عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ستم ز نرگس مستت ستمگری آموخت
جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت
ترا خدایی آموزد ار اراده کنی
به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت
ترا به حسن ستایش کنند و زآن غافل
که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت
چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما
روان دلبر کنعان کبوتری آموخت
به گنجهای قناعت فرونیارد سر
ز همت آنکه فسون توانگری آموخت
شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن
بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
هزار درس نکواختری فصیحی بود
در آن دیار که بختم بداختری آموخت
جنون ز زلف سیاه تو داوری آموخت
ترا خدایی آموزد ار اراده کنی
به یوسف آنکه طریق پیمبری آموخت
ترا به حسن ستایش کنند و زآن غافل
که حسن هم ز جمال تو دلبری آموخت
چه یوسفی تو که از ذوق نامه بردن ما
روان دلبر کنعان کبوتری آموخت
به گنجهای قناعت فرونیارد سر
ز همت آنکه فسون توانگری آموخت
شدیم بلبل و از بخت ما درین گلشن
بهار همچو خزان کیمیاگری آموخت
هزار درس نکواختری فصیحی بود
در آن دیار که بختم بداختری آموخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هزار گل ز جگر در کنار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
خزان عافیت ما بهار خنده ماست
برون بهشت و درون دوزخست پرهیزید
از آن گیاه که در مرغزار خنده ماست
هزار شکر که حساد ما نمیدانند
که گریه تازه گل نوبهار خنده ماست
ز زخم بس که شکفتیم نوبهاران را
هزار قافله در زیر بار خنده ماست
گرت ز زهر فصیحی لبالب است ایاغ
نگاه دار که آن یادگار خنده ماست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
حسن پیرایه دکان هوس نتوان کرد
شعله طور چراغ دل خس نتوان کرد
طوطیان گر لب دریوزه به حسرت بستند
شکرستان همه در کام مگس نتوان کرد
چون حیا پردهنشین شو که گل خوبی را
دست فرسود نگاه همه کس نتوان کرد
بال وپر سوز که تا ثروت پروازت هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
کو ره شوق که از ناله لبی شاد کنم
خفته در مرحله تقلید جرس نتوان کرد
همه تن بال شو و دامن پروازی گیر
تکیه بر گرم رویهای نفس نتوان کرد
چه طلسمی است فصیحی که ز میدان وفا
پیش نتوان شد و روباز به پس نتوان کرد
شعله طور چراغ دل خس نتوان کرد
طوطیان گر لب دریوزه به حسرت بستند
شکرستان همه در کام مگس نتوان کرد
چون حیا پردهنشین شو که گل خوبی را
دست فرسود نگاه همه کس نتوان کرد
بال وپر سوز که تا ثروت پروازت هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
کو ره شوق که از ناله لبی شاد کنم
خفته در مرحله تقلید جرس نتوان کرد
همه تن بال شو و دامن پروازی گیر
تکیه بر گرم رویهای نفس نتوان کرد
چه طلسمی است فصیحی که ز میدان وفا
پیش نتوان شد و روباز به پس نتوان کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
خوش آن بهشت کش از شعله نو گلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
درین چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
درین چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل نشاط صرف کن و غم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لالهوار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینهات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نهای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ماتم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لالهوار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینهات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نهای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ماتم نگاه دار
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نفس داری سراغ کوی آن مهپاره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظارهگیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش همزانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پارهگیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بینوا تاوان کار از چارهگیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظارهگیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش همزانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پارهگیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بینوا تاوان کار از چارهگیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گرت بود جگری سوختن ز داغ آموز
ورت هوای شکفتن بود ز باغ آموز
چو روزگار شود تیره بر تو روشن شو
طریق ما ز گهرهای شب چراغ آموز
به نکهتی ز گلستان دهر خرم باش
تو کیمیای قناعت هم از دماغ آموز
فروش جسم و ز بازار شعله جان بستان
وگر ندانی این شیوه از چراغ آموز
به جان مضایقه با دشمنان خویش مکن
بیا به میکده و همت از ایاغ آموز
چنان بخند که لب هم نگردد آگه از آن
ادب ز انجمن شاهدان باغ آموز
مریز داغ به صحرا مرید گلشن باش
ترا که گفت فصیحی روش ز زاغ آموز
ورت هوای شکفتن بود ز باغ آموز
چو روزگار شود تیره بر تو روشن شو
طریق ما ز گهرهای شب چراغ آموز
به نکهتی ز گلستان دهر خرم باش
تو کیمیای قناعت هم از دماغ آموز
فروش جسم و ز بازار شعله جان بستان
وگر ندانی این شیوه از چراغ آموز
به جان مضایقه با دشمنان خویش مکن
بیا به میکده و همت از ایاغ آموز
چنان بخند که لب هم نگردد آگه از آن
ادب ز انجمن شاهدان باغ آموز
مریز داغ به صحرا مرید گلشن باش
ترا که گفت فصیحی روش ز زاغ آموز
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چون عشق آشنای تو شد از خرد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موجوار چو طوفان غم شود
هر گاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موجوار چو طوفان غم شود
هر گاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هرگز مباش آتش سوزان سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
آزاده زی و صید غزالان درد را
چون طره نگار سراسر کمند باش
گر عافیت بسوخت ترا شکر غم بگوی
ممنون بخت و طالع ناارجمند باش
زین دوستان دشمن و زین دشمنان دوست
گاهی سرشک حسرت و گه زهر خند باش
زهر هلاهلی تو فصیحی ولی ز دور
در کام دشمنان هوس دوست قند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
آزاده زی و صید غزالان درد را
چون طره نگار سراسر کمند باش
گر عافیت بسوخت ترا شکر غم بگوی
ممنون بخت و طالع ناارجمند باش
زین دوستان دشمن و زین دشمنان دوست
گاهی سرشک حسرت و گه زهر خند باش
زهر هلاهلی تو فصیحی ولی ز دور
در کام دشمنان هوس دوست قند باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین نالههای زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچهسان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دستآموز صلح و جنگ باش
بال میرویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتمسرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون اشک خرقه طلب از خون ناب پوش
در فیض پرده بر رخ صد آفتاب پوش
بی خرقه خلوتت چو فلاطون تمام نیست
در خم نشین و خرقه ز لای شراب پوش
آب حیات باش ولیکن ز بیم خضر
بر روی خویش پرده ز موج سراب پوش
این پردههای حسن نظر خیره میکند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
از محتسب مترس ولی بهر پاس شرع
موجی بیار و بر سر جام شراب پوش
عصمت شهید جلوه حسنی که از حیا
آید به سیر آینه عکسش نقاب پوش
خاکستری مناز فصیحی به صبر خویش
چندی چو شعله هم کفن اضطراب پوش
در فیض پرده بر رخ صد آفتاب پوش
بی خرقه خلوتت چو فلاطون تمام نیست
در خم نشین و خرقه ز لای شراب پوش
آب حیات باش ولیکن ز بیم خضر
بر روی خویش پرده ز موج سراب پوش
این پردههای حسن نظر خیره میکند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
از محتسب مترس ولی بهر پاس شرع
موجی بیار و بر سر جام شراب پوش
عصمت شهید جلوه حسنی که از حیا
آید به سیر آینه عکسش نقاب پوش
خاکستری مناز فصیحی به صبر خویش
چندی چو شعله هم کفن اضطراب پوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
قوت جگرت ز جوش بستان
روزی لب از خروش بستان
سرتاسرت ار چو گل زبانست
بفروش و لب خموش بستان
داد دل رهروان به آهی
زین گمره خرقهپوش بستان
گر عزم طواف کعبه داری
توفیق ز میفروش بستان
صد جان بر یک شرر گرو کن
وز شعله شعله جوش بستان
چون نیست وفا به غیر نامی
خود را بفروش و گوش بستان
گر بارکش غمی فصیحی
صد سر ده و نیم دوش بستان
روزی لب از خروش بستان
سرتاسرت ار چو گل زبانست
بفروش و لب خموش بستان
داد دل رهروان به آهی
زین گمره خرقهپوش بستان
گر عزم طواف کعبه داری
توفیق ز میفروش بستان
صد جان بر یک شرر گرو کن
وز شعله شعله جوش بستان
چون نیست وفا به غیر نامی
خود را بفروش و گوش بستان
گر بارکش غمی فصیحی
صد سر ده و نیم دوش بستان
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
جان را شکنج ساز و به زلف حبیب ده
وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده
در استخوان بدزد تب شوق شمعوار
و آنگاه نبض خویش به دست طبیب ده
بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد
قفلی زن و کلید به دست نصیب ده
گر گل نصیحتت نپذیرد درین چمن
باری به نالهای مدد عندلیب ده
دل تیره روز گشت فصیحی ز نقش غیر
آن لوح را بشوی و به دست ادیب ده
وین مشت خاک تیره به چشم رقیب ده
در استخوان بدزد تب شوق شمعوار
و آنگاه نبض خویش به دست طبیب ده
بشکن طلسم وسوسه و بر در مراد
قفلی زن و کلید به دست نصیب ده
گر گل نصیحتت نپذیرد درین چمن
باری به نالهای مدد عندلیب ده
دل تیره روز گشت فصیحی ز نقش غیر
آن لوح را بشوی و به دست ادیب ده
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کوش تا سیراب از بحر تماشا نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
همچو موج هرزه گرد از روی دریا نگذری
گر ز گمراهی رهت بر شهر درمان اوفتد
تا توانی بر شبستان مسیحا نگذری
لخت لختم تشنه دیدار تست ای برق غم
چون به کوی ما رسی بر جان تنها نگذری
نکهتیام بار کنعان بسته از مصر ای صبا
عصمت من پاس داری بر زلیخا نگذری
از دیار زخم ما ای مرهم آسودگی
گر همه الماس باشی بیمحابا نگذری
ای کبوتر هر کجا بر خاک افتد نامهام
کوی یار ماست آن زنهار از آنجا نگذری
بر فصیحی بال خواهش بیمحابا میزنی
بیادب پروانهای بر محفل ما نگذری
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
چند از بحر طلب موج دویی انگیزی
روی گل بینی و در دامن خار آویزی
عصمت آنست که با دوست به یک پوست شوی
نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی
گرچه خاکستری اما چو سمومی بوزد
ادب آنست که چون شعله ز جا برخیزی
مذهب بلبل آشفته خللها دارد
روش آنست که چون رنگ به گل آمیزی
سفر دیده مبارک جگر ریش مرا
ای دل آن به که تو هم بهر سفر برخیزی
اینک آیینه ببین تا که تو هم روز جزا
پنجه بگشایی و در دامن خویش آویزی
گر نهای چشم جهانبین فصیحی ای غم
هر نفس پس ز چه خونش به هوس میریزی
روی گل بینی و در دامن خار آویزی
عصمت آنست که با دوست به یک پوست شوی
نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی
گرچه خاکستری اما چو سمومی بوزد
ادب آنست که چون شعله ز جا برخیزی
مذهب بلبل آشفته خللها دارد
روش آنست که چون رنگ به گل آمیزی
سفر دیده مبارک جگر ریش مرا
ای دل آن به که تو هم بهر سفر برخیزی
اینک آیینه ببین تا که تو هم روز جزا
پنجه بگشایی و در دامن خویش آویزی
گر نهای چشم جهانبین فصیحی ای غم
هر نفس پس ز چه خونش به هوس میریزی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
چندم ای اشک به تاراج محبت خیزی
پی خونریزی ارباب ملامت خیزی
ای اجل بر سر بالین من آیی ترسم
که به امید نشینی و به حسرت خیزی
پای دل بوسم و گویم که مبادا در حشر
تا که از زخم ملامت به سلامت خیزی
تو پس زانوی رشک ای دل و او پهلوی غیر
نشود گر تو ازین حلقه صحبت خیزی
نشئهی درد فصیحی به دلت باد حرام
از غم آباد بلا گر به سلامت خیزی
پی خونریزی ارباب ملامت خیزی
ای اجل بر سر بالین من آیی ترسم
که به امید نشینی و به حسرت خیزی
پای دل بوسم و گویم که مبادا در حشر
تا که از زخم ملامت به سلامت خیزی
تو پس زانوی رشک ای دل و او پهلوی غیر
نشود گر تو ازین حلقه صحبت خیزی
نشئهی درد فصیحی به دلت باد حرام
از غم آباد بلا گر به سلامت خیزی
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در منقبت مولای منقیان حضرت علی علیهالسلام
رخش سفر بر جهان زین در دار فنا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتمسرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگصفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
میرودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
میروم از کوی دوست با جگری لختلخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعرهزنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستانسرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینهایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیرهروی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینهبین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنهلب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنهزا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
خیمه عزلت بزن بر در ملک بقا
رخت بکش زین دیار هین که ازین تنگنا
یوسف جان رفتنی است جانب مصر بقا
خنده بران از لب و نوحه دل گوش کن
خیمه عشرت مزن بر در ماتمسرا
تخم تعلق مپاش در گل این خاکدان
تا نکنندت دواب طعمه خود چون گیا
سگصفتان جهان قصد شکارت کنند
گر همه از استخوان طعمه کنی چون هما
بگسل ازین آب وگل چند کنی پایمال
گوهر دل را که هست هر دو جهانش بها
جرعه آب حیات در گلوی خر مریز
مروحه سگ مکن شهپر جبریل را
گوهر مقصود عشق در کف تو کی نهند
تا نکنی همچو دل در شط خون آشنا
زآینه هستیت زنگ محبت زدود
ورنه گل و روشنی جوهر خاک و صفا!
بی سر و پا کن چو چرخ طی بیابان عشق
تا شودت جیب دل مطلع صبح صفا
میرودم همچون خون شعله همی در عروق
دایه عشقم مگر داده ز آتش غذا
درد تو چون پا نهد بر سر بالین دلم
از در دل تا به لب جوش زند مرحبا
میروم از کوی دوست با جگری لختلخت
دیده چو دل غرق خون دل همه رنج و عنا
رحمی رحمی اجل بر دل این ناامید
کز سر عنفش طبیب رانده ز دارالشفا
شربت دردت حلال باد بر آن کو خورد
همچو عدوی امام از جگر خود غذا
بدر امامت علی نور سمی کلیم
آنکه بر ایمن فشاند از ید بیضا ضیا
دهر نگستردی از خوان وجود ترا
معده هستی تهی ماندی همی از غذا
خوان کرم چون نهند مطبخیانت به بزم
حرص سراپا شکم میرد از امتلا
کوس ظفر چون زنند نوبتیانت به رزم
گیرد از تیغ تو خصم دعای وبا
کشتی تن بشکند موج محیط نبرد
جان به کنار افکند موجه بحر دغا
نعرهزنان چون سمند جلوه دهی هیبتت
جوشن هستی درد بر تن شخص بقا
وه چه سمندی که گر زان سوی ملک ازل
همره پیک گمان پای گشاید ز پا
آن نشکسته هنوز بیعت خاطر که این
ملک ابد را کشد زیر سم انتها
ور ز دیار فنا شاهسوار عدم
آوردش زیر ران روی سوی ملک بقا
چون بگشاید ز هم گام نخست افکند
بر سر دوش قدم غاشیه ابتدا
تیغ چو پر گل کند دامن گردان شود
روح به باغ عدم بلبل دستانسرا
چون ز تگاور شوند همچو صراحی نگون
پر شود از خون رزم جام امل مرگ را
شخص حسامت که هست از غم دشمن خراب
چون دم هیجا دهیش از دل اعدا غذا
چندان خون قی کند کاندر میدان رزم
خیل نهنگان کنند در شط خون آشنا
گرم کند بزم رزم زمزمه گیر و دار
دور نخستین برد هوش ز مغز بقا
ملک چو آیینهایست در وسط خصم و تو
نزد عدو تیرهروی پیش تو گیتی نما
تیغ ترا گر به فرض آینه سازد عدو
بیند تمثال خویش گشته سر از تن جدا
پیکر تمثال را روح طبیعی دهد
از نفس پاکت ار آینه گیرد جلا
طفل نبات ار به فرض شیر ولایت خورد
گیرد طبع نسیم خاصیت کهربا
خلق تو گر چون خلیل پای بر آتش نهد
شعله گلستان شود در دهن اژدها
بس که به عهد تو شد دهر سراپا نشاط
عیش تصور کند آینهبین عکس را
یا سندالاتقیا رشحه فیضی که سوخت
مزرعه هستیم برق سموم جفا
ابر کرم را بگوی سوی فصیحی خرام
مزرع اخلاص اوست تشنهلب از مدعا
کوری چشم حسود گو به قضا تا کند
خاک درت را چو نور در نظرم توتیا
تا بود این امهات از مدد نه پدر
بر سر خشت وجود شام و سحر فتنهزا
از شر این هفت و چار باد اسیر ترا
کعبه جاهت پناه درگه تو ملتجا
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مفاخره و مدح حافظ محب علی
بازم نفس به لجه فیضی شناورست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
کش کمترین صدف شرف هفت گوهرست
خلدی شکفت بر سر هر شاخ گلبنم
آری بهار طبع مرا رسم دیگرست
فیضی به تازه بر نی کلکم فشاندهاند
کش بر شکر هما ز مگس جانفشانترست
ابهام بر قفاش چو مهر نبوتست
کلکم که در جهان معانی پیمبرست
نینی منم پیمبر و آواز کلک من
گویی صفیر شهپر ناموس اکبرست
یک کاروان کرشمه یوسف برانست بار
هر نقطهای که در ورقم بینواترست
یک آسمان کواکب سعد اندروست گم
حرفی که در مسودهام نحس اکبرست
بر گلشنی ز عطسه کلکم بهار ریخت
کانجا دم مسیح کهن نخل بیبرست
یکسان طپند طوطی و بلبل درین چمن
مانا که بر لب گل او خنده شکرست
بر تارکم جواهر قدسی کند نثار
فیض ازل که در عرض کون جوهرست
گویم ز بس فروغ که ماهست و آفتاب
چون بنگرم ثنای مسیحای اکبرست
حافظ محب علی که به گلشنسرای قدس
هر نالهاش معلم مرغ نواگرست
شایسته نوازش این نام ذات اوست
گویی سرشته پیکرش از مهر حیدرست
شیرازه کتاب هنر در زمانه اوست
گر او نباشدی همه اوراقش ابترست
مجموعه مکارم اخلاق ذات اوست
بی او جهان کهنه نسبنامه شرست
تشبیه قدسیان به سویدای دل کنند
هر نقطهای که نظم مرا سهو دفترست
گردد چو خامه شانهکش طره ثناش
از حسن خط مسودهام روی دلبرست
نینی دلیست سوخته از عشق ورنه چون
هودجنشین زلف بتان چون مه و خورست
از آفتاب فطرت قدسی طلوع تو
با حرز عمرهاست که هم چشم خاورست
چون صبح از آن دیار گداییست خرقهپوش
مشرق گر آفتاب ز طبعم غنیترست
کز خاک خشک بر در دولتسرای قرب
زمزم به دولت قدمم پور آذرست
های هنر ز مقدم او در ریاض فضل
یک چشمه سلسبیل و دگر چشمه کوثرست
گر بوده است بار و بری چیده است او
ورنه هنوز نخل کمالات بیبرست
خویشست دانمی نفسش با لب مسیح
اما ندانمی ز کجا کیمیا گرست
الحق که کیمیای معانیست لفظ او
معنی اگر مس است به لفظش درون زرست
ز اسرارنامههای الهیست نثر او
نظمش بر آن کتاب چو بسم الله افسرست
لفظ نگفته را خرد دوربین او
داند که از چه جوهر معنی توانگرست
معنی چو در سواد سخن شبروی کند
جاسوس ظن او ز یقین راست بینترست
زاجزا قوای مدرکه شخص دانشست
گویی که پای تا سر عقل مصورست
خطی که نصف علم شمردش زبان وحی
اقسام آن انامل او را مسخرست
در عهد او دهان دوات از زبان کلک
از بس شکر مکیده کنون تنگ شکرست
چون شب چراغ فیض کند بر ورق نثار
کلکش خط شعاع و ورق صفحه خورست
رخشد چنانکه از رحم صبح آفتاب
هر نقطه رقم که به صلب قلم درست
دوار آفریده افلاک طبع اوست
این مهر زین سپهر سهای محقرست
در هر فنست چون فن ادوار بینظیر
اما سرآمدست در آنها درین سرست
موسیقی از علو نسب روح حکمتست
او چون شمیم سنبل و گل روحپرورست
آنجا که زهره در صف دعوی علم زند
خود یکه تازتر ز شهنشاه خاورست
نی زهره مشتری چو زند از کمال لاف
با طبع او چو دعوی پرواز بیپرست
بندند پوست بر دف خورشید قدسیان
از پردهها دیده خود کینش در خورست
اما ز فیض زمزمه دلخراش او
آن پردهها ز خون جگر تا ابد ترست
در بزم مل چو لهجه او گلفشان شود
گوش قدح چو چشم صراحی محیرست
ور شعلهای ز زمزمه در صوفیان زند
سجاده همچو شیخ ز وجد آتشین پرست
چون غنچه سر به مهر نوای حزین اوست
گوش نو اشناس که هوش مصورست
دلمردگان به زمزمه دیگران خوشند
آری شتر چو مرده کلاغش حدی گرست
نامش مرا به ذائقه طعم شکر دهد
گویی گلش ز شهد محبت مخمرست
از نامش ار به کام زبانم نچسبدی
تکرار کردمی که چو قند مکررست
چون صبح کی به خویشی خورشید نازد او
خود او در آسمان هنر روشن اخترست
برهان پاکی نسب این بس که از کمال
خلقش گزیده امت خلق پیمبرست
از زهر افعی حسد ای مدعی بمیر
کاین زهر را وفات تو تریاق اکبرست
اینها که گفتهام همگی عیب ذات اوست
نزد تو گرچه مدح فزون از حد و مرست
نشگفت اگر ز درد حسد سر گران شوی
زین غنچههای لفظ که گویی معنبرست
دردسر جعل ز گل عنبرین شمیم
نزد خرد ز مسالههای مقررست
تو احولی ز چشم خردبین مخور فریب
کاینجا ز نور دیده تجلی فزونترست
این نغمه را به لهجه طفلان سرودهام
ورنه سزای مدح وی آهنگ دیگرست
کورست دهر دیده مردم شناس کو
حقا که آنچه گفتهام او صد برابرست
انصاف خود طبیعت عنقا گرفته است
ورنه همای فضل چرا ریخته پرست
کوته کنم حدیث که قدر سخنشناس
امروز از متاع هنر کم بهاترست
کلک شکرفروش فصیحی دهان ببند
مستای جنس خویش که گوش جهان کرست
گشتی ثنا طراز و قضا شد دعای او
رحمی کز انتظار اجابت به خونترست
عمرش دراز باد که اطفال فضل را
در روزگار او پدر پاکگوهرست
خود کهنه مجمریست فلک وین نجوم نحس
ز آن سو شکاف مجمر و زین سوی اخترست
از بوی مردمیش مگر شست و شو دهند
ورنه به دهر تا بود او عود مجمرست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازهتر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گلست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نارسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسمست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شتهاند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینهوار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایهده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنجنامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتحوار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجههای خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلالتر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایهام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریشست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیبست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانهام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیمتر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بیاختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نوبهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازهتر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
رنگ بهار تازهتر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گلست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نارسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسمست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شتهاند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینهوار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایهده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنجنامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتحوار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجههای خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلالتر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایهام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریشست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیبست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانهام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیمتر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بیاختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نوبهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازهتر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست