عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
نیست غیر از رشته ی طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا
رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب، کی دیوار می ماند به جا؟
غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش، کاز او آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا
ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا
سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا
می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
نیست غیر از رشته ی طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا
رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب، کی دیوار می ماند به جا؟
غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش، کاز او آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا
ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا
سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا
می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا
از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا
جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا
از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا
می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا
از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا
دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا
سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟
معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا
از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا
می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا
از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا
دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا
سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟
معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا
عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا
می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا
کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه ی مرجان جدا
قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا
عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا
می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا
کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه ی مرجان جدا
قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالم تاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته می باید شراب ناب را
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه ی محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه ی خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه ی گرداب را
چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته می باید شراب ناب را
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه ی محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه ی خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه ی گرداب را
چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه ی محراب را
دیده ی حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنان داری کنم دل را که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه ی سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه ی محراب را
دیده ی حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنان داری کنم دل را که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه ی سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه ی من می کشد از صلب آهن آب را
ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه ی دریوزه دریا کند گرداب را
صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالم تاب را
می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را
از گران جانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را
پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را
می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه ی سیلاب را
خط بر آن لب های میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را
در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را
می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را
از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را
نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را
کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را
تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
جذبه ی من می کشد از صلب آهن آب را
ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه ی دریوزه دریا کند گرداب را
صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالم تاب را
می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
نشأه صرف از می ممزوج می باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را
از گران جانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را
پیش راه شکوفه خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را
می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه ی سیلاب را
خط بر آن لب های میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را
در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را
می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را
از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را
نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را
کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را
تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشن دل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشن دلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی
می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته خاری است جنت مو دیدار تو را
سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را
بی قراری می شود بال و پر موج خطر
نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را
دید تا درد گران سنگ من بی صبر را
شد زبان شکر امواج بلا ایوب را
از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق
پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را
پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی
می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته خاری است جنت مو دیدار تو را
سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را
بی قراری می شود بال و پر موج خطر
نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را
دید تا درد گران سنگ من بی صبر را
شد زبان شکر امواج بلا ایوب را
از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق
پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را
پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرم تر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شو
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرم تر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد تو را
هر سر خاری درین وادی عسس باشد تو را
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد تو را؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد تو را
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد تو را
چون شرر در سنگ، بی برگی تو را دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد تو را
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد تو را
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد تو را
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد تو را
آرزو کرده است آبستن تو را همچون زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش تو را
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد تو را
هر سر خاری درین وادی عسس باشد تو را
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد تو را؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد تو را
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد تو را
چون شرر در سنگ، بی برگی تو را دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد تو را
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد تو را
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد تو را
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد تو را
آرزو کرده است آبستن تو را همچون زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش تو را
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد تو را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
رتبه بال پری باشد پر تیر ترا
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
وه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر را
منت زلف گره گیرست زنجیر ترا
حسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشک
تا کند در منت های حسن، تعمیر ترا
می شمارد گوهر شهوار را اشک یتیم
قلب صائب چون فریبد دیده سیر ترا؟
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
وه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر را
منت زلف گره گیرست زنجیر ترا
حسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشک
تا کند در منت های حسن، تعمیر ترا
می شمارد گوهر شهوار را اشک یتیم
قلب صائب چون فریبد دیده سیر ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
نیست سنگ کم اگر در پله میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا
چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
حلقه ی ذکر خدا گردد لب خاموش تو
گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است
می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل
می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا
گوش اگر داری درین بستانسرا هر غنچه ای
می کند با صد زبان تلقین خاموشی ترا
غافلی چون رشته کز سیمین بران روزگار
رنج باریک است حاصل از هم آغوشی ترا
خنده چون مینای می کم کن که چون خالی شدی
می گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
آنچنان کز خار آتش را فزاید سرکشی
بیش شد رعنایی نفس از خشن پوشی ترا
هوشیاری زنگ غفلت می برد صائب ز دل
دل سیه چون لاله می گردد ز می نوشی ترا
چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
حلقه ی ذکر خدا گردد لب خاموش تو
گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است
می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل
می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا
گوش اگر داری درین بستانسرا هر غنچه ای
می کند با صد زبان تلقین خاموشی ترا
غافلی چون رشته کز سیمین بران روزگار
رنج باریک است حاصل از هم آغوشی ترا
خنده چون مینای می کم کن که چون خالی شدی
می گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
آنچنان کز خار آتش را فزاید سرکشی
بیش شد رعنایی نفس از خشن پوشی ترا
هوشیاری زنگ غفلت می برد صائب ز دل
دل سیه چون لاله می گردد ز می نوشی ترا