وز نزاع و جدال طوفان شد
نهی منکر کشید تا همه جا
شیخ مانند شیر غژمان شد
شیخ با زاهدان بمیخانه
حمله ور همچو پور دستان شد
شیخ از پیش و زاهدان از پی
جمله را سنگها بدامان شد
کار مستان و تار طره چنگ
همچو زلف بتان پریشان شد
مشت زهاد همچو پتک گران
سر رندان چو سطح سندان شد
جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت
گه بناخن گهی بدندان شد
خم می در درون میخانه
ناگهان سخت سنگ باران شد
پیر میخانه نیز بهر دفاع
با حریفان بجنگ ایشان شد
چوب انگور کوب در دستش
چون عصا بود همچو ثعبان شد
خشتهای سر خم باده
بر سر شیخ شهر پاشان شد
از دو سو ریختند بر سر هم
خم می در میانه قربان شد
از شکسته خم شراب آلود
صحن میخانه نقش ایوان شد
بسکه گل گل شراب گلگون ریخت
غیرت ساحت گلستان شد
شد در میفروش کان یمن
بس عقیق اندر او درخشان شد
خم جزع کرد و حمل شش ماهه
خون دگر باره اش بزهدان شد
شیخ با پیر و دیگران هر یک
با هماورد خود بمیدان شد
هر قرین با قرین خود در رزم
چون اجل دست در گریبان شد
ازدحام از دو سو پی یاری
شد فزون نیز تا دو چندان شد
زین جزع پس صراحی مینا
باخت دل تا فتاد و بیجان شد
فتنه بالا گرفت تا گردون
هر طرف شعله ای فروزان شد
آخر از مصلحان خیر اندیش
اتفاقا بصلح فرمان شد
قسمتی در میان پدید آمد
کار مشکل بقرعه آسان شد
شب نصیب قدح کشان افتاد
روز در قسم روزه داران شد
فرقه ای روبراه مسجد کرد
فرقه ای سوی باغ و بستان شد
آن بدنبال نسیه زاهد
در کمال یقین شتابان شد
واندگر گفت نقد را عشق است
که بدنبال نسیه نتوان شد
نیز دیگر گروه ذات البین
گه پی این و گه پی آن شد
هر کسی برد سودی از سودا
قسم من در میانه حرمان شد
من فرومانده از دوره خوشاک
که بیک ره از این دو پویان شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بخت اگر یاری کند دلدار دلداری کند
نوبت گلشن رسد گلزار گلزاری کند
سهل باشد محنت از جور رقیب و دور چرخ
شاخ گلبن گل بر آرد خارا گر خاری کند
بزم عشرت گرم گردد، خون تاک آید بجوش
باده سرمستی دهد پیمانه سرشاری کند
طره معشوق ما گر شد پریشان باک نیست
جمع دل را در پریشانی نگهداری کند
نرگس دلدار ما رنجور و بیمار است لیک
دردمندان را به بیماری پرستاری کند
کفر و ترسائی گر این باشد که کار زلف اوست
کعبه میخانه شود تسبیح زناری کند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
میرود نیسان و میآید ایار
نیمی افزون رفت از فصل بهار
تا هنوز اندر بگلشن لاله ایست
لاله وار از کف مده جام عقار
همچو نرگس صبحدم از خواب سر
برمکن جز با دو چشم پر خمار
پا مکش چون سرو آزاد ای ندیم
در بهاران از کنار جویبار
ساحت صحرا پر از نسرین و گل
دل چسان در خانه میگیرد قرار
یا چو سنبل خیمه زن بر طرف جوی
یا چو بلبل نغمه زن بر شاخسار
عیش و عشرت چیست دانی در جهان؟
از خودی در بیخودی کردن فرار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
زلفکا چند حیله ساز کنی
تا بما ره حیله باز کنی
جادو ار نیستی، چسان خود را
گاه کوتاه و گه دراز کنی
خویشتن را بهیکل طومار
گاه پیچی و گاه باز کنی
گاه بر چشم یار حلقه زنی
گاه با گوش دوست راز کنی
گه بیکسو کنی زچهرش خویش
تا شب از روز امتیاز کنی
گه کنی خیرگی و بر رویش
چنگ و چنگال خود دراز کنی
آخر ای خیره تا بکی شوخی
با رخ یار دلنواز کنی
سر ببرد هزار بارت یار
خویش را باز سر فراز کنی
ای سیه زاغ حیله ور بچه رو
با رخش کار جره باز کنی
دست ما کی بحلقه تو رسد
که تو با آفتاب ناز کنی
همچو هندو زهر کجا خورشید
می بتابد بدو نماز کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این طره پر چین که شکن در شکن استی
امشب چه فتاده است که در دست من استی
خورشید فرود آمده از طارم گردون
یا روی تو آرایش این انجمن استی
گفتم که کنم خانه بصحن چمن امشب
دیدم ز تو این خانه چه صحن چمن استی
در باغ بود لاله و سرو و چمن و گل
تو باغ گل و لاله و سرو و چمن استی
ای خاتم جم، شکر که افتاده دگر بار
در دست سلیمان ز کف اهرمن استی
بر گردن گردون فکنم بند که امشب
در دست من از زلف تو مشکین رسن استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
چه خوش بود که شبی در کنار من خسبی
به بستر اندر، یکتای پیرهن خسبی
بود چه پیرهن اندر میانه نیز حجاب
به آنکه در بغل من چه پیرهن خسبی
قدح بنوشی و سرمست گردی از می ناب
چنانکه بی خبر از حال خویشتن خسبی
گهی برقص چه شمشاد و نارون خیزی
گهی به بزم چه نسرین و نسترن خسبی
صبا ز شرم تو از گل سحر گلاب کشد
شبی که مست تو در ساحت چمن خسبی
ز برگ گل سزدت بستر، از سمن بالین
بهر زمین تو سمن نو گل پرن خسبی
تو چون بباغ درآئی، ز پا در آید سرو
مگر بسایه شمشاد و نارون خسبی
پریش سازی گیسو بروی یشم سرین
چه یک چمن گل و یک باغ یاسمن خسبی
عجب خیال محالی حبیب در سر داشت
که با سرین سمین در دواج من خسبی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۵ - مولود ختم ولایت زمان عجل الله فرجه
دو هفته پیش که آید ز ره مه شعبان
رسید پیک سموم و برید تابستان
نفس گسسته بدن خسته دیده آتشخیز
ز ره رسیده تعب دیده سینه آتشخوان
درشت خوی و ترش روی و تلخگوی چنان
که از ره آید ناگه محصل دیوان
بلب شرار و بگیسو غبار و، ابرو، چین
بسان مردم مصروع سنگ در دامان
بکف گرفته یکی خامه آتشین پیکر
بدان نوشته یکی نامه آتشین عنوان
چه نامه ای که سوادش ز سوده آتش
چه نامه ای که مدادش ز دوده قطران
چه نامه که بکین خواهی سپاه بهار
نوشته سوی امیر تموز شاه خزان
که ای تموز، توئی پیش جنگ لشگر من
که روز عمر تو بادا بلند و بی پایان
شنیده ای که سپاه بهار و جیش ربیع
که باد ملک وجودش چو کاخ من ویران
چه کینه ها که کشید و چه حیله ها که نمود
بدستیاری باد صبا و آب روان
بجام لاله می ژاله ریخت و ز مستی
بشست آب جوانمردی از رخ دوران
هزار خرمن عمر مرا که در یکعمر
ذخیره کردم، با رنج و سعی بی پایان
هزار عقد ثمین مرا که در شش ماه
نهاده بودم در کوه و دشت ومعدن و کان
بیکنفس همه را آب کرد و ریخت بخاک
که باد کاخ بلندش بخاک ره یکسان
هزار گنج دفین مرا که در ته خاک
ذخیره ساختم از برگ و دولت و سامان
بجای خار که باشد سنان شوکت من
تشاند بر در هر باغ گلبنی خندان
بشد ز لهو و لعل روز و شب بعیش و طرب
گذاشت عمر بگلشن بطیبت و هذیان
همیشه در طرب از باده های روح افزار
هماره در شغب از نغمه های خوش الحال
بعیش او همه خوبان باغ، در عشرت
ببزم او همه اطفال راغ، دست افشان
زخیری و سمن و سبزه و بنفشه و سرو
ز سوری و گل و شمشاد و سنبل و ریحان
یکی چه سبزه بیکسو فتاده خرم دل
یکی چه سرو بیکپا ستاده رقص کنان
یکی چه نرگس مدهوش با هزاران چشم
یکی چه سوسن خاموش با هزار زبان
بدست باد صبا چاک زد بر سوائی
گل از غرور گریبان جامه تا دامان
بریخت باد چنان آبروی گل کز شرم
میان دکه عطار کرد رخ پنهان
بدست باد سحر گشت طره سنبل
چنان پریش که شد بوم و بر عبیر فشان
غرض که کرد بهار آنچه کرد و پنهان نیست
ز هیچکس که چه کرد او بگلشن و بستان
رسیده وقت کنون تا به پشت گرمی مهر
کشیم کینه دیرینه را از این کژ خوان
ترا مقدمه الجیش ساختم اکنون
که سوی رزم دهی خنک عزم را جولان
طلایه دارو عنان تاب شو بملک بهار
بکوب بام و در و دشت باسم یکران
بگیر تاج گل و تخت سبزه از دشمن
بده بغارت و یغما برسم کین خواهان
ز سبزه و سمن و ارغوان بکن جاروب
سرای باغ و بجز نوک خار هیچ ممان
سه مه امارت این مملکت ترا دادم
که کین کشی کنی از خصم ناکس نادان
پس از سه ماه بدان بوم و برکشم لشکر
بعدل و قسط ترازو نهم در آنمیدان
کنم عدالتی آنسان که روز و شب یکجو
بهم نچربد اندر دو کفه میزان
اگر قبول کنی مر ترا کنم سردار
و گرنه همچو بهارت زتن بر آرم جان
تموز خواند چه فرمان پادشاه خریف
ز جای جست و بر آمد بکومه شهلان
گرفت رایت زرین مهر از جوزا
ز کینه زد علم زرنگار در سرطان
ز برق شعله خنجر بکینه آتش زد
بصحن گلشن و گلزار و ساحت بستان
مهی بجنگ و جدل لشگر بهار و تموز
ز قهر و کینه خروشان چو قلزم جوشان
بجنگ اول شد کشته ارغوان و سمن
ولی ز سبزه بگلزار مانده بود نشان
که بهر نصرت جیش تموز، شاه نجوم
کشید تیغ و تکاور براند در میدان
بکین غزاله گردون بسان شیر عرین
بعزم رزم، ابر پشت شیر شد غژمان
بسوخت با تف شمشیر خرمن سبزه
چنانکه دودش برشد بگنبد کیوان
بریخت خون بهار و بسوخت پیکر او
بباد رفتش خاکستر از تن بیجان
کنون ز تابش خورشید از دل گلشن
بجای سبزه دمد برگ خنجر بران
چنان بتافت ز گرما بمغز چرخ خیال
که شیر ابر بخوشید جمله در پستان
عجب نباشد اگر در مشمه اصداف
گهر دو باره شود باز قطره نیسان
عجب نباشد اگر در قراره ارحام
جنین دوباره شود باز نطفه انسان
چنان ز گرما خوشیده خون بهر رگ و پی
که همچونی بدمد ناله ارزگ شریان
بجای خوی ز تن مام بسکه جوشد خون
غذا نماند از بهر بچه در زاهدان
نتافته تف آتش بکوره حداد
که آب گردد یکباره پتک با سندان
ز آسمان فکند آفتاب صبح و پسین
چو شخص سوخته در دجله خویش را عریان
ولی چه سود که از تاب گرمی اندر آب
شود چو ماهی بر تابه ناگهان بریان
عجب نه ماهی در دجله گر شود پخته
که همچو دیگ بر آتش شد از هوا جوشان
شد از سه ماهه مه از تاب شعله خورشید
ببزمگاه فلک بره حمل بریان
بباده تر نتوان کرد بهر عیش دماغ
از این قبل که بود کار تنگ بر مستان
عجب نباشد اگر آبگینه گردد آب
ز تابش می و گرمای فصل تابستان
بروز می نتوان نوش کرد لیک بشب
بگاه فرصت بتوان سه چار استیکان
که روز سامره است ار چه آتش دوزخ
بود شبش بمثل همچو روضه رضوان
بگاه آنکه کند ماه میل سوی غروب
شود چه کشتی سیمین بسوی بحر روان
بگاه آنکه نسیم صبا ز نفحه صبح
دهد بهر دل افسرده از تنفس جان
بوقت آنکه شمیم وفا ز طره دوست
برد پیام بعشاق خسته از هجران
هنوز یکنفس از عمر شب بود باقی
که باد و باده کند زنده خاطر پژمان
هنوز صبح نخندیده خنده ساغر
سزا بود که شود مهر می در او تابان
نهان ز چشم سکندر بظلمت شب تار
توان چه خضر رسیدن بچشمه حیوان
بآب چشمه حیوان می توان ره برد
هنوز حضرت ملا خضر نگفته اذان
هنوز نا شده گرم چرا غزاله چرخ
هنوز نا زده سر از افق دم سرحان
چه روز عمر بود تنگ و خنک فرصت لنگ
ز دست داد نشاید صبوحرا دامان
علی الخصوص که آید زره بیکنا گه
مهین مبارک مه حضرت مه رمضان
که هر که باده در این مه کشد بفتوی شرع
سرش بجای سبو بشکنند بی تاوان
می دو ساله بهر روز و سال و ماه خوش است
بویژه در شب و در روز نیمه شعبان
شبی که چرخ برین با دو صد هزاران چشم
بسوی خاک کند تا سحر نظر حیران
شبی که نرگسی از دیده مسیح شگفت
در او که عرش الهیست کشت نرگس دان
شبی که غنچه ای از باغ احمدی شد باز
که آفرینش گشت از رخش بهارستان
شب ولادت ختم ولایت آیت حق
تمام جلوه واجب بصورت امکان
ملک بدرگه او کیست بنده درگاه
فلک بخرگه او چیست هندوئی دربان
بنزد قبه او هفت چرخ مسند گاه
به پیش خیمه او نه سپهر شاد روان
دمد بجای گهر از دلش رخ خورشید
اگر بیحر کفش غوطه ای خورد عمان
بسوی نقطه ذاتش خرد نیابد راه
شود چه پرگار ار تا بحشر سرگردان
فضای چرخ شود تنگ چون دل دشمن
سمند عزمش اگر گرم رو کند جولان
خیال قهرش اگر بگذرد بصحن چمن
دو چشم نرگس از خاک سر زند گریان
نسیم لطفش اگر سوی آتش دوزخ
برید قهرش اگر سوی روضه رضوان
گذر کند، شود از لطف چشمه کوثر
سفر کند، شود از قهر شعله یزدان
ز لطف وجودش این قطره ایست از دریا
ز قهر و کینش این رشحه ایست از عمان
شها توئی که گدای در تو باج و خراج
ستاند از سر قیصر و ز افسر خاقان
ببزمگاه تو عالم تمام یک قندیل
ببارگاه تو هرنه سپهر یک ایوان
جهان بدست تو چون صید در کف صیاد
فلک بشست تو چون گوی در خم چوگان
که بر وجود تو برهان طلب تواند کرد
که بر وجود جهان سر بسر توئی برهان
اگر ز چشم جهان گشته ای نهان چه عجب
چرا که هست جهان چشم و تو درار انسان
تو مبدئی و جهان از وجود تو مشتق
که همچو مصدر و دروی نهان شدی ز عیان
بگردن مه گردون در افکنی زنجیر
چه رای حزم تو باشد ز رشته کتان
مگر زخون دل خصم داغدار تو آب
خورد که روید در باغ لاله نعمان
حدیث مدح تو یکروز بر دهانم رفت
که بوی مشک مدام آیدم همی زدهان
بیان وصف تو یکبار بربنانم رفت
که تا بحشر گهر ریزدم همی زبنان
رسید عمر بپایان شها و قصه ما
هنوز هست ز هجر رخ تو بی پایان
شود که این شب هجران سجر شود روزی
که آفتاب ز طرف افق شود تابان
بتاب چهره، ای آفتاب روز افروز
که نور گیرد از مهر چشم شبکوران
ز انتظار تو شد دیده سپهر سپید
ز فرقت تو بود قلب چرخ در خفقان
کنم ز دست غمت چاک هر شبی بسحر
بسان صبح گریبان جامه تا دامان
چه روز گردد بار دگر رفو آرم
دریده چاک گریبان بسوزن مژگان
بدست دزد دهی گنج چند بی گنجور
بکام گرگ نهی گله چند بی چوپان
فتد که روزی چون چرخ در رکاب تو من
بخواجه تاشی فتح و ظفر شوم پویان
ز آفتاب بسر بر نهم یکی مغفر
هم از ستاره بتن بر کشم یکی خفتان
بسان جم که کند جایگه بمسند باد
شوم سوار ابر پشت کوهه شهلان
شوم برخش بدانسان که هر که نشناسد
گمان کند که بود راست رستم دستان
ز کهکشان فکنم تاب داده ای پرچین
ز ماه نو بکشم آب داده ای بران
بدست، شعله جواله ای مرا زو بین
بشست، آتش سیاله ای مرا پیکان
ز تیغ مهر حمایل کنم یکی شمشیر
ز قوس چرخ بپشت افکنم یکی کیوان
بپای خنک تو از برق تیغ آتشبار
هزار سامری و گاو زر کنم قربان
بهر کجا که نهم رو بسوی صف عدو
بسان سیل ز بن بر کنم همه بنیان
اگر بخندد حضمت مگوی خنده، که چون
کفیده مار ز غم بر جگر نهد دندان
اگر چه نیست مرا این شجاعت و قدرت
اگر چه نیست مرا این جلادت و امکان
شود ز مهر تو یکذره مهر عالمتاب
شود ز لطف تو یک قطره بحر بی پایان
وگر که هیچ نیاید زمن، همینم بس
که پیشه مدح تو سازم همیشه چون حسان
شها، مها، ملکا، دادگسترا، دارم
ز جور چرخ جفا پیشه خاطری پژمان
شکایتی است مرا از که، بنده تو فلک
حکایتی است مر از که، رانده تو جهان
فلک که باشد دانا گداز و دون پرور
مرا چرا بگدازد مگر نیم نادان
ولیک گردد اگر نصرت توام یاور
چه کینه ها کشم از چرخ کوژ پشت کمان
سمند قهر بتازم بساحت گردون
کمند عزم در آرم بگردن کیوان
ز هم بپاشم یکسر بروج این گنبد
بهم بکوبم یکره قصور این ایوان
چنان فسرده شها خاطر از قریحه نظم
که لال گشته چو سوسن بصد هزار زبان
ولی بعزم مدیح توام شود بر تن
ز شوق هر سر موصد هزار کلک و زبان
شوم قصیده سرا چون بقصد مدحت تو
سبق برد قلمم را شریطه از عنوان
کجا مجال نوشتن که لفظ از خامه
عنان رباید از شوق و معنی از تبیان
همیشه تا که بود سبزه خیز فضل بهار
هماره تا که بود برگ ریز وقت خزان
محب روی تو خندان چه برق در آزار
عدوی جاه تو گریان چه ابر در نیسان
شها قبول کن از بنده وز نصرالله
که هر دو ببده یکدرگهیم و یکدیوان
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
صبا که شام و سحر مشکبار می آید
ز چین طره آن گلعذار می آید
در آمدم بچمن چون نسیم در گلزار
ز باغ سرو چمن بوی یار می آید
حبیب از دل ما همچو ماه سر بر زد
بسان گل که هم از جان خار می آید
گلی است کز لب آن عندلیب مینالد
اگر چه ناله بلبل هزار می آید
ز عین ما نظری کرد روی خود را دید
به خویش گفت که غیرم چکار می آید
به پیش طلعت خورشید چونکه لاشرقیست
غبار چشم برد سرمه وار می آید
هزار پرده اگر هست روی آن مه را
چو آفتاب عیان در کنار می آید
ز غار سینه کوهی برون مشو جانا
نشین که همدمت آن یار غار می آید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
باشد ز سرو قد تو خرم های باغ
در گلستان ز روز تو برگ و نوای باغ
چون خاک آستان تو فردوس جنت است
بخشد نسیم از سر کویت عطای باغ
تا داد غنچه زر بصبا و گره گشاد
قمری و عندلیب چمن شد گدای باغ
از وصل خویش تا گل صد برگ جانبداد
آمد بگوش جمله مرغان صلای باغ
باغ دل است گلشن مستان صبحدم
باشد ز جام باده صافی صفای باغ
کوهی اگر چه از چمن و باغ فارغ است
گفت این غزل چو بلبل دستان سرای باغ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
زیر سرو و پای گل بنگر صفای لاله را
زن دوجام می که تا گیرد غم صد ساله را
نوعروس باغ را با این سه بخشیده است زیب
آفرین ها کرد باید صنعت دلاله را
با وجود اینکه خود رویش چو روی دلبر است
داغ عشق کیست کافتاده است بر دل لاله را
ز آنچه داری در میان جام ساقی ده که من
دیدم اندر روی لاله قطره های ژاله را
گل همی گوید بس است ای بلبل بی دل منال
او ز شور عاشقی سر داده آه وناله را
می برد از من حواس خمسه خط روی دوست
یادم آید در فلک بینم چوماه وهاله را
ای بلند اقبال حیرانم که بااوج کلیم
سامری بهر چه می گیرد پی گوساله را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
تا ز دلم خبر شوی آینه پیش روی نه
رونق مشک تا بری شانه به چین موی نه
خواهی اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوی چمن چو بگذری پا به کنار جوی نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بایستد
سر به کنار من تو ای سرو کناره جوی نه
درقدح وپیاله کی باده کفاف ما دهد
ساقی اگر کرم کنی در بر خم سبوی نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوی نه
یاد که دادت این چنین کز پی صید مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوی نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوی نه
بلند اقبال : ترجیعات
شمارهٔ ۱
ای ز عشق تو در بلا دل من
به بلا گشته مبتلا دل من
دل به دل راه دارد از چه سبب
ره ندارد دل توبا دل من
شده بیگانه از همه عالم
با توتا گشته آشنا دل من
زآنچه با من جفا کنددل تو
با تو دارد فزون وفا دل من
مگر از نوشداروی لب تو
درد خودرا کند دوا دل من
دل من را نبود دردوغمی
می رسید ار به مدعا دل من
نگذارد که شب به خواب روم
بس که گوید خدا خدا دل من
بکن از زلف خود به زنجیرش
شود آسوده حال تا دل من
شکر لله شدم بلنداقبال
تا به پای تو شد فدا دل من
به نواهای زیر وبم شب و روز
ذکرش این است برملا دل من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
غافل است از دلم مگر دل تو
یا نشد از دلم خبر دل تو
کرده خونها دل تودردل من
آفرین خدای بر دل تو
ز آه دلخستگان حذر باید
نکند از دلم حذر دل تو
می کندآه من اثر درکوه
اثر اما نکرد در دل تو
یا ز آه دلم اثر رفته
یا ز سنگ است سخت تر دل تو
شده مسکین و در به در دل من
تا مرا خواست در به در دل تو
ای ز دست توگشته خون دل من
نکند گوجفا دگر دل تو
پس چرا گشته خون جگر دل من
به دلم مهر دارد ار دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
قلب من را کندتمام عیار
به دلم گر کندنظر دل تو
خواستم ذکری از خرد فرمود
که بگوید بهر سحر دل تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
شد دلم خون از آن لب میگون
چون کند چشمم ار نبارد خون
کرده شیرین لبی مرا فرهاد
خواست لیلی وشی مرا مجنون
دهنش تنگ تر ز حلقه میم
خم ابروی او به حالت نون
منم از میم او بسی مأیوس
هستم از نون او عجب مقبون
دردهائی که من به دل دارم
عاجز است از علاجش افلاطون
تا به زلفش کندبه زنجیرم
می کنم صبح وشام مشق جنون
از زر وچهر وسیم اشک مرا
دولتی داده بهتر از قارون
غمش از دل برون نخواهد رفت
جانم از تن اگر رود بیرون
چاره غم را به صبر نتوانم
که مرا صبر کم غم است فزون
گفتم ای دل بگوی رمزی گفت
به خداوند خالق بیچون
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
گر کشی تیغ و گر کشی زارم
کی ز عشق تو دست بردارم
ترسم ازعشقت ای بت ترسا
سبحه گردد بدل به زنارم
با خیال تودرگلستانم
نیست حاجت به سیر گلزارم
نقش رویت چو آیدم به نظر
به نظر همچو نقش دیوارم
منه از غم به دوش من سربار
که ز عشقت بسی گران بارم
از من احوال دل چه می پرسی
من کجا از غم تو دل دارم
بس که غفلت نموده ای از من
از خودوجان خویش بیزارم
گفتی آیم شبی تو رادر خواب
من که شب تا به صبح بیدارم
ترسم از من خبری شوی وقتی
که نباشد به دهر آثارم
تا ز سر جهان شوی آگاه
گوش ای دل بده به گفتارم
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
همه والشمس وصف روی علی است
همه واللیل شرح موی علی است
گرعلی صولجان به کف گیرد
کره نه سپهر گوی علی است
زآن بهشتی که وصف می گویند
گر بجوئی سراغ کوی علی است
فرودین مه که می شود همه سال
بوی اردیبهشت خوی علی است
خون که در نافه مشک می گردد
آن هم ازالتفات بوی علی است
گشت کشت همه زباران سبز
کشت من سبز ز آب جوی علی است
از چه قمری همی زند کوکو
گوئی آنهم به جستجوی علی است
هر که را در دل آرزوئی هست
در دل من هم آرزوی علی است
دل اوحق شناس وحق بین است
هر که را روی دل به سوی علی است
ز آتش دوزخ ار نجاتی هست
بی شک از فضل و آبروی علی است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل و جان من فدای علی
به سرم نیست جز هوای علی
ای چه اسرار را که در عالم
دیدم از عین ولام ویای علی
پادشاهی به کس نداد خدا
تا نشد در ازل گدای علی
نیستش ز آفتاب محشر باک
هر که جا کرده در لوای علی
دارم امید کزغم دو جهان
وارهاند مرا ولای علی
هر چه موجود شد در این عالم
همه موجود شد برای علی
آنچه کرد و کندقضا وقدر
همه باشد به حکم و رای علی
هیچ کاری ز این و آن ناید
گر نباشد در او رضای علی
آسمان گشته خم از آن که زند
بوسه شاید به خاک پای علی
به خدای احد پس از احمد
نیست کس درجهان سوای علی
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی عاشقم به دیدارت
ناامیدم مکن ز دربارت
نه خردگشته آگه از قدرت
نه خبر گشته کس ز اسرارت
نه خزان کرده رو به بستانت
نه صبا برده بوز گلزارت
به کلافی نمی خرنداو را
یوسف آید اگر به بازارت
دل پریشان شده است از عشقت
عقل حیران شده است درکارت
توئی وجز تو نیست درعالم
اف بر آن کس که کرده انکارت
هر چه در دهر نقش هستی بست
همه هستند نقش دیوارت
تو نه معمار آسمان بودی
بود معمار چرخ عمارت
خوب یا بد ز گلستان توام
گل اگر نیستم شوم خارت
همچو منصور حق بگو ای دل
غم مدار ار زنندبر دارت
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
یا علی ای فدای تو دل وجان
ای به قربان تو هم این وهم آن
ای ز عشق تو عاشقان واله
ای به کار تو عاقلان حیران
ای که از بینات نام تو شد
آشکارا حقیقت ایمان
نبود خیری اندر آن نامه
که به نام تونبودش عنوان
با توگلخن بودمرا گلشن
بی تو گلشن شودمرا زندان
زخم تو باشدم به از مرهم
درد تو آیدم به از درمان
هر که مهر تو دارد اندر دل
نیست باکش ز آتش نیران
از گناهان او خدا گذرد
به تو گر ملتجی شود شیطان
آب و آتش شوند با هم یار
از تو صادرشود اگر فرمان
نام تو بود ورد نوح نبی
که به ساحل رسید از طوفان
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
با رخت مه برابری نکند
با قدت سرو همسری نکند
دلبران دلبری کنند ولی
دلبری چون تو دلبری نکند
دل اگر قامت تو را بیند
شکل خود را صنوبری نکند
بکن ای دوست هر چه میخواهی
که کسی باتو داوری نکند
به خدا آنچه میکنی تو به دل
به دل آدمی پری نکند
اگر ای آفتاب عالمتاب
مهر تو ذره پروری نکند
روشنی ماه آسمان ندهد
انوری مهر خاوری نکند
به وصال تو دست کس نرسد
تا که خود را ز خود بری نکند
نشود هیچکس بلند اقبال
کرمت گر که یاوری نکند
لال بادا زبان به کام کسی
که به وصفت سخنوری نکند
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل از چیست زار ونالانی
از چه در کار خویش حیرانی
از چه چون چشم دلبران بیمار
همچو زلف بتان پریشانی
از غم کیست کاین چنین شب ور وز
همچو ابر بهار گریانی
چه خطا از تو سرزده است مگر
که ز کردار خود پشیمانی
مانده ای دور از برجانان
فی الحقیقت عجب گران جانی
پیش تیر قضای دهر هدف
زیر پتک بلا چو سندانی
تو مگر یوسفی که می بینم
گاه در چاه وگه به زندانی
ملک عالم مسخر است تو را
نکنم گر غلط سلیمانی
گر چه دانم تو راست نامه سیاه
گر چه بینم که غرق عصیانی
مکن اندیشه ز آتش دوزخ
شاد بنشین مگر نمی دانی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
از طفیل توخلق عالم شد
خاک پای تو بود کآدم شد
قطره آبی از کفت بچکید
به طلاطم درآمد ویم شد
خواست آشفته دل کند ما را
طره ات پرشکنج و درهم شد
دل من ز آن چنین پریشان گشت
که به زلف تورفت وهمدم شد
تا به پای تو سر نهد به زمین
در ازل پشت آسمان خم شد
دردتو بهترم ز درمان گشت
زخم توخوشترم ز مرهم شد
تا زحسنت جهان مزین گشت
عشق رویت مرا مسلم شد
در دلم درد وغم چوافزون بود
صبر و‌آرام وطاقتم کم شد
قصه دیو با سلیمان گشت
تاکه دور از بر توخاتم شد
جز علی کیست اندر این عالم
که به درگاه قدس محرم شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای به ملک وجود شاهنشاه
ای ز سر جهانیان آگاه
شد دلم ز آرزوی روی تو خون
اشک خونین من مراست گواه
خاک را کیمیا کنی به نظر
کن به من هم ز روی لطف نگاه
در امان است ز آفت دو جهان
هر که آرد به درگه تو پناه
سنگ بارد گر از فلک بسرم
نیست از عشق در دلم اکراه
هر که مولای اوتو می باشی
دگر او را چه غم بود زگناه
رو به هر سو رود به چاه افتد
آنکه را نیست سوی کوی تو راه
دوش پرسیدم از خرد که بگو
کیست کز او دل اوفتد به رفاه
به تعجب نگاه و کرد وبگفت
کز همه بهتری تو خودآگاه
اگر از من به امتحان پرسی
به حق لا اله الا الله
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
به تماشا شدم به سوی چمن
تادلم واردهد دمی ز حزن
لاله دیدم نهاده بردل داغ
غنچه بر تن دریده پیراهن
بود گل در شکفتگی رخ دوست
غنچه می بود تنگدل چون من
گل نرگس به دست زرین جام
داشت چون ساقیان سیمین تن
چادری بر سر از حریر سفید
کرده چون نوعروس نسترون
تا ز پستان ابر نوشد شیر
کرده طفل شکوفه باز دهن
چه سرایم ز بوستان افروز
که از او بود بوستان روشن
بود قمری به سروکوکوگو
بود بلبل به غنچه چه چه زن
سرو بر پا ستاده بر لب جوی
تاشود بر بنفشه سایه فکن
شکوه میکرد پیش گل بلبل
بودگویا به صد زبان سوسن
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
راهم افتاد در کلیسائی
دیدم آنجا نشسته ترسایی
گفتم اینجا پی چه معتکفی
گفت در سر مراست سودائی
گفتم از بت چه مطلب است تو را
گفت دارم به دل تمنایی
گفتم اندر دلت تمنا چیست
گفت حالی وچشم بینائی
گفتم ار داد چون کنی گفتا
به جمالش کنم تماشائی
گفتم این کی شودمیسر گفت
گر نباشد میان من ومائی
گفتمش حاجت از کسی بطلب
که جز او نیست حکم فرمائی
گفت ما راگمان که همچون تو
درجهان نیست هیچ دانائی
در کلیسا بتی که ما داریم
نامی او را بود به هرجائی
ورنه دانیم ماهمه امروز
که چو بر پا کنندفردائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
توخدا را ولی و والائی
قادر وقاهر وتوانائی
هر چه عالم که خلق کرده خدا
تو دراوشاه وحکمفرمائی
هر صفاتی که هست یزدان را
همه را باالتمام دارائی
تو نه خلاق عالمی اما
باعث خلق و عالم آرائی
به تولای تو جهان شد خلق
تو جهان را ولی ومولائی
هر چه موجود شد در این عالم
چو یکی قطره وتودریائی
به وجود تو زنده اند همه
مالک روح جمله اشیائی
بت پرستان که بت پرستیدند
به گمانشان که درکلیسائی
اشهد ان لا اله الا الله
هم تودر بندگیش یکتائی
بشنو از من دلا حقیقت حال
زاین وآن تا به چند جویائی
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش دیدم به خواب شیطان را
گفتم از روی امتحان آن را
چاره ای کن بهکار خود که خدا
بهر تو خلق کرده نیران را
گفت بس کارها که من کردم
کس نداند یک از هزاران را
من شدم راهزن به امت توح
که کشیدند رنج طوفان را
من بدادم به اهرمن فرمان
که ببر خاتم سلیمان را
من فکندم به چاه یوسف را
ز آن زدم صدمه پیر کنعان را
جلوه دادم به دختر ترسا
که کندواله شیخ صنعان را
کنم وکرده ام ز ره بیرون
سال ومه کافر ومسلمان را
برم و برده ام همی شب وروز
از کف خلق دین وایمان را
بازچشم شفاعتم به علی است
زآنکه دارم خبر که یزدان را
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
تا گرفتار عشق یار شدم
فارغ از رنج روزگار شدم
هم دلم را ببرد وهم دادم
آگه از جبر واختیارشدم
صفت چشم ولعل دلدار است
من اگر مست و باده خوار شدم
طرز طرار طره یار است
که پریشان وبیقرار شدم
تا مرا کودکان فتند از پی
همچو طفلان نی سوار شدم
شدم از عشق تا بلند اقبال
کامران گشته کامکار شدم
دارم از عشق پنج نقطه به بر
یک بدم حال صد هزار شدم
فاش گویم چرا کنم پنهان
همه از التفات یار شدم
خاکسارم شدند تا جوران
به رهش تا که خاکسار شدم
گشته ورد زبان من شب وروز
تاکه آگه ز سر کار شدم
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش با شمع گفت پروانه
کای تو ما را نگار جانانه
کس نداند کجائی اندر روز
چوشودشب روی به ه رخانه
هر کجا حاضری شوم ناظر
چه به صحن حرم چه میخانه
با همه داری آشنائی لیک
با منی خصم جان وبیگانه
مختصر اینکه کرده است مرا
عشق نورخ تو دیوانه
آتش عشق چون مرا سوزد
سوزدت دل بهحال من یا نه
شمع گفتش به سوختن گرچه
دیدمت خوب چست ومردانه
عشق راکرده ای ولی بدنام
شوخموش ای ضعیف پروانه
از جنون است عشق تو با من
گوش کن پند وباش فرزانه
عشق عشق علی وآل علی است
به جز این قصه است وافسانه
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلبلی گفت با گل از غم ودرد
عشق دانی چه بر سرم آورد
کرد اشک مرا چوچهرت سرخ
کرد رنگ مرا ز هجرت زرد
گل به بلبل بگفت اندرعشق
مرد باید ز درد تا شدمرد
گر کسی عاشق است نشناسد
راحت از رنج وگرم را از سرد
فرق ننهد میان درد از صاف
ندهد امتیاز برد از برد
تواگر عاشقی به من باید
بکشی درد و ورد سازی ورد
گفت بلبل که شد چمن پیرا
که چمن را بدین صفا پرورد
بسته است این چنین به باغ آئین
شسته است از رخ ریاحین گرد
گل تبسم کنان بگفت بیا
تا برم از دل تو غصه ودرد
گویم این راز را به تو گر چه
فاش اسرار را نباید کرد
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش خالی نشددلم ز خیال
کردم آخر ز پیر عقل سؤال
که چرا عالم است در تغییر
نیست گیتی چرا به یک منوال
گه بهار است وگه خزان از چه
گاه روز است وگاه شب درسال
آفتاب از چه گه رودبه کسوف
می شود بدر گاهی از چه هلال
مشتری رو کند گهی به شرف
زهره می اوفتد گهی به وبال
آب جاری چرا بودمأکول
خاک تاری چرا شوداکال
عاشقان را که کرده واله زعشق
دلبران را که داده حسن وجمال
کآفت جان شونداز رخ وزلف
غارت دل کننداز خط وخال
ناگهان عشق گفت درگوشم
که دراین راه عقل شد پامال
تاکه آگه شوی زمن بشنو
شعری ازگفته بلند اقبال
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
ای سنان مژه زره گیسو
ای به قد تیر و چون کمان ابرو
رستم داستان حسنی تو
نه چه گفتم که گشته ای بر زو
زدم از بس غم به زانو دست
پیل پا گشتم و شتر زانو
ساخت داود اگر زره ز آهن
تو زره ساز گشته ای از مو
بر سر سرو بوستان قمری
به سراغ تو می زندکوکو
لایرائی و از نظر غائب
جلوه گر گر چه هستی از هر سو
ای بت خوبروی از من زار
دل مکن بد زگفته بدگو
تا چو سروی نشینیم به کنار
شدکنارم ز اشک چشم چوجو
نه چو زلف تو دیده ام رهزن
نه چو چشم تودیده ام جادو
دوش بودم به فکر راه نجات
عشق گفتا مگر ندانی تو
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
دیده از بهر دیدن یار است
دوش بهر کشیدن بار است
چشم وابرو و بینی اربینی
اسم اعظم در او پدیدار است
بهر این است گوش تا شنوی
سخنی کز زبان دلدار است
سر بود جای عشق اگرت به سرت
عشق نی مستحق افسار است
دست از بهر این بود که کنی
دستگیری به هر که بیمار است
ناخن از بهر این بود که کشی
گر به پای ستمکشی خار است
جای مهر است سینه نه کینه
کینه در سینه رنج وآزار است
دل بود بهر اینکه اندر وی
جا دهی هر چه رمز واسرار است
با شکم پرور از شکم هم گو
که شکم هم مثال انبار است
پای از بهر این بودکه روی
پی فرمان آن که درکار است
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
درد ودرمان که دادبر ایوب
کور و روشن شد از چه رو یعقوب
ز امر که آفتاب عالمتاب
صبح دارد طلوع وشام غروب
که شهان را به حکمرانی ملک
می کند عزل ومی کند منصوب
سرخ گل را که بر دمد از خار
که رطب را ثمر دهد از چوب
که دهدد جای نور را درچشم
که دهد راه مهر را به قلوب
که چنین کرده نار را محرور
که چنین کرده آب را مرطوب
که چنین شوق داده بر طالب
که چنین ناز داده بر مطلوب
که چنین کرده عشق را ممتاز
که چنین کرده حسن رامرغوب
که ز چشم بتان سیمین بر
کرده بر پای فتنه وآشوب
من تفکر کنان که پیر خرد
گفت بشنو که تا بدانی خوب
نیست غیر ازعلی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
بر خلیل آتش از توگلشن شد
چشم یعقوب از تو روشن شد
به امید تو هر که تخمی کشت
سبز شد خوشه کرد وخرمن شد
با کم از تیغ عالمی نبود
برتنم مهر توچوجوشن شد
دگر او را چه خواهشی به بهشت
هرکه را بر در تومسکن شد
به یقین آنکه با تو خصمی کرد
دوزخ از بهر اومعین شد
هر که را با تو دوستی نبود
با دل وجان خویش دشمن شد
هر که دور ازبر تو شد عالم
پیش چشمش چو چشم سوزن شد
پیش حلم توکوه کاهی گشت
نزرد جود تو بحر فرغن شد
کی سزاوار او شوددوزخ
مدح گوی توهر که چون من شد
من به مدحت شوم هزار آوا
گر کسی ده زبان چو سوسن شد
نیست غیر از علی کسی در کار
لیس فی الدار غیره دیار
دوش درچشم من نیامد خواب
همه بودم به خویشتن به خطاب
کان خطا پیشه سیه نامه
مانده مأیوس از خود از هر باب
شده مشهور درجهان به گنه
گشته مهجور وناتوان ز ثواب
خرمن عمر را زده آتش
خانه بگرفته در ره سیلاب
در زمان شباب بد کرده
عهد پیری بتر شده ز شباب
از سپیدی سرت شده چون برف
وز سیاهی دلت چو پر غراب
مکن اندر گنه شتاب دگر
عمر را چون به رفتن است شتاب
هیچ پروا نداری از دوزخ
از چه ترسی نباشدت ز عذاب
من دراین گفتگو که درگوشم
هاتفی ناگهان بگفت جواب
که مخور غم خدا بودغفار
مگر آگه نیی که روز حساب
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدا غیره دیار
عشق زد آتشی به خرمن من
بود روئینه تن عجب تن من
نیشترها ز مژه زددلدار
به دل همچو چشم سوزن من
چشمم از بس که خون فشان گردید
لاله زاری شده است دامن من
چه غم ار تیر بارد از افلاک
عشق جانان چوگشته جوشن من
بی نیاز از بهشت وحور شوم
گر به کویش دهند مسکن من
می ندانم که شکوه باکه کنم
که خزان برده به گلشن من
لاله اندر بیان شرح فراق
چه کند این زبان الکن من
گر بود خانه تنگ وتار ای یار
قدمی نه به چشم روشن من
در بر من گر آید آن دلبر
خوشتر ازگلشن است گلخن من
فاش می گویم ونمی ترسم
زاهدان گر شوند دشمن من
نیست غیر از علی کسی درکار
لیس فی الدار غیره دیار
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴ - بهاریه
بهار آمد و رفت فصل خزان
جهان بازگردید از سر جوان
چمن گشت از سبزه چون خط یار
همه دامن کوه شدلاله زار
زمین گشت خاکش ز بس عنبرین
تو گوئی زمین شدبهشت برین
نسیم سحر شد ز بس مشکبار
سراسر جهان گشت دشت تتار
به امر اللهی شکوفه شکفت
شنیدم که با بی زبانی بگفت
که درخانه منشین چو فصل گل است
گلستان بهشت از گل و بلبل است
دگر جا به کنج شبستان مگیر
مکان جز به باغ و گلستان مگیر
که شاید نبینی دگر نوبهار
مجو یکدم از عمر خود اعتبار
غنیمت شمر عمر را یک نفس
به کاری برس تا بود دسترس
بسی روز و شب هفته وماه و سال
بیاید که باشد گل ما سفال
بیاید گل اندر گلستان بسی
که آثاری از ما نبیند کسی
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۹ - احوال پرسی گل از بلبل
به بلبل بیفتاد چون چشم گل
همی ریخت برچهر خون چشم گل
ز غیرت چنان آتشی برفروخت
دلش سخت برحال بلبل بسوخت
بدو گفت کای عاشق دلفکار
که هستی چنین واله و بیقرار
چسان بود درهجر من حال تو
چه بگذشت برتو مه وسال تو
بگو دور گشتم چو من از برت
چه آمد زهجران من بر سرت
که یار تو می بود شبهای تار
به گلشن بدی یا که درکوهسار
تو را با که می بودگفت وشنود
تو را در شب وروز مونس که بود
گهی آمدی سوی گلزار وباغ
گهی می گرفتی ز حالم سراغ
ویا در دلت یادی ازمن نبود
ز یادمنت دهر غافل نمود
ازین چرخ کج گردش کج مدار
قراری نماند گهی برقرار
همه پیشه وعادش کین بود
عجب بد نهاد و بد آیین بود
به گل گفت بلبل که ای یار من
فرح بخش حال دل زار من
دلم ز آتش دوریت بد کباب
نه خور داشتم در فراقت نه خواب
ز بس برجمالت دلم واله بود
همه کار من روز و شب ناله بود
به سال ومه و هفته لیل ونهار
طلب مرگ می کردم از کردگار
نمردم زهجر تو روئین تنم
گر اسفندیاری شنیدی منم
تو راچون ندیدم دگر در چمن
چمن را سپردم به زاغ و زغن
ز دیدار تو چون شدم ناامید
دگردر گلستان مرا کس ندید
شب وروز جز ناله کارم نبود
کسی جز غم و غصه یارم نبود
کجا می شدی درجهان باورم
که بار دیگر آئی اندر برم
چو باز آمدی شکر یزدان کنم
به پای تو قربان سرو جان کنم
بود جان و سر بهر قربان دوست
سر و جانی ار هست از بهر اوست
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۲ - شکایت بلبل از گل به فاخته
چنان بلبل ازحرف گل رنجه شد
که گفتی گرفتار اشکنجه شد
گمان کرد کو راتمسخر نمود
دمادم به افغان وغوغا فزود
بپرسید از حال اوفاخته
چودیدش چنین زار و دلباخته
شکایت زگل کرد در پیش او
بیان کرداز حال خود موبه مو
بگفتا به من گل کند ریشخند
بر آتش گدازد مرا چون سپند
نسوزد دلش هیچ بر حال من
بگوسوزد این بخت واقبال من
تمسخر به گفتار من می کند
همی قصد آزار من می کند
چواین بی وفائی بدیدم ز یار
شدم پیش مرغان همه شرمسار
دلم غرق خونگشته از دست او
که ننهاده از بهر من آبرو
مرا ضایع اندرچمن کرده است
خزان کی چمن را چومن کرده است
چویار منند ار همه دلبران
بگو تا بنندد کسی دل برآن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۳ - گفتگوی تاک با گل
به گل گفت تاک ای گل تازه رو
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه ای در غضب
بفرما ز کار که ای در غضب
لباس غضب درتنت بهر چیست
کسی کو تو را خشمگین کرده کیست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامی که داری به گلشن منم
تو امروز درنیکوئی شهره ای
به برج صفا خوشتر از زهره ای
بنفشه یکی از کنیزان توست
چه گویم ز سوسن که نیز آن توست
گل سنبل از توست در پیچ و تاب
مگر عرض او را ندادی جواب
گل آتشین آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکینی افتاده نرگس از آن
که می خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکری نیست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائی اندر چمن
اگر خدمتی هست فرما به من
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۶ - جواب گل به تاک
بگفتا گل ای تاک نیکو سرشت
که هرجا توئی باشد آنجا بهشت
توئی مصلح وخیرخواه همه
به درماندگی ها پناه همه
شفاعت زبلبل کنی پیش من
نداری خبر از دل ریش من
به زخم دلم ار نهی مرهمی
چرا بر غمم می گذاری غمی
دلم تنگ تر گشته از چشم مور
عجب کاندرو خفته یک شهر شور
توگوئی که بلبل بود یاوه گو
گرفتم که بگذشتم از جرم او
ولی با غم دل بگو چون کنم
پس آن به که رو سوی هامون کنم
به جان تو بیرون روم از چمن
چمن را چه باک ار ندارد چومن
به فرمایش بلبل وقول او
روم پیش مستان پر هادی وهو
که تا آن مرا بوسد این بویدم
به بلبل بگو آید و جویدم
به حرف بد از دل گریزد قرار
پس از حرف بدگو بباید فرار